#سفرنامه ۳
یکی از برنامه ها بازدید از کارخانه هایی بود که جهادالبنای سپاه ساخته بود. دو تا کارخانه توی نبل و یک کارخانه توی حلب.
کارخانه های نبل یکی کارخانه ی دوخت لباس نظامی برای رزمنده ها بود و یکی کارخانه ی آب معدنی.
کارخانه ی حلب هم یک کارخانه ی بزرگ آب معدنی بود با نام «نحن معکم». همه ی کارکنان این کارخانه ها زنان بودند.
خانواده های شهدای نبل و الزهرا. توی حلب اما این زنان، خانواده های مسلحین و داعش بودند که بی سرپرست مانده بودند....
در بازدید از کارخانه ی نبل، خانم ثقفی به فارسی برای خانم های کارخانه صحبت می کرد و ماجد هم ترجمه می کرد.
تصور این که این خانواده ها چه پیکرهای عزیز و خون آلودی را در همین لباس ها دیده اند فضا را برایم بغض آلود کرد. به حیاط کارخانه آمدم...
ادیب را دیدم که به پهنای صورت اشک می ریزد. خیال کردم او هم فضای سنگین کارخانه را تاب نیاورده
به عربی از من خواست که برای گشایش مشکلش دعا کنم.
از سید محمدمهدی که اشک های او هم راه افتاده بود پرسیدم چی شده؟ گفت بچه هایش توی فوعه در محاصره اند...
ادیب همان کسی بود که شب قبل توی حلب وقتی برای ما شام آورد خودش لب به غذا نزد.
پسرش از فوعه پیام داده بود که امروز هیچ غذایی برای خوردن پیدا نکردیم...
#سفرنامه
@telkalayyam
یکی از برنامه ها بازدید از کارخانه هایی بود که جهادالبنای سپاه ساخته بود. دو تا کارخانه توی نبل و یک کارخانه توی حلب.
کارخانه های نبل یکی کارخانه ی دوخت لباس نظامی برای رزمنده ها بود و یکی کارخانه ی آب معدنی.
کارخانه ی حلب هم یک کارخانه ی بزرگ آب معدنی بود با نام «نحن معکم». همه ی کارکنان این کارخانه ها زنان بودند.
خانواده های شهدای نبل و الزهرا. توی حلب اما این زنان، خانواده های مسلحین و داعش بودند که بی سرپرست مانده بودند....
در بازدید از کارخانه ی نبل، خانم ثقفی به فارسی برای خانم های کارخانه صحبت می کرد و ماجد هم ترجمه می کرد.
تصور این که این خانواده ها چه پیکرهای عزیز و خون آلودی را در همین لباس ها دیده اند فضا را برایم بغض آلود کرد. به حیاط کارخانه آمدم...
ادیب را دیدم که به پهنای صورت اشک می ریزد. خیال کردم او هم فضای سنگین کارخانه را تاب نیاورده
به عربی از من خواست که برای گشایش مشکلش دعا کنم.
از سید محمدمهدی که اشک های او هم راه افتاده بود پرسیدم چی شده؟ گفت بچه هایش توی فوعه در محاصره اند...
ادیب همان کسی بود که شب قبل توی حلب وقتی برای ما شام آورد خودش لب به غذا نزد.
پسرش از فوعه پیام داده بود که امروز هیچ غذایی برای خوردن پیدا نکردیم...
#سفرنامه
@telkalayyam