- عقدت میکنم که بتونی تو این خونه بمونی. امیدوارم واسه خودم دردسر درست نکنم و هیچوقت نخوای فکر کنی واقعاً زن منی.
پوزخند میزنم.
- خیلی لطف دارید ولی راضی به زحمتتون نیستم خانزاده.
- این پیشنهاد فقط به خاطر انسانیته وگرنه فکر نکن عاشق چشم و ابروتم.
- انسانیتت یه بار امتحانش رو پس داده. چرا فکر میکنی به مردی مثل تو اعتماد میکنم که اسمت به عنوان شوهرم ثبت بشه؟
لبهایش را روی هم فشار میدهد و باغیظ میگوید:
- اسم تو به عنوان دختر این خونه شناخته شده. فردا هر غلطی بکنی، آبروی خونوادهی من به خطر میافته.
- قرار نیست کاری کنم که آبروی کسی به خطر بیفته.
- همین که زده به سرت و فکر کردی میتونی بری واسه خودت خونه بگیری و تنها زندگی کنی، یعنی شروع بیآبرویی.
- شاید از نظر تو همهی زنها بپّا لازم دارن و تا تنها بمونن میرن دنبال کثافتکاری ولی نظرت برام مهم نیست.
نفسش را باحرص بیرون میدهد.
- یعنی تو واقعاً حالیت نیست تنها زندگی کردنت تو این شهر بلبشو چه خطری ممکنه داشته باشه؟ نمیفهمی گرگها وقتی بفهمن مردی بالا سرت نیست برات دندون تیز میکنن؟
شانه بالا میاندازم.
- بلدم مواظب خودم باشم.
توی چشمانش عصبانیت میجوشد.
- تو واقعاً نمیفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟ باید به بدبختی بیفتی تا دست از لجبازی ورداری و بفهمی یه زن تو این جامعه نمیتونه تنها زندگی کنه؟ یعنی باید عملاً سرت بیاد تا حالیت بشه؟ باشه، الان نشونت میدم.
مچ دستم را میگیرد و مرا میکشد توی اتاقی که کنار درش ایستادهایم. طوری جا میخورم که یک آن مات میمانم بعد به خودم میآیم و دستم را میکشم تا خودم را رها کنم. دستش مثل یک گیرهی آهنی دور مچم قفل شده است. خونسرد نگاهم میکند تا مطمئن میشوم که نمیتوانم از او دور شوم، دستم را رها میکند ولی بلافاصله هردو دستش دور بدنم حلقه میشود و مرا به خودش میچسباند.
لای حصار دستان نیرومندش تقلا میکنم اما قفل دستهاش هرلحظه تنگتر میشود و مرا به خودش نزدیکتر میکند. به سینهاش چند بار مشت میزنم. ساکت میایستد و تماشایم میکند تا از تقلا میافتم و باحرص میگویم:
- ولم کن.
- ولت نکنم میخوای چیکار کنی؟ تمام هارتوپورتت همین بود؟
حصار دستانش هر آن تنگتر میشود. گلویش درست روبهروی چشمانم است و با هر نفس بالا و پایین میرود. چشمانش برق طلایی آشنایی دارد که دلم را به لرزه درمیآورد. همان نگاه مهربان که این همه وقت از من دریغ کرده بود دوباره توی چشمانش نشسته اما در آن خواهش ناآشنایی هست که پیش از این ندیده بودم.
سرش را پایین میآورد. بازدمش لالهی گوش راستم را میسوزاند. لبهایش درست کنار گوشم میچسبد به جایی که موهای سرم روییدهاند. زبری تهریشش روی گونهام کشیده میشود. لبهایش روی گونهام حرکت میکند و جلو میرود. لبهایم را داغ و پرعطش و طولانی میبوسد.
سست شدهام و بدون هیچ حرکتی میان آغوشش ماندهام. تنم میسوزد و رخوت خاصی وجودم را پر کرده. گلویم خشک است. صدای قلبم را میشنوم، شاید هم قلب او یا هردو! بوی ادکلن کاج مشامم را پر کرده است، غوطهورم در این عطر آشنا.
لبهایش از من جدا میشود ولی هنوز میان بازوانش هستم. نگاهم میکند، نگاهی ملتهب که عشق را به تکتک سلولهای بدنم تزریق میکند. دلم طوری به تبوتاب میافتد که طاقت نمیآورم به این چشمان پرشور نگاه کنم. پیشانیام را به گودی وسط گلویش میچسبانم.
یکدفعه رهایم میکند و باشتاب از اتاق بیرون میرود. مبهوت به رفتنش خیره میشوم. با قدمهای تند به طرف اتاق خانبابا میرود. پشتش به من است و وسط اتاق ایستاده. از این زاویه خانبابا را نمیبینم.
محمد سلام میکند و خانبابا سرد جواب میدهد.
- اومدم بهتون بگم نمیذارم زرین رو به زور شوهر بدید.
- به تو ربطی نداره. من بهتر از تو خیر و صلاح زرین رو میفهمم.
- زرین اون مرد رو دوست نداره.
- گفتم به تو ربطی نداره.
محمد نفس عمیقی میکشد.
- خانبابا، تا حالا تو عمرم نه بهتون بیاحترامی کردم، نه حرفی زدم که ناراحتتون کنه. مجبورم نکنید کاری کنم که دلم بهش راضی نیست. اگه بخواهید زور کنید که زرین باید زن اون مردک بشه، برش میدارم و از این خونه میبرمش.
فریاد خانبابا گوشم را پر میکند و تنم میلرزد.
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
پوزخند میزنم.
- خیلی لطف دارید ولی راضی به زحمتتون نیستم خانزاده.
- این پیشنهاد فقط به خاطر انسانیته وگرنه فکر نکن عاشق چشم و ابروتم.
- انسانیتت یه بار امتحانش رو پس داده. چرا فکر میکنی به مردی مثل تو اعتماد میکنم که اسمت به عنوان شوهرم ثبت بشه؟
لبهایش را روی هم فشار میدهد و باغیظ میگوید:
- اسم تو به عنوان دختر این خونه شناخته شده. فردا هر غلطی بکنی، آبروی خونوادهی من به خطر میافته.
- قرار نیست کاری کنم که آبروی کسی به خطر بیفته.
- همین که زده به سرت و فکر کردی میتونی بری واسه خودت خونه بگیری و تنها زندگی کنی، یعنی شروع بیآبرویی.
- شاید از نظر تو همهی زنها بپّا لازم دارن و تا تنها بمونن میرن دنبال کثافتکاری ولی نظرت برام مهم نیست.
نفسش را باحرص بیرون میدهد.
- یعنی تو واقعاً حالیت نیست تنها زندگی کردنت تو این شهر بلبشو چه خطری ممکنه داشته باشه؟ نمیفهمی گرگها وقتی بفهمن مردی بالا سرت نیست برات دندون تیز میکنن؟
شانه بالا میاندازم.
- بلدم مواظب خودم باشم.
توی چشمانش عصبانیت میجوشد.
- تو واقعاً نمیفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟ باید به بدبختی بیفتی تا دست از لجبازی ورداری و بفهمی یه زن تو این جامعه نمیتونه تنها زندگی کنه؟ یعنی باید عملاً سرت بیاد تا حالیت بشه؟ باشه، الان نشونت میدم.
مچ دستم را میگیرد و مرا میکشد توی اتاقی که کنار درش ایستادهایم. طوری جا میخورم که یک آن مات میمانم بعد به خودم میآیم و دستم را میکشم تا خودم را رها کنم. دستش مثل یک گیرهی آهنی دور مچم قفل شده است. خونسرد نگاهم میکند تا مطمئن میشوم که نمیتوانم از او دور شوم، دستم را رها میکند ولی بلافاصله هردو دستش دور بدنم حلقه میشود و مرا به خودش میچسباند.
لای حصار دستان نیرومندش تقلا میکنم اما قفل دستهاش هرلحظه تنگتر میشود و مرا به خودش نزدیکتر میکند. به سینهاش چند بار مشت میزنم. ساکت میایستد و تماشایم میکند تا از تقلا میافتم و باحرص میگویم:
- ولم کن.
- ولت نکنم میخوای چیکار کنی؟ تمام هارتوپورتت همین بود؟
حصار دستانش هر آن تنگتر میشود. گلویش درست روبهروی چشمانم است و با هر نفس بالا و پایین میرود. چشمانش برق طلایی آشنایی دارد که دلم را به لرزه درمیآورد. همان نگاه مهربان که این همه وقت از من دریغ کرده بود دوباره توی چشمانش نشسته اما در آن خواهش ناآشنایی هست که پیش از این ندیده بودم.
سرش را پایین میآورد. بازدمش لالهی گوش راستم را میسوزاند. لبهایش درست کنار گوشم میچسبد به جایی که موهای سرم روییدهاند. زبری تهریشش روی گونهام کشیده میشود. لبهایش روی گونهام حرکت میکند و جلو میرود. لبهایم را داغ و پرعطش و طولانی میبوسد.
سست شدهام و بدون هیچ حرکتی میان آغوشش ماندهام. تنم میسوزد و رخوت خاصی وجودم را پر کرده. گلویم خشک است. صدای قلبم را میشنوم، شاید هم قلب او یا هردو! بوی ادکلن کاج مشامم را پر کرده است، غوطهورم در این عطر آشنا.
لبهایش از من جدا میشود ولی هنوز میان بازوانش هستم. نگاهم میکند، نگاهی ملتهب که عشق را به تکتک سلولهای بدنم تزریق میکند. دلم طوری به تبوتاب میافتد که طاقت نمیآورم به این چشمان پرشور نگاه کنم. پیشانیام را به گودی وسط گلویش میچسبانم.
یکدفعه رهایم میکند و باشتاب از اتاق بیرون میرود. مبهوت به رفتنش خیره میشوم. با قدمهای تند به طرف اتاق خانبابا میرود. پشتش به من است و وسط اتاق ایستاده. از این زاویه خانبابا را نمیبینم.
محمد سلام میکند و خانبابا سرد جواب میدهد.
- اومدم بهتون بگم نمیذارم زرین رو به زور شوهر بدید.
- به تو ربطی نداره. من بهتر از تو خیر و صلاح زرین رو میفهمم.
- زرین اون مرد رو دوست نداره.
- گفتم به تو ربطی نداره.
محمد نفس عمیقی میکشد.
- خانبابا، تا حالا تو عمرم نه بهتون بیاحترامی کردم، نه حرفی زدم که ناراحتتون کنه. مجبورم نکنید کاری کنم که دلم بهش راضی نیست. اگه بخواهید زور کنید که زرین باید زن اون مردک بشه، برش میدارم و از این خونه میبرمش.
فریاد خانبابا گوشم را پر میکند و تنم میلرزد.
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk