اولین جلسهی رواندرمانی جولی
آقای دکتر من خیلی کوچیک بودم که مامانم مرد، اصلا ازش یادم نمیاد. احتمالا شانس آوردم که زنده موندم. بچه گربهها وقتی که مامانشون میمیره زیاد زنده نمیمونن. یه خونواده واقعی منو به سرپرستی قبول کردن. اونا خیلی مهربونن. اهل کتاب و موسیقی و شعرن. اصلا به چشم یه بچهی سرراهی بهم نگاه نمیکنن. من جای گرم و نرم، غذای خوب، اسباببازیای جورواجور و لباسای قشنگ دارم.
بزرگ شدن کنار اونا خیلی چیزا به من یاد داد. من فهمیدم زندگی فقط خوردن و خوابیدن و بازی کردن نیست. زندگی یعنی مهربونی، یعنی کمک کردن، یعنی دلت برای کسی تنگ بشه، یعنی دل کسی هم برای تو تنگ بشه، یعنی یه نفر باشه که نبودت رو احساس کنه. من ازونا یاد گرفتم که اگه خوشحالیامو با بقیه قسمت کنم زیادتر میشن.
_ به نظرت اونا از تو چیا یاد گرفتن؟
آدما یه عیب بزرگ دارن، بلد نیستن تو لحظه زندگی کنن. من بداهه زندگی کردنو یادشون دادم. ما گربهها هیچوقت دیرمون نمیشه. همیشه برای کارای مهمی مثل لم دادن توی آفتاب و قایمموشک بازی وقت داریم. راستی آقای دکتر میدونستین هیچچیز برای گربهها تکراری نمیشه؟ این رازِ خوشحالیه ماهاست.
آدما اما انگار به طلسمِ تکرار دچار شدن. هر چی سنشون بیشتر میشه این طلسم قویتر میشه.
من خیلی سعی میکنم کودک درونشونرو بیدار کنم چون بچهها به این طلسم دچار نمیشن.
_ چی باعث شده فک کنی به مشاور نیاز داری؟
گاهیوقتا به خودم میگم تو الان باید از همه دخترای شهر خوشحالتر باشی ولی نیستم. پشتسرِ گربهها خیلی حرف میزنن! میگن گربهها بیچشمو رو و بیحیا هستن! برای همین میترسم اینو بگم. ما گربهها یه ضربالمثلی داریم که میگه: (هر جایی رو که فک کردی نمیتونی بری باید بری.) باید برم آقای دکتر...
اگه پیش مامان واقعیم بودم، شاید الان یه خانوادهی بزرگ میداشتم باچند تا بچه. همهی گربههای همسن من، زن دارن، بچه دارن ولی من چی؟ هرروز از پشت شیشه گربههای خیابونیرو نگا میکنم و بهشون حسودیم میشه. میخوام بدونم این عشق که همه میگن چیه چهشکلیه چه طعمی داره.
چند بار از خونه فرار کردم. حتی یه شب توی برف و سرما توی خیابون موندم. آدمای بدجنس اذیتم کردن. گرسنه موندم حتی بلد نبودم یه موش شکار کنم ولی اون بیرونو دوست دارم.
نه که خونهرو دوست نداشته باشم نه! ولی کاش میشد همهی این چیزارو باهم داشت.
آقای جوزف کمبل عقیده داره که 'اولین قدم سفر قهرمانی رها کردنه' میخوام سفرمرو شروع کنم. نمیشه که هم گرما و آرامش خونهرو داشته باشم و هم هیجان و تجربه سفرو.
_ تایمتون تموم شد خانوم جولی. تا جلسه بعد هر روز دو تا از خوبیای خونهرو بنویسید و دو تا از خوبیای بیرون. بهشون خوب فک کنین و ببینید دلتون میخواد کدوم مدل رنجرو تحمل کنین. ببینید کدوم مدل رنج براتون معنا و ارزش داره و بهتون انگیزه میده و کدوم فرتوت و افسردهتون میکنه.
میو
این ماجرا ادامه دارد...
# کارگاه تمرین نوشتن
# خاطرات یک گربهی خانگی
#تراپی
@Afsharel
آقای دکتر من خیلی کوچیک بودم که مامانم مرد، اصلا ازش یادم نمیاد. احتمالا شانس آوردم که زنده موندم. بچه گربهها وقتی که مامانشون میمیره زیاد زنده نمیمونن. یه خونواده واقعی منو به سرپرستی قبول کردن. اونا خیلی مهربونن. اهل کتاب و موسیقی و شعرن. اصلا به چشم یه بچهی سرراهی بهم نگاه نمیکنن. من جای گرم و نرم، غذای خوب، اسباببازیای جورواجور و لباسای قشنگ دارم.
بزرگ شدن کنار اونا خیلی چیزا به من یاد داد. من فهمیدم زندگی فقط خوردن و خوابیدن و بازی کردن نیست. زندگی یعنی مهربونی، یعنی کمک کردن، یعنی دلت برای کسی تنگ بشه، یعنی دل کسی هم برای تو تنگ بشه، یعنی یه نفر باشه که نبودت رو احساس کنه. من ازونا یاد گرفتم که اگه خوشحالیامو با بقیه قسمت کنم زیادتر میشن.
_ به نظرت اونا از تو چیا یاد گرفتن؟
آدما یه عیب بزرگ دارن، بلد نیستن تو لحظه زندگی کنن. من بداهه زندگی کردنو یادشون دادم. ما گربهها هیچوقت دیرمون نمیشه. همیشه برای کارای مهمی مثل لم دادن توی آفتاب و قایمموشک بازی وقت داریم. راستی آقای دکتر میدونستین هیچچیز برای گربهها تکراری نمیشه؟ این رازِ خوشحالیه ماهاست.
آدما اما انگار به طلسمِ تکرار دچار شدن. هر چی سنشون بیشتر میشه این طلسم قویتر میشه.
من خیلی سعی میکنم کودک درونشونرو بیدار کنم چون بچهها به این طلسم دچار نمیشن.
_ چی باعث شده فک کنی به مشاور نیاز داری؟
گاهیوقتا به خودم میگم تو الان باید از همه دخترای شهر خوشحالتر باشی ولی نیستم. پشتسرِ گربهها خیلی حرف میزنن! میگن گربهها بیچشمو رو و بیحیا هستن! برای همین میترسم اینو بگم. ما گربهها یه ضربالمثلی داریم که میگه: (هر جایی رو که فک کردی نمیتونی بری باید بری.) باید برم آقای دکتر...
اگه پیش مامان واقعیم بودم، شاید الان یه خانوادهی بزرگ میداشتم باچند تا بچه. همهی گربههای همسن من، زن دارن، بچه دارن ولی من چی؟ هرروز از پشت شیشه گربههای خیابونیرو نگا میکنم و بهشون حسودیم میشه. میخوام بدونم این عشق که همه میگن چیه چهشکلیه چه طعمی داره.
چند بار از خونه فرار کردم. حتی یه شب توی برف و سرما توی خیابون موندم. آدمای بدجنس اذیتم کردن. گرسنه موندم حتی بلد نبودم یه موش شکار کنم ولی اون بیرونو دوست دارم.
نه که خونهرو دوست نداشته باشم نه! ولی کاش میشد همهی این چیزارو باهم داشت.
آقای جوزف کمبل عقیده داره که 'اولین قدم سفر قهرمانی رها کردنه' میخوام سفرمرو شروع کنم. نمیشه که هم گرما و آرامش خونهرو داشته باشم و هم هیجان و تجربه سفرو.
_ تایمتون تموم شد خانوم جولی. تا جلسه بعد هر روز دو تا از خوبیای خونهرو بنویسید و دو تا از خوبیای بیرون. بهشون خوب فک کنین و ببینید دلتون میخواد کدوم مدل رنجرو تحمل کنین. ببینید کدوم مدل رنج براتون معنا و ارزش داره و بهتون انگیزه میده و کدوم فرتوت و افسردهتون میکنه.
میو
این ماجرا ادامه دارد...
# کارگاه تمرین نوشتن
# خاطرات یک گربهی خانگی
#تراپی
@Afsharel