تو، همان لبخندی هستی که هرگز بر رویِ لبهایم نقش نبست. تو، همان اشکی هستی که در بیشترین اوقاتِ زیستنم، از درونِ چشمانم، به رویِ گونههایم جاری بود. تو، همان بهاری هستی که پس از زمستان پدید نیامد. تو، همان آغوشِ پیش از خداحافظی و دستهایِ خالی و لبهایِ بی بوسه هستی.
تو را همیشه میشد در غمانگیزترین چیزها، پیدا کرد.
مانندِ قلبِ تیره و تاریکِ من، که تو را به شکلِ دانهایی در آن کاشته بودم. رشد کردی و درختی شدی.
تبر زدنت، مرگِ قلبِ بیجانِ من بود.
تو را چگونه از شیارهایِ مغزم، خونهایی که به قلبم پمپاژ میشوند، از زندگیام و دنیایم، بیرون بیاندازم؟!
دیگر عاجز شدهام از اینکه نامت را هربار، با جوهرِ آبی رنگی رویِ کاغذِ کاهی نوشتم و سپس به بیرون پرتاب کردم و زیرِ بارانهایِ ماهِ اکتبر، خیس شدند.
─ یادداشتهایوینی، ۱۰ سپتامبر ۲۰۲۲.