عاشقانههای+18سال🚫🔞 dan repost
پسره بعد از ۴ سال برگشته و فهمیده عشقش شوهرش طلاق گرفته💔😈
پارت واقعیه چک کن نبود بلفت🙃
#پارت39
در حیاط و با کلیدی که تو کیفم بود باز کردم و وارد حیاط آپارتمان شدم از راه پله ها بالا رفتم به طبقه اول رسیدم با دیدن کفش های بیرون واحد و سر و صدا با دست به پیشونیم کوبیدم
واییی فراموش کردم امشب همه خونه عزیزخانم دعوتن برای اینکه بیشتر از این دیر نکنم به سمت واحد خودمون راه افتادم با عجله به سمت طبقه دوم راه افتادم
با برخورد یک نفر به بازوم از ترس افتادن هینی کشیدم .
دستای مردونش دور بازوم حلقه شد، مچ پام پیچ خورد و درد میکرد به سمت پایین خم شدم و مچ پام و تو دستم گرفتم به دستش که دور بازوم بود نگاه کردم شبیه دست دایی فریبرزه
دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم:
_دایی ترس..
وسط حرفم پرید و گفت :
_خوبی؟
با شنیدن صداش با تعجب سرمو بالا اوردم که با آرمان روبرو شدم
آخرین بار ۴ سال پیش دیده بودمش و نسبت به اون موقع قیافه اش پخته تر شده بود
_خوبم فقط یکم مچ پام درد میکنه
-خانوم شدی برای خودت...امیدوارم از نظر منطق و عقلی هم بزرگ شده باشی !
همسرت چطوره؟ نیومد برای مهمونی؟
پوست لبم و با دندونم کندم متنفر بودم از اینکه برای همه باید توضیح میدادم طلاق گرفتم و چطور شد که طلاق گرفتم
_خوب ، یه مدتی میشه که جدا شدم .
این دفعه سرشو بالا اورد و مستقیم به چشمام نگاه کردو چشماش انگار حرف ها داشتن منم که تو خوندن حرفای آدما از چشمشون شاگرد آخر کلاس بودم!
با حرفی که زد سره جام خشک شدم
یعنی چی گفته😈
چرا منتظری برو بخون ببین چی شد دیگه🤤
آخرای رمانه و وقتی تموم بشه میدنش برای چاپ☘😌
میخوای رایگان بخونی زود جوین شو😅
https://t.me/joinchat/t3Q5oGzuheRhYzFk
پارت واقعیه چک کن نبود بلفت🙃
#پارت39
در حیاط و با کلیدی که تو کیفم بود باز کردم و وارد حیاط آپارتمان شدم از راه پله ها بالا رفتم به طبقه اول رسیدم با دیدن کفش های بیرون واحد و سر و صدا با دست به پیشونیم کوبیدم
واییی فراموش کردم امشب همه خونه عزیزخانم دعوتن برای اینکه بیشتر از این دیر نکنم به سمت واحد خودمون راه افتادم با عجله به سمت طبقه دوم راه افتادم
با برخورد یک نفر به بازوم از ترس افتادن هینی کشیدم .
دستای مردونش دور بازوم حلقه شد، مچ پام پیچ خورد و درد میکرد به سمت پایین خم شدم و مچ پام و تو دستم گرفتم به دستش که دور بازوم بود نگاه کردم شبیه دست دایی فریبرزه
دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم:
_دایی ترس..
وسط حرفم پرید و گفت :
_خوبی؟
با شنیدن صداش با تعجب سرمو بالا اوردم که با آرمان روبرو شدم
آخرین بار ۴ سال پیش دیده بودمش و نسبت به اون موقع قیافه اش پخته تر شده بود
_خوبم فقط یکم مچ پام درد میکنه
-خانوم شدی برای خودت...امیدوارم از نظر منطق و عقلی هم بزرگ شده باشی !
همسرت چطوره؟ نیومد برای مهمونی؟
پوست لبم و با دندونم کندم متنفر بودم از اینکه برای همه باید توضیح میدادم طلاق گرفتم و چطور شد که طلاق گرفتم
_خوب ، یه مدتی میشه که جدا شدم .
این دفعه سرشو بالا اورد و مستقیم به چشمام نگاه کردو چشماش انگار حرف ها داشتن منم که تو خوندن حرفای آدما از چشمشون شاگرد آخر کلاس بودم!
با حرفی که زد سره جام خشک شدم
یعنی چی گفته😈
چرا منتظری برو بخون ببین چی شد دیگه🤤
آخرای رمانه و وقتی تموم بشه میدنش برای چاپ☘😌
میخوای رایگان بخونی زود جوین شو😅
https://t.me/joinchat/t3Q5oGzuheRhYzFk