به خودم گفتم. پاشو. آن قبرستان متحرک را تکان بده. آن لاشه ی پر از جنازه را حرکت بده. راکد بودم. لایه لایه گوه کبره بسته بود در ریزلای وجودم. جایی بین تخت و قبر، جایی بین تاریکی و تاریکی خفتم. تب مرگم نفس هایم را داغ و داغ تر میکرد. داشتم میمردم. دهانم بوی فاضلاب میداد. از بس گوه میخوردم. به خودم گفتم. بلند شو. پاهایم توان ایستادن نداشت. داشتم ذره ذره تجزیه میشدم. پایان. نقطه.