"یک شب اروم" یوما: فکر کنم یکم "خجالتی" رفتار میکنم.
بعد از اتمام جشن به اتاق خواب میریم.
من در کنار زنی که به پایین نگاه میکنه بعد عروسی به اتاق خواب میرم
ناراحت میشه وقتی بهش میگم "خوک" ولی تو عروسی هم با این نام صداش میکردم.
+ برو داخل.
- باشه
درو باز کردمو اون اول وارد شدو بعد وارد شدن درو بستم. من همیشه انقدر جنتلمن نیستم ولی وقت نداریم.
جملاتی که کو احمق کل مدت تو عروسی تو گوشم میگفت تو سرم اکو میشه" هی یوما کون، امشب درست انجامش میدی؟ فقط راجب خوردن خون و "این خوبه" نیست. اولین شب عروسیته باشه؟ اولین شب!!"
با خودم زمزمه میکردم: فقط راجب خون خوردنه و بس، باید به روش انسانی قدیم انجام بدم نه؟ یعنی حالا که خوناشامم باید به روش انسانی انجامش بدم؟ باید اون مرد -کارل- راهنماییم میکرد!
"اون مرد خودش سه تا زن داشت نه؟ حتی یسری پسر مزاحمم بدنیا اوردن، ولی فایدشون چی بود؟"
"یوما کون؟"
خیلی بی حوصله تر از معمول جواب دادم: چیه؟
اونم خیلی سردرگم تر نگاهم میکنه.
+ برای شروع..برو یه گوشه بشین.
- باشه.
سر تکون دادو گوشه تخت نشست، شاید توهم زدم ..اما امشب حتی صدای جیرجیرهای تخت هم بلندتر بودن..
"نوشیدنی میخوای؟"
"میل ندارم"
جو سنگینی برپا میشه، حتی با اینکه میدونم گیجه ولی بازم میرم سمتش: هی مشکلی داری؟
میخوام بهش اسون بگیرم.
- خب.. نه..ما ازدواج کردیم نه؟
"ولی هنوز یه کارایی نکردیم نه؟" با این حرفم تا پشت گوشاش سرخ میشه،
سرمو میخارونم و با خودم میگم"لعنت بهش!" بعد صراحتا میگم: دارم میگم اگه مشکلی داری هنوزم میتونیم ازین ازدواج صرف نظر کنیم.
- پس یوما کون..میخوای این اتفاقو پس بزنی..اره؟همچین فکری میکنی؟
+ اه خب من همچین چیزی نگفتم که، نه؟
- ولی بنظر من همینو گفتی.
بعد گفتن این حرف دستاشو روی رونش مشت میکنه و میلرزه..هرچند بنظر رو مخه ولی بغلش میکنم: خل شدی؟ من نمیخوام پس بزنم..نمیدونم درک میکنی یا نه..ولی من تجربه ای تو این کارا ندارم باشه؟
نفس عمیق میکشم و بدون اینکه بزارم جواب بده بدنشو رو تخت میندازم: ...!
لبامو رو لباش میکشم و اونم بدون اینکه بتونه حرف بزنه نفس نفس میزنه. لباشو میمکم. بازوها ظریفشو میگیرم و به تخت میچسبونم.حالا که اتفاق افتاده جلوشو نمیگیرم. میخوام خونشو بمکم و بگیرمش.
اونم بدون مقاومت از میلی که تو ذهنمه در اغوشم میمونه.
تو ذهنم میگم: بلاخره دیوونه شدم..
انگار بلاخره به پایان نزدیک شدم..شاید پایان "خوب" باشه، خوشبخت شدن عیبی داره؟
من اینارو نمیپرسم..حتی جوابیم براش نیست..ممکنه اونا بگن"نگران این چیزا نباش"
من احساس گناه میکنم ولی به نقطه ای رسیدم که باید برم جلو...گذشته گذشت و اینده رو به جلوئه.
من دست این زنو گرفتم و میرم جلو...
- the end
𖧧ترجمه اختصاصی چنل
𓂅 #Yuma
𓂅
@animediabolik