اورگون: « ... تمام شد، دیگر از همهی مردمان خوب دست شستم؛
زینپس از آنها انزجاری بیاندازه خواهم داشت
و در قبالشان پا را از شیطان هم فراتر خواهم گذاشت.»
کلئانت: «بسیار خوب! باز هم از همان تندخوییها!
اصلاً حاضر نیستید حفظ کنید اعتدال را؛
خردتان هرگز راه راست اختیار نمیکند
و مدام از افراط به تفریط نوسان میکند.
اشتباهتان را میبینید و پذیرفتهاید
که از تعصبی دروغین فریب خوردهاید؛
اما برای تصحیح آن، با کدام منطق میخواهید
خود را به دام اشتباه بزرگتری بیندازید،
و قلب همهی مردمان نیک را بیتردید
مثل قلب یک بیسروپای نابکار تصور کنید؟
چی؟ چون یک شیاد با گستاخی فریبتان داده
با درخشش مطنطنِ شکلکی زاهدانه،
میگویید که همه به او شباهت دارند
و امروز متدینان واقعی وجود ندارند؟ ... »
—نمایشنامهی
تارتوف؛ مولیر، ترجمهی مهشید نونهالی، نشر قطره (پردهی پنجم، صحنهی یک)
در نمایشنامهی «
تارتوف»، کمدی شکوهمند و ماندگار مولیر، اورگون مدتها تحتتأثیر و فریب تارتوف بود، یک شیاد که در قامت مردی زاهد و دیندار خود را در قلب اورگون و مادر او جا داده بود. اورگون با ارادت کور خود و اعتماد بیپایهواساس به فضیلتهای نداشتهی تارتوف، مال و منال خود را بهباد میدهد و خانوادهاش را به خاک سیاه مینشاند. اما هنگامی که از نزدیک و پنهانی شاهد صحنهای است که تارتوف میکوشد تا زن او را فریب دهد، اورگون بهناگاه دچار نفرتی بیحد و مرز از تارتوف میشود. نفرت او بهحدی است که نهفقط تارتوف، بلکه هرگونه نمایشی از زهد و تقوا را فرامیگیرد. درحالیکه تارتوف هیچ زهد و تقوایی نداشت، بلکه از این ظاهر برای فریب و کلاهبرداری از سادهاندیشانی چون اورگون استفاده میکرد. به همین علت، کلئانت، برادرزن اورگون، او را سرزنش میکند که در اطاعت کور خود از تارتوف هیچ عقل و منطقی نداشت و حالا در نفرت و دشمنی خود با او نیز همچنان همان روش را پیش گرفته است.
آنجلیکا نوتزو در کتاب «
مواجههای نامتعارف با منطق هگل» (ترجمهی حسین نیکبخت، انتشارات ققنوس) این خصوصیت اورگون را مشخصهای میبیند که امروز در دنیای مدرن احتمالاً بیشتر از هر زمان با آن روبرو هستیم. دشمنیِ بیحد و مرز با یک مفهوم کلی، در اینجا «زهد و تقوا و دینداری»، نتیجهی منطقیِ همان حمایت کور و بیفکر از یک شارلاتان است. موافقتی که هیچ اندیشه و معیاری پشت آن نباشد، وقتی با شکست مواجه میشود فرد را به یک مخالفت از همان نوع میاندازد. به عبارت دیگر، وقتی در گذار از یک ایده هیچ فرایند منطقی و فکریای وجود نداشته باشد، فرد مدام از منتهای یک طیف به منتهای دیگر جابجا میشود.
نمونههای این بیفکری افراطی را در بسیاری از جنبههای فرهنگ امروز میبینیم. کسی که از آسیبهای یک حکومت دینی به ستوه آمده، بهطور کلی با هرگونه دین و معنویتی مخالفت میکند؛ هرگونه باور به ایدههای غیرفیزیکی، معنوی یا روحی را خرافات مینامد و با آنها دشمنی میکند و آیینهای باستانی را تلاشی برای فریب انسانها میبیند. کسی که از یک دولت آسیب میبیند، تمام هویت تاریخی، فرهنگی و ملی آن سرزمین را مردود میشمارد. کسی که با عقاید مارکسیستی یا فاشیستی یک هنرمند آشنا میشود و شاید چند اثر بیارزش از او را نیز بررسی میکند، به دشمن دوآشتهی همهی هنرها و هنرمندها تبدیل میشود. کسی که سوءاستفادهی عدهای شیاد را از فلسفهی کسی مثل هگل میبیند، بهطور کلی با فلسفهی هگل یا ایدئالیسم یا حتی فلسفه دشمنی میکند. کسی که احساساتاش مورد سوءاستفاده قرار گرفته، ناگهان علیه تمام احساسات انسانی میشورد.
هرکدام از ما در تجربیات مختلف با چنین افراد و عقایدی مواجه شدهایم و میتوانیم مواردی را به فهرست بالا اضافه کنیم. ترویج چنین عقایدی شاید در نگاه اول یک شیوهی مؤثر برای مقابله با خرافات و شیادیهای رایج بهنظر برسد، اما خود به یک شیادی و آسیب بزرگتر میانجامد، یا بهقول کلئانت، ما را به دام اشتباه بزرگتری میاندازد. کسی که از یک ایدهی روحی یا احساسی یا فرهنگی یا ملی و غیره سوءاستفاده میکند، شرّ خود را، هرچقدر بزرگ و فراگیر، به زمان و جغرافیایی معین محدود کرده است تا به نفع یا قدرتی برسد. اما مخالفت با این افراد از طریق مخالفت با تمام ایدهی روح یا احساس یا فرهنگ یا ملت و غیره، تبدیل به دشمنی با یک جنبه از «انسان» میشود که محدود به هیچ زمان یا جغرافیای خاصی نیست. کوتاهسخن، این مخالفت افراطی در مبارزه با دشمن خود، به کل انسانیت نیز ضربه میزند و چهبسا آن را نیز نابود کند—و این مگر همان هدفی نیست که آن دولت یا آدم شارلاتان از اول بهدنبالاش بود؟
@austro_libertarian