چشمانم را که میگُشایم
من، خودرا در میانِ انبوهی از پیچکهای مغموم که گویی خنیاگرانی بودند بی دیوار و آشیان میابم..
خفته بودم.
کسی یا چیزی مخملینهی خوابم را از هم دریده بود..
انگار که.. به خواب بَرَندهی من، آن آورندهی رویاهای سبز.. اکنون از من، از خویش، از تن و از جان گریخته بود..
حال سوالِ دیگری در ذهن دارم..
او که، یا چه بود؟!.
چه کسی مرا خواب کرده بود؟ چگونه مرا خواب کرده بود؟
نکند فرشته ای با نوازشِ بال های سفید و ظریفش.. روح مرا برای دقایقی از بودن در بندِ تن رهانیده است.
کسی مرا با سرخی لبان خود در انبوهی از گل های زنبق به آرامگاه وجودم تبعید کرده بود و من تنها..نجوایی گُنگ، نامی گُنگ، نامی که برایم غریب نیست اما غریبه است یا بهیاد میآورم
نام و تَمنایی که بارها به نُک زبانم میرسد اما.. بیان نمیشود. و گلویم برای یافتنش حجره های خویش را درونِ پردهای سفید از سکوتش دریده است.
هم روحه رمیدهٔ در رویاهایم مرا باز به زره ای هم آغوشی در پیچ و تاب دستانت مهمان کن.
حرفی بزن.. چیزی بگو... که حرف هایت دیواریست برای رشد دوباره ی این پیچک ها...
که حرف های تو..
نجوای تو.. حکم باران را دارد برای پیکرهی گیاهی که مدتهاست پس از دوریات با قطره های کریستال گونهی اشکی که ازبرای تو بر روی گلبرگ هایش میلغزند نخشکیده است..
@Pandemonioum