#139
چند لحظه مات به در چشم دوختم و بعد پاهای بی جانم را حرکت دادم. از در عبور کردم و از راهرو خودم را به سالن رساندم.گیج با دلی که مدام میریخت اطرافم را نگاه کردم.نبود! اگر هم بود من در ان شلوعی نمیدیدمش. محال بود جای دیگری غیر از داخل هواپیما برود.بلیط گرفته بود ، میدانستم برگشتن هم راحت نیست.دیده بودم بلیط گرفته است. بی اختیار به طرف عقب و قسمت کنترل پاسپورت برگشتم و هنوز چتد قدم نرفته بازویم کشیده شد. با دیدن عارف تازه بیادش افتادم و گفتم : حسام رو پیدا کنیم.
چشمانش درشت شد و گفت :
- چی بهت گفت ؟
حرف هایش و بوسیدن های اخرش مقابل چشمانم ظاهر شد و در حالی که تلاش میکردم بازویم را از دستش بیرون بیاورم گفتم :
- دستمو ول کن.بیا پیداش کنیم.
دوباره کشیدم و هردو دستش را روی بازوهایم گذاشت و شمرده گفت :
- چی بهت گفت لیلیا ؟
چشمانم از یاداوری حرفهایش تار شد و نالیدم :
- گفت برم و پشت سرم رو نگاه نکنم.
اخم هایش را در هم کشید و حرفی نزد. بی قرار تر گفتم : بهش زنگ بزن تورخدا.
چشمانش به نقطه ایی خیره شده بود.ثانیه ای بعد تکانی خورد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید و به صفحه اش خیره شد.اخم هایش باز شد و گوشی را داخل جیبش فرستاد و رو به من با جدیت گفت :
- بیا بریم.
بازویم را کشید و من مبهوت گفتم :
- کجا ؟
سرش را کمی چرخاند و با عجله بیشتری گفت :
- باید بریم.
دستم را گرفت و چرخید تا برود.با خشم و بغضی که بند بند وجودم را می فشرد پرسیدم :
- چی برات نوشته بود ؟
جوابم را نداد و مسیرش را به طرف گیت چرخاند.نه من بدون حسام قرار نبود جایی بروم و حالا دیدن آن گیت میتوانست من را بکشد. دستم را کشیدم و با صدای بلندتری گقتم:
- نمیام.دستم رو ول کن... بگو چی نوشته بود.
ایستاد و کلافه نگاهم کرد.نمیدانست چه بگوید ، ا چشمانش میخواندم و همین من را میترساند. از خشم به زاری رسیدم و نالیدم :
- توروخدا اذیتم نکن عارف. دارم دیونه میشم...چی گفته چی نوشته ؟ کجا بریم بدون اون ؟
کف دستش را روی سرش فشرد و بعد به طرفم چرخید و با جدی ترین نگاهی که از او میشناختم روی صورتم خم شد و گفت :
- لیلیا باید بریم. وقتی هم از من خواسته هم از تو یعنی باید گوش بدیم.من دارم از ترس می لرزم چون خبر ندارم چی اینقدر بد بوده که تونسته ولمون کنه ولی اینم میدونم باید بریم ! محض رضای خدا کوتاه بیا . میاد . الان باید اونی که گفته رو گوش بدیم.فقط همین رو میدونم !
لب های لرزانم را تکان دادم و گفتم :
- چطوری اخه ؟ چمدون هاشم داد حتی. اصلا کجا بریم ؟
ابرو هایش با ناراحتی بالا رفتند و گفت :
- دیر میشه.باید بریم.
اصرار کردم : باید ببینیم چی شده.شاید کمک میخواد.
مچم دوباره اسیر انگشتانش شد و گفت :
- بیا.
چند قدم جلوتر دوباره نگهش داشتم و زار زدم :
- بذار یبار دیگه زنگ بزنم. شاید جواب داد...
با حرص گفت :
- میخوای بدونی چی نوشته واسم ؟ بیا بخون.
موبایل را از جیبش بیرون کشید ، نزدیک بود از میان انگشتانش سر بخورد که گرفت و صفحه اش را باز کرد و مقابلم گرفت.با هر دو دست اشک چشم هایم را گرفتم و سرم را جلوتر یردم.اول نگاهم به اسم حسام و شماره اش افتاد و پیامی که نوشته بود "هرطوری شده برید" دو و بعد سه جمله تمام کننده : یکاری کن بفهمه نباید منتظر من بمونه.من سعی ام رو کردم.مراقب باش.
کدام سعی منظورش بود ؟ بوسه اش یا جمله های ویران کننده اش ؟
عارف گوشی را پایین اورد و صدایش را از دورتر شنیدم که گفت : پرواز ماست.
قدم های بعدی را در بی خبری دنبالش کشیده شدم. مقابل سکویی ایستاد و من از ذهنم گذشت چه دلیلی داشت اگر میخواست آنطور رهایم کند باز هم گوشه ایی را برای نوازش انتخاب کند ؟ راهش را که میکشید و می رفت بهتر بود! حسام اهل فیلم بازی کردن نبود. من باورم نمی کردم.
دست عارف را فشردم و وقتی به طرفم برگشت گفتم :
- شاید گیر افتاده. اینطوری بریم و گیر افتاده باشه چطوری خودمون رو ببخشیم ؟
چند لحظه طولانی نگاهم کرد و بعد آهی کشید و گفت :
- بذار بریم اگر فهمیدیم گیر افتاده برمیگردیم.شاید وقتی اینقدر روی رفتن تاکید داره اونجا بتونیم یکاری کنیم.فقط بذار بریم.
چرخید و برگه های میان انگشتانش را به مرد مقابلش داد. مرد که نیمی از آنها را چید و نیمی را به دستش داد وقت را تلف نکرد و من را مثل بادبادکی سبک دنبالش کشید.
چند لحظه مات به در چشم دوختم و بعد پاهای بی جانم را حرکت دادم. از در عبور کردم و از راهرو خودم را به سالن رساندم.گیج با دلی که مدام میریخت اطرافم را نگاه کردم.نبود! اگر هم بود من در ان شلوعی نمیدیدمش. محال بود جای دیگری غیر از داخل هواپیما برود.بلیط گرفته بود ، میدانستم برگشتن هم راحت نیست.دیده بودم بلیط گرفته است. بی اختیار به طرف عقب و قسمت کنترل پاسپورت برگشتم و هنوز چتد قدم نرفته بازویم کشیده شد. با دیدن عارف تازه بیادش افتادم و گفتم : حسام رو پیدا کنیم.
چشمانش درشت شد و گفت :
- چی بهت گفت ؟
حرف هایش و بوسیدن های اخرش مقابل چشمانم ظاهر شد و در حالی که تلاش میکردم بازویم را از دستش بیرون بیاورم گفتم :
- دستمو ول کن.بیا پیداش کنیم.
دوباره کشیدم و هردو دستش را روی بازوهایم گذاشت و شمرده گفت :
- چی بهت گفت لیلیا ؟
چشمانم از یاداوری حرفهایش تار شد و نالیدم :
- گفت برم و پشت سرم رو نگاه نکنم.
اخم هایش را در هم کشید و حرفی نزد. بی قرار تر گفتم : بهش زنگ بزن تورخدا.
چشمانش به نقطه ایی خیره شده بود.ثانیه ای بعد تکانی خورد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید و به صفحه اش خیره شد.اخم هایش باز شد و گوشی را داخل جیبش فرستاد و رو به من با جدیت گفت :
- بیا بریم.
بازویم را کشید و من مبهوت گفتم :
- کجا ؟
سرش را کمی چرخاند و با عجله بیشتری گفت :
- باید بریم.
دستم را گرفت و چرخید تا برود.با خشم و بغضی که بند بند وجودم را می فشرد پرسیدم :
- چی برات نوشته بود ؟
جوابم را نداد و مسیرش را به طرف گیت چرخاند.نه من بدون حسام قرار نبود جایی بروم و حالا دیدن آن گیت میتوانست من را بکشد. دستم را کشیدم و با صدای بلندتری گقتم:
- نمیام.دستم رو ول کن... بگو چی نوشته بود.
ایستاد و کلافه نگاهم کرد.نمیدانست چه بگوید ، ا چشمانش میخواندم و همین من را میترساند. از خشم به زاری رسیدم و نالیدم :
- توروخدا اذیتم نکن عارف. دارم دیونه میشم...چی گفته چی نوشته ؟ کجا بریم بدون اون ؟
کف دستش را روی سرش فشرد و بعد به طرفم چرخید و با جدی ترین نگاهی که از او میشناختم روی صورتم خم شد و گفت :
- لیلیا باید بریم. وقتی هم از من خواسته هم از تو یعنی باید گوش بدیم.من دارم از ترس می لرزم چون خبر ندارم چی اینقدر بد بوده که تونسته ولمون کنه ولی اینم میدونم باید بریم ! محض رضای خدا کوتاه بیا . میاد . الان باید اونی که گفته رو گوش بدیم.فقط همین رو میدونم !
لب های لرزانم را تکان دادم و گفتم :
- چطوری اخه ؟ چمدون هاشم داد حتی. اصلا کجا بریم ؟
ابرو هایش با ناراحتی بالا رفتند و گفت :
- دیر میشه.باید بریم.
اصرار کردم : باید ببینیم چی شده.شاید کمک میخواد.
مچم دوباره اسیر انگشتانش شد و گفت :
- بیا.
چند قدم جلوتر دوباره نگهش داشتم و زار زدم :
- بذار یبار دیگه زنگ بزنم. شاید جواب داد...
با حرص گفت :
- میخوای بدونی چی نوشته واسم ؟ بیا بخون.
موبایل را از جیبش بیرون کشید ، نزدیک بود از میان انگشتانش سر بخورد که گرفت و صفحه اش را باز کرد و مقابلم گرفت.با هر دو دست اشک چشم هایم را گرفتم و سرم را جلوتر یردم.اول نگاهم به اسم حسام و شماره اش افتاد و پیامی که نوشته بود "هرطوری شده برید" دو و بعد سه جمله تمام کننده : یکاری کن بفهمه نباید منتظر من بمونه.من سعی ام رو کردم.مراقب باش.
کدام سعی منظورش بود ؟ بوسه اش یا جمله های ویران کننده اش ؟
عارف گوشی را پایین اورد و صدایش را از دورتر شنیدم که گفت : پرواز ماست.
قدم های بعدی را در بی خبری دنبالش کشیده شدم. مقابل سکویی ایستاد و من از ذهنم گذشت چه دلیلی داشت اگر میخواست آنطور رهایم کند باز هم گوشه ایی را برای نوازش انتخاب کند ؟ راهش را که میکشید و می رفت بهتر بود! حسام اهل فیلم بازی کردن نبود. من باورم نمی کردم.
دست عارف را فشردم و وقتی به طرفم برگشت گفتم :
- شاید گیر افتاده. اینطوری بریم و گیر افتاده باشه چطوری خودمون رو ببخشیم ؟
چند لحظه طولانی نگاهم کرد و بعد آهی کشید و گفت :
- بذار بریم اگر فهمیدیم گیر افتاده برمیگردیم.شاید وقتی اینقدر روی رفتن تاکید داره اونجا بتونیم یکاری کنیم.فقط بذار بریم.
چرخید و برگه های میان انگشتانش را به مرد مقابلش داد. مرد که نیمی از آنها را چید و نیمی را به دستش داد وقت را تلف نکرد و من را مثل بادبادکی سبک دنبالش کشید.