#140
چشم هایم را لحظه ایی روی هم نگذاشتم.با هر تکان هواپیما دسته صندلی را چنگ زدم و بالا پریدم.همه حس هایم چند برابر شده بود، ترس ، اضطراب و غم .
چند بار عارف گفته بود به محض رسیدن پیگیر حسام میشود.میخواستم زودتر برسیم و از این عذاب راحت شوم.
وقتی از فرودگاه بیرون آمدیم عارف گفت که کسی دنبالمان می آید تا ما را به آپارتمان ببرد.وقتی چشمم به مغازه ایی که سیم کارت می فروخت افتاد به عارف گفتم :
- سیم کارت بخریم ؟
امتداد نگاهم را دنبال کرد و بعد گفت :
- برامون خریده . رسیدیم وصل میکنیم.
ناراضی سرم را تکان دادم .بیرون از فرودگاه نیما ما را پیدا کرد.پسر جوان و لاغری بود.کلاه لبه دار سرش گذاشته بود و با شلوار گشاد مشکی تی شرت سفید ظاهر متفاوتی برای خودش ساخته بود. حداقل متفادت از آدم هایی که اطراف عارف و حسام دیده بودم.ابروهای مشکی اش را در هم کشیده بود و سیگار را بدون برداشتن گوشه لبش کاشته بود.وقتی چمدان ها را در صندوق ماشینش میگذاشت رو به عارف پرسید :
- رییس کجاست ؟
قلبم فشرده شد و عارف جواب داد :
- نتونست بیاد فعلا.
دلم به فعلا اخر جمله اش خوش شد. نیما نیم نگاهی به شال روی شانه من انداخت و گفت :
- بردار دیگه اینجا آزادیه.
عارف پیرو حرفش خیره ام شد و من یا شنیدن کلمه آزادی بغض کردم . این همان آزادی بود که حسام تقدیمم کرده بود؟
انگار فاصله فرودگاه تا جایی که باید می رفتیم هزاران کیلومتر بود که چشم هایم کم کم داشت روی هم می افتاد.رنگ و لعاب خیابان ها به چشمم نیامد و سرم از شدت خستگی به عقب افتاد که دوباره هشیار شدم.نیما چیزی را با خنده گفته بود و عارف با لب های بهم فشرده نگاهم کرد و گفت : الان می رسیم.
گیج سرم را تکان دادم و بالاخره درست جایی که همه توجهم به آبی بیکران دریا بود، مقابل در بزرگ فلزی ایی ایستاد و رو به عارف گفت :
- با جاش حال کردی ؟
عارف بی حوصله آره ایی تحویل نیما داد.در باز شد و نیما که انگار بی توجهی عارف به مذاقش خوش نیامده بود دوباره گفت :
- میدونی چقدر گشتم تا اینجا رو پیدا کردم ؟
عارف دوباره ممنون کوتاهی تحویلش داد و نیما با یک تیک آف وارد پارکینگ بزرگ شد . ماشین را پارک کرد و با اخم هایی در هم توضیح داد : چهارتا جای پارکینگ دارید.
بعد جلوتر سمت اسانسور راه افتاد که با پله هایی از سطح پارکینگ جدا می شدند.کنار گوش عارف پرسیدم :
- چمدونا چی ؟
جواب داد : میارن بالا.
ابرویم را بالا فرستادم و فکر کردم مگر هتل بود؟ در اسانسور نیما طبقه نوزده را فشرد و دوباره توضیح داد : هرچی بالاتر ویو بهتر ، گرونتر.
عارف کلافه دستی به صورتش کشید . هیچوقت آنطور بهم ریخته ندیده بودمش . برعکس حسام احساساتش مثل نقاشی روی صورتش مشخص بود.نیما جلوتر از اسانسور بیرون رفت و در مقابل اخرین در راهرو ایستاد و کارت کشید و رمز زد.در که باز شد نفسم را بیرون دادم.آپارتمان پرنور بود.سراسر پنجره با پرده های بلند کنار زده.مبلمان و همه وسیله ایی داشت و ساده چیده شده بود.قلبم برای هزارمین بار از نبودن حسام گرفت و با بغض وسط سالن ایستادم.همه چیز بجا بود ، درست بود. صدای نیما را شنیدم که گفت :
- رئیس گفت این طوری وسیله بگیرم.سلیقه خودش بود.مورد پسنده ؟
چرخیدم و نگاهش کردم که زل زده بود به من.بجای من عارف جواب داد :
- همه چی خوبه . ممنون نیما.
پسرک چشم از من برداشت و گفت :
- سه تا خواب داره.دوتا هم سرویس.تا جایی که میشد مبله اش کردم دیگه بقیش با خودتون.
زیر لب ممنونی گفتم که اخم کرد و گفت :
- مثل اینکه مورد پسند خانوم واقع نشده.
عارف با خستگی سویی شرتش را روی یکی از صندلی های ناهارخوری انداخت و گفت :
- خسته اییم.
نیما در حالی که مشخص بود متوجه شده چیزی درست نیست شانه اش را بالا انداخت و گفت :
- خسته نباشید. چمدونا رو الان میارن، یکم هم خوراکی داخل یخچال گذاشتم.اینترنت اینجام وصله دیگه هرکاری بود زنگ بزن عارف خان...اهان...
دست به میان جیبش برد و بسته کوچکی سمت عارف گرفت و ادامه داد :
- اینم سه تا سیم کارت. چیزی بود به خودم بگین خونم نزدیکه. فعلا.
عارف تشکر کرد و نیما از اپارتمان بیرون رفت . دقیقه ایی بعد مردی چمدان ها را آورد و من خسته روی یکی از مبل ها نشستم و منتظر ماندم عارف سیم کارت را وصل کند و به کسی زنگ بزند.
چشم هایم را لحظه ایی روی هم نگذاشتم.با هر تکان هواپیما دسته صندلی را چنگ زدم و بالا پریدم.همه حس هایم چند برابر شده بود، ترس ، اضطراب و غم .
چند بار عارف گفته بود به محض رسیدن پیگیر حسام میشود.میخواستم زودتر برسیم و از این عذاب راحت شوم.
وقتی از فرودگاه بیرون آمدیم عارف گفت که کسی دنبالمان می آید تا ما را به آپارتمان ببرد.وقتی چشمم به مغازه ایی که سیم کارت می فروخت افتاد به عارف گفتم :
- سیم کارت بخریم ؟
امتداد نگاهم را دنبال کرد و بعد گفت :
- برامون خریده . رسیدیم وصل میکنیم.
ناراضی سرم را تکان دادم .بیرون از فرودگاه نیما ما را پیدا کرد.پسر جوان و لاغری بود.کلاه لبه دار سرش گذاشته بود و با شلوار گشاد مشکی تی شرت سفید ظاهر متفاوتی برای خودش ساخته بود. حداقل متفادت از آدم هایی که اطراف عارف و حسام دیده بودم.ابروهای مشکی اش را در هم کشیده بود و سیگار را بدون برداشتن گوشه لبش کاشته بود.وقتی چمدان ها را در صندوق ماشینش میگذاشت رو به عارف پرسید :
- رییس کجاست ؟
قلبم فشرده شد و عارف جواب داد :
- نتونست بیاد فعلا.
دلم به فعلا اخر جمله اش خوش شد. نیما نیم نگاهی به شال روی شانه من انداخت و گفت :
- بردار دیگه اینجا آزادیه.
عارف پیرو حرفش خیره ام شد و من یا شنیدن کلمه آزادی بغض کردم . این همان آزادی بود که حسام تقدیمم کرده بود؟
انگار فاصله فرودگاه تا جایی که باید می رفتیم هزاران کیلومتر بود که چشم هایم کم کم داشت روی هم می افتاد.رنگ و لعاب خیابان ها به چشمم نیامد و سرم از شدت خستگی به عقب افتاد که دوباره هشیار شدم.نیما چیزی را با خنده گفته بود و عارف با لب های بهم فشرده نگاهم کرد و گفت : الان می رسیم.
گیج سرم را تکان دادم و بالاخره درست جایی که همه توجهم به آبی بیکران دریا بود، مقابل در بزرگ فلزی ایی ایستاد و رو به عارف گفت :
- با جاش حال کردی ؟
عارف بی حوصله آره ایی تحویل نیما داد.در باز شد و نیما که انگار بی توجهی عارف به مذاقش خوش نیامده بود دوباره گفت :
- میدونی چقدر گشتم تا اینجا رو پیدا کردم ؟
عارف دوباره ممنون کوتاهی تحویلش داد و نیما با یک تیک آف وارد پارکینگ بزرگ شد . ماشین را پارک کرد و با اخم هایی در هم توضیح داد : چهارتا جای پارکینگ دارید.
بعد جلوتر سمت اسانسور راه افتاد که با پله هایی از سطح پارکینگ جدا می شدند.کنار گوش عارف پرسیدم :
- چمدونا چی ؟
جواب داد : میارن بالا.
ابرویم را بالا فرستادم و فکر کردم مگر هتل بود؟ در اسانسور نیما طبقه نوزده را فشرد و دوباره توضیح داد : هرچی بالاتر ویو بهتر ، گرونتر.
عارف کلافه دستی به صورتش کشید . هیچوقت آنطور بهم ریخته ندیده بودمش . برعکس حسام احساساتش مثل نقاشی روی صورتش مشخص بود.نیما جلوتر از اسانسور بیرون رفت و در مقابل اخرین در راهرو ایستاد و کارت کشید و رمز زد.در که باز شد نفسم را بیرون دادم.آپارتمان پرنور بود.سراسر پنجره با پرده های بلند کنار زده.مبلمان و همه وسیله ایی داشت و ساده چیده شده بود.قلبم برای هزارمین بار از نبودن حسام گرفت و با بغض وسط سالن ایستادم.همه چیز بجا بود ، درست بود. صدای نیما را شنیدم که گفت :
- رئیس گفت این طوری وسیله بگیرم.سلیقه خودش بود.مورد پسنده ؟
چرخیدم و نگاهش کردم که زل زده بود به من.بجای من عارف جواب داد :
- همه چی خوبه . ممنون نیما.
پسرک چشم از من برداشت و گفت :
- سه تا خواب داره.دوتا هم سرویس.تا جایی که میشد مبله اش کردم دیگه بقیش با خودتون.
زیر لب ممنونی گفتم که اخم کرد و گفت :
- مثل اینکه مورد پسند خانوم واقع نشده.
عارف با خستگی سویی شرتش را روی یکی از صندلی های ناهارخوری انداخت و گفت :
- خسته اییم.
نیما در حالی که مشخص بود متوجه شده چیزی درست نیست شانه اش را بالا انداخت و گفت :
- خسته نباشید. چمدونا رو الان میارن، یکم هم خوراکی داخل یخچال گذاشتم.اینترنت اینجام وصله دیگه هرکاری بود زنگ بزن عارف خان...اهان...
دست به میان جیبش برد و بسته کوچکی سمت عارف گرفت و ادامه داد :
- اینم سه تا سیم کارت. چیزی بود به خودم بگین خونم نزدیکه. فعلا.
عارف تشکر کرد و نیما از اپارتمان بیرون رفت . دقیقه ایی بعد مردی چمدان ها را آورد و من خسته روی یکی از مبل ها نشستم و منتظر ماندم عارف سیم کارت را وصل کند و به کسی زنگ بزند.