#فرجام_آتش
#پست41
-تو که میگفتی مشکلی نداری تو دانشگاه. هیچ وقت هم غیبت نداشتی پس چی شده...
سروش دوباره بلند میشود و این بار واقعاً سیاوش را کلافه میکند. برای اینکه بلند نشود یا سرش داد نزند، دستانش را مشت میکند و پاهایش را روی زمین فشار میدهد. چندثانیهای به زمین زل میزند و با یادآوری این موضوع که سروش تا خودش نخواهد امکان ندارد حرف بزند، از جا بلند میشود و به طرف در اتاق میرود. سروش دوباره سراغ کمد رفته و دنبال چیزی میگردد. در چارچوب در میایستد و با صدایی بلند طوری که خوب به گوشش برسد میگوید:
-امشب برگشتم ازت یه جواب درست میخوام سروش.
بیرون میرود و کتش را از روی مبل برمیدارد. موقع پوشیدنش جلوی در ورودی خانه، صدای سروش را که جلوی در اتاق ایستاده و به نقطهای روی زمین خیره شده میشنود:
-موقع امتحانای... نیم ترم بود.
نفسش را توی سینه میکشد و چند ثانیه نگه میدارد. بعد هم پر قدرت آن را بیرون میفرستد. حدس میزد اما فکر نمیکرد سروش بدون اینکه حرفی به او بزند اینطور عمل کند. جلو میرود و دست روی شانهی برادرش میگذارد:
-چرا به من نگفتی؟
سرش را پایین میبرد و با دیدن آلبوم عکس قدیمی خانوادگیشان در دست او، چشمهایش گرد میشود.
-دنبال این میگشتی؟
سروش فقط سر تکان میدهد. نگاهی به اطرافش میکند. حالا که راضی به حرف زدن شده نباید رهایش کند.
-چایی میخوری؟
با تکان دوبارهی سر او، دوباره کتش را درمیآورد و به دست او میدهد.
-الان آماده میشه.
چایساز را به برق میزند و در عرض ده دقیقه با دو لیوان چای به سالن برمیگردد. سروش روی مبل نشسته و آلبوم کودکیشان را ورق میزند. معمولاً اجازه نمیدهد عکسهای قدیمی را ببیند اما حالا همین عکسها میتواند بهانهای شود که از زیر زبانش حرف بکشد. لیوانها را روی میز میگذارد و کنارش مینشیند. به عکسها نگاه میکند. چهقدر آن روزها با وجود سروش مشکل داشت. بیشتر از همه وقتی که مشکل سروش برای پدر و مادرش مشخص شد و بیشتر توجهشان سمت او چرخید. اوضاع وقتی بدتر شد که بچهی سوم به دنیا آمد. بعدها فهمیده بود پدر و مادرش هیچ برنامهای برای سومی نداشتند و... . کف دستش را آرام روی پای سروش میکشد و با احتیاط آلبوم را از دستش بیرون میآورد. سروش هم مخالفتی نمیکند. بی مقدمه میپرسد:
-میخوای دیگه نری دانشگاه؟
-نه... میرم.
-اگه امتحان ندی که...
-میدم.
-از میان ترم ها چندتا دیگه مونده؟
-هیچی. امروز... آخری بود.
پوفی میکند و با کلافگی دستش را روی صورتش میکشد:
-کارت رو سخت کردی پسر... خیلی خب، یه کاریش میکنم. ولی سروش...
سر سروش که بالا میآید لبخندی دلگرم کننده به رویش میزند:
-با من حرف بزن... باشه؟ تا حرف نزنی من نمیدونم باید کاری برات بکنم یا نه.
-باشه.
لیوان چایش را به دستش میدهد و قبل از اینکه خودش مشغول نوشیدن شود میپرسد:
-بریم باشگاه؟ یا استخر؟
سروش خیره به مایع قرمز زنگ توی لیوانش، فقط سری بالا و پایین میکند و مکالمهشان به همینجا ختم میشود. سیاوش به سر کارش برمیگردد و شب با بردیا هم هماهنگ میکند تا پیش آنها برود و سه نفری به شنا بروند. شام را هم بیرون بخورند و به خانه برگردند، شاید با این کار کمی حوصلهی سروش را سر جایش برگردانند. تمام روز را هم به این فکر میکند که از دکتر سروش وقت بگیرد تا قبل از شروع امتحانات ترم، با مشاوره این مشکل را تا حدودی حل کند.
***
به محض ورود به کلاس و با دیدن سروشی که سر جای همیشگیاش نشسته چهرهاش از هم باز میشود. بیتوجه به چند جفت چشم حاضر که او را زیر نظر گرفتهاند، با هیجان جلو میرود و با گذاشتن هر دو دستش روی میز او، سرش را آنقدری خم میکند که بتواند صورتش را ببیند.
سروش کاملاً جا میخورد و سر و تنش را عقب میکشد.
-کجایی سروش؟
چشمهایش با تعجب گرد میشوند و شبیه بیشتر وقتها با وقفه جواب میدهد:
-همین...جا!
لبخند دلآرا با تفریح وسعت میگیرد.
-واقعاً؟ چرا نمیبینمت پس.
سروش هم لبخند میزند اما چیزی نمیگوید. لبهای دلآرا جمع میشوند و اخم محوی میکند.
-جدی میگم سروش.
-شوخی...نکردم.
-اِ؟ اینجوریه؟
نگاهی به میز میاندازد و با دیدن گوشی سروش انگشتش را روی دکمهی وسط آن فشار میدهد. صفحه که روشن میشود از اینکه گوشی قفل ندارد خوشحال میشود و با شیطنت رو به سروش که هنوز مبهوت حضور ناگهانی اوست لب میزند:
-اجازه هست؟
و به گوشی اشاره میکند. سروش که نمیداند او میخواهد چه کاری انجام بدهد، کمی دست دست کرده و در نهایت با تردید سرش را بالا و پایین میکند. دلآرا از تصویر دختری که پس زمینهی صفحه است به راحتی میگذرد و وارد صفحه کلید گوشی میشود، بعد از وارد کردن شمارهی خودش تماس کوتاهی برقرار میکند. با زنگ خوردن گوشی توی کیفش، تماس را قطع میکند و گوشی را سمت سروش میچرخاند.
#پست41
-تو که میگفتی مشکلی نداری تو دانشگاه. هیچ وقت هم غیبت نداشتی پس چی شده...
سروش دوباره بلند میشود و این بار واقعاً سیاوش را کلافه میکند. برای اینکه بلند نشود یا سرش داد نزند، دستانش را مشت میکند و پاهایش را روی زمین فشار میدهد. چندثانیهای به زمین زل میزند و با یادآوری این موضوع که سروش تا خودش نخواهد امکان ندارد حرف بزند، از جا بلند میشود و به طرف در اتاق میرود. سروش دوباره سراغ کمد رفته و دنبال چیزی میگردد. در چارچوب در میایستد و با صدایی بلند طوری که خوب به گوشش برسد میگوید:
-امشب برگشتم ازت یه جواب درست میخوام سروش.
بیرون میرود و کتش را از روی مبل برمیدارد. موقع پوشیدنش جلوی در ورودی خانه، صدای سروش را که جلوی در اتاق ایستاده و به نقطهای روی زمین خیره شده میشنود:
-موقع امتحانای... نیم ترم بود.
نفسش را توی سینه میکشد و چند ثانیه نگه میدارد. بعد هم پر قدرت آن را بیرون میفرستد. حدس میزد اما فکر نمیکرد سروش بدون اینکه حرفی به او بزند اینطور عمل کند. جلو میرود و دست روی شانهی برادرش میگذارد:
-چرا به من نگفتی؟
سرش را پایین میبرد و با دیدن آلبوم عکس قدیمی خانوادگیشان در دست او، چشمهایش گرد میشود.
-دنبال این میگشتی؟
سروش فقط سر تکان میدهد. نگاهی به اطرافش میکند. حالا که راضی به حرف زدن شده نباید رهایش کند.
-چایی میخوری؟
با تکان دوبارهی سر او، دوباره کتش را درمیآورد و به دست او میدهد.
-الان آماده میشه.
چایساز را به برق میزند و در عرض ده دقیقه با دو لیوان چای به سالن برمیگردد. سروش روی مبل نشسته و آلبوم کودکیشان را ورق میزند. معمولاً اجازه نمیدهد عکسهای قدیمی را ببیند اما حالا همین عکسها میتواند بهانهای شود که از زیر زبانش حرف بکشد. لیوانها را روی میز میگذارد و کنارش مینشیند. به عکسها نگاه میکند. چهقدر آن روزها با وجود سروش مشکل داشت. بیشتر از همه وقتی که مشکل سروش برای پدر و مادرش مشخص شد و بیشتر توجهشان سمت او چرخید. اوضاع وقتی بدتر شد که بچهی سوم به دنیا آمد. بعدها فهمیده بود پدر و مادرش هیچ برنامهای برای سومی نداشتند و... . کف دستش را آرام روی پای سروش میکشد و با احتیاط آلبوم را از دستش بیرون میآورد. سروش هم مخالفتی نمیکند. بی مقدمه میپرسد:
-میخوای دیگه نری دانشگاه؟
-نه... میرم.
-اگه امتحان ندی که...
-میدم.
-از میان ترم ها چندتا دیگه مونده؟
-هیچی. امروز... آخری بود.
پوفی میکند و با کلافگی دستش را روی صورتش میکشد:
-کارت رو سخت کردی پسر... خیلی خب، یه کاریش میکنم. ولی سروش...
سر سروش که بالا میآید لبخندی دلگرم کننده به رویش میزند:
-با من حرف بزن... باشه؟ تا حرف نزنی من نمیدونم باید کاری برات بکنم یا نه.
-باشه.
لیوان چایش را به دستش میدهد و قبل از اینکه خودش مشغول نوشیدن شود میپرسد:
-بریم باشگاه؟ یا استخر؟
سروش خیره به مایع قرمز زنگ توی لیوانش، فقط سری بالا و پایین میکند و مکالمهشان به همینجا ختم میشود. سیاوش به سر کارش برمیگردد و شب با بردیا هم هماهنگ میکند تا پیش آنها برود و سه نفری به شنا بروند. شام را هم بیرون بخورند و به خانه برگردند، شاید با این کار کمی حوصلهی سروش را سر جایش برگردانند. تمام روز را هم به این فکر میکند که از دکتر سروش وقت بگیرد تا قبل از شروع امتحانات ترم، با مشاوره این مشکل را تا حدودی حل کند.
***
به محض ورود به کلاس و با دیدن سروشی که سر جای همیشگیاش نشسته چهرهاش از هم باز میشود. بیتوجه به چند جفت چشم حاضر که او را زیر نظر گرفتهاند، با هیجان جلو میرود و با گذاشتن هر دو دستش روی میز او، سرش را آنقدری خم میکند که بتواند صورتش را ببیند.
سروش کاملاً جا میخورد و سر و تنش را عقب میکشد.
-کجایی سروش؟
چشمهایش با تعجب گرد میشوند و شبیه بیشتر وقتها با وقفه جواب میدهد:
-همین...جا!
لبخند دلآرا با تفریح وسعت میگیرد.
-واقعاً؟ چرا نمیبینمت پس.
سروش هم لبخند میزند اما چیزی نمیگوید. لبهای دلآرا جمع میشوند و اخم محوی میکند.
-جدی میگم سروش.
-شوخی...نکردم.
-اِ؟ اینجوریه؟
نگاهی به میز میاندازد و با دیدن گوشی سروش انگشتش را روی دکمهی وسط آن فشار میدهد. صفحه که روشن میشود از اینکه گوشی قفل ندارد خوشحال میشود و با شیطنت رو به سروش که هنوز مبهوت حضور ناگهانی اوست لب میزند:
-اجازه هست؟
و به گوشی اشاره میکند. سروش که نمیداند او میخواهد چه کاری انجام بدهد، کمی دست دست کرده و در نهایت با تردید سرش را بالا و پایین میکند. دلآرا از تصویر دختری که پس زمینهی صفحه است به راحتی میگذرد و وارد صفحه کلید گوشی میشود، بعد از وارد کردن شمارهی خودش تماس کوتاهی برقرار میکند. با زنگ خوردن گوشی توی کیفش، تماس را قطع میکند و گوشی را سمت سروش میچرخاند.