یک برش از زندگی
ماجرا از یک اتاق شروع شد. از یک اتاقِ کوچکِ چوبی که نُه نفر تویش زندگی میکردیم و شش ماه از سال کرسی میگذاشتیم. یک کتابخانهی بزرگ در انتهای اتاق بود و یک پنجره و در آهنی کوچک در یک سمت و یک در چوبی در سمت دیگر اتاق.
زندگی پشت درِ آهنی با زندگی پشت درِ چوبی آنقدر متفاوت بود که من هیچوقت نفهمیدم کدام زندگی معمولی بود و کدام غیر معمولی...
آدمهای پشتِ درِ آهنی شبیهِ ما نبودند. مردهاشان پیراهن سفید و شلوار جین میپوشیدند و کتاب میخواندند و زنهاشان پشت به آفتاب مینشستند و پاهاشان را بند میانداختند. دخترها نیمتنه میپوشیدند و طناب میزدند و بچهها شنا یاد میگرفتند.
پشت در چوبی اما زندگی جور دیگری بود. ننهخدیجه توی تنور نان میپخت. به مرغ و خروسهایش چینه میداد. شیر گاوهایش را میدوشید و گهگاهی از سَر دیوار با مامان درددل میکرد.
ما ساکنان یک سیارهی خود مختار بودیم. جایی مابین آن دو در، پنهانی کتاب میخواندیم و باهم گنج قارون تماشا میکردیم. پنهانی میترسیدیم اما به هم جرات میدادیم. پنهانی غصه میخوردیم و دسته جمعی رویا میبافتیم.
ما نه از آن دنیا بودیم و نه از این دنیا! و من پشت هر دو دَر آلیس بودم در سرزمین عجایب.
سی و چند سال از آن روزها میگذرد. دیگر نه در آهنی هست و نه در چوبیای. نه باغی هست و نه کوچهباغی. اما ما هر کجای دنیا که باشیم وقتی بهم میرسیم، ساکنان همان اتاق کوچکیم؛ چه از در آهنی آمده باشیم چه از در چوبی...
#روزنوشت
@Afsharel
ماجرا از یک اتاق شروع شد. از یک اتاقِ کوچکِ چوبی که نُه نفر تویش زندگی میکردیم و شش ماه از سال کرسی میگذاشتیم. یک کتابخانهی بزرگ در انتهای اتاق بود و یک پنجره و در آهنی کوچک در یک سمت و یک در چوبی در سمت دیگر اتاق.
زندگی پشت درِ آهنی با زندگی پشت درِ چوبی آنقدر متفاوت بود که من هیچوقت نفهمیدم کدام زندگی معمولی بود و کدام غیر معمولی...
آدمهای پشتِ درِ آهنی شبیهِ ما نبودند. مردهاشان پیراهن سفید و شلوار جین میپوشیدند و کتاب میخواندند و زنهاشان پشت به آفتاب مینشستند و پاهاشان را بند میانداختند. دخترها نیمتنه میپوشیدند و طناب میزدند و بچهها شنا یاد میگرفتند.
پشت در چوبی اما زندگی جور دیگری بود. ننهخدیجه توی تنور نان میپخت. به مرغ و خروسهایش چینه میداد. شیر گاوهایش را میدوشید و گهگاهی از سَر دیوار با مامان درددل میکرد.
ما ساکنان یک سیارهی خود مختار بودیم. جایی مابین آن دو در، پنهانی کتاب میخواندیم و باهم گنج قارون تماشا میکردیم. پنهانی میترسیدیم اما به هم جرات میدادیم. پنهانی غصه میخوردیم و دسته جمعی رویا میبافتیم.
ما نه از آن دنیا بودیم و نه از این دنیا! و من پشت هر دو دَر آلیس بودم در سرزمین عجایب.
سی و چند سال از آن روزها میگذرد. دیگر نه در آهنی هست و نه در چوبیای. نه باغی هست و نه کوچهباغی. اما ما هر کجای دنیا که باشیم وقتی بهم میرسیم، ساکنان همان اتاق کوچکیم؛ چه از در آهنی آمده باشیم چه از در چوبی...
#روزنوشت
@Afsharel