خستهم واقعا. خسته و ناامیدم. خسته و ناامید و ترسیدهم. این دو هفته خیلی زور زدم که نگم و جایی ننویسم. ولی پرم. یه سد ترک خوردهام. تنم واسه تحمل این همه استرس و یاس زیادی کوچیکه. قلبم واسه تحمل این همه غم، زیادی کوچیکه.
من دارم تحلیل میرم.
راه نفسم تنگ میشه، چشمام سریع پر میشن، دو هفتهست حتی نای برداشتن لیوانی که توش چایی ریختهم و انقدر غرق فکر بودم که سرد شده رو هم ندارم.
حالم بده. امروز دیگه تهش بود. هم سن و سالهام رو تو شریف به خاک و خون کشیدن.
کسی داره قلبم رو تو مشتش فشار میده.
کاش کاری از دستم برمیومد،
کاش کاری از دستم بر میومد
کاش کاری از دستم برمیومد،
کاش کاری از دستم بر میومد …
من دارم تحلیل میرم.
راه نفسم تنگ میشه، چشمام سریع پر میشن، دو هفتهست حتی نای برداشتن لیوانی که توش چایی ریختهم و انقدر غرق فکر بودم که سرد شده رو هم ندارم.
حالم بده. امروز دیگه تهش بود. هم سن و سالهام رو تو شریف به خاک و خون کشیدن.
کسی داره قلبم رو تو مشتش فشار میده.
کاش کاری از دستم برمیومد،
کاش کاری از دستم بر میومد
کاش کاری از دستم برمیومد،
کاش کاری از دستم بر میومد …