به طرز احمقانه ای عصبی و ناراحت شدم یکدفعه ، مثلا یکدفعه نشستم فکر کردم و با یه حساب سرانگشتی به نشدن و نتونستن رسیدم و همه ی وجودم باز پر از استرس شد. گفتم مژ حالا اگه نشد چی؟ اگه اونطوری که میخواستی پیش نرفت چی؟ اونوقتی که نشد برنامت چیه و چیکار میکنی؟ بعد تصور کردم و تصورش بغض آزاردهنده ای شد که با هر خطی که میخوندم قلبم و گلوم همزمان بهم فشار میاوردن. اصلا دلم نمیخواد گریه کنم ، دلم نمیخواد به نشدن فکر کنم. ولی از خوش بینی هم میترسم چون وقتی با خوش بینی ِتمام افتادم زمین دردش بیشتر بوده. کلا استرس و ترس امشب افتاده به جونم و رهام نمیکنه.