به وَهم دویده.


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


یادداشت‌ها؛
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-410945-xsKK0PG

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: Pharmalife💎💉💊
به عنوانِ یه دانشجویِ خسته ای ک امروز از خونِ مردم تا روغن زیتونو آزمایش کرده و تا هفت عصر نشسته سر کلاس فارماکولوژی باید بگم متاسفانه "حوصلم سر رفته" پس این پیامو فورکنید، یکی از قشنگترین پیامای چنلتونو فور میکنم اینجا✨🫶


حدود شصت سانت از موهام‌ رو کوتاه کردم و انگار حدود شصت کیلو سبک‌تر شدم.


می‌گه بیشتر از اینکه بخاطر از دست دادن اون آدم ناراحت باشه، ناراحت اینه که خود اون ارتباط از بین رفته، چون معتقده اگه تو این برهه دیگه دوست داشتن و دوست داشته شدن هم تو زندگی آدم نباشه، پیر و پلاسیده و بی انگیره می‌شه.
الان داشتم تو آینه به خودم نگاه می‌کردم که ردی از پیر و پلاسیده شدن پیدا کنم. به گمونم من رباتم.


امروز وقتی “ز” تو خونه‌مون داشت آشپزی می‌کرد، بهش گفتم روز اول سال آخر مدرسه که تو سالن مدرسه دیدمت و موقع انداختن دستمال کاغذی‌م تو سطلی که بیرون کلاس بود، بهت گفتم : شما نمیاید تو کلاس؟
هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کردم یه روزی انقدر بهم نزدیک شی که من رو تو این حال و با این سر و وضع ببینی و برام غذا درست کنی. خندید، گفت من هنوزم باورم نمی‌شه باهات دوستم. هیچیمون به هم شبیه نبود.اصلا چی شد؟ بعد قبل اینکه جوابی بدم، یه ذره از طعم غذاشو چشید و گفت زندگی خیلی غیرقابل پیش‌بینیه. بهش گفتم می‌دونی یه روز قبل از کشته شدن مهسا امینی من تو چه حالی بودم؟ شب بود، نشسته بودم تو فضای باز و داشتم آسمون رو تماشا می‌کردم و با خودم می‌گفتم زندگی انقدرا هم بد نیستش. چون تو اون لحظه و شب‌های آخر تابستون، گرمای چایی‌م تو اون هوا برام خوشایند بود. بعد تو کمتر از ده دوازده ساعت بعدش انقدر ناراحت بودم که دوست داشتم بمیرم. حالم مثل وقتی بود که هواپیما رو زدن. بهش گفتم می‌دونی؟ آدم تو این جغرافیا حس حماقت بهش دست می‌ده وقتی به هر چیزی چنگ می‌زنه که زندگی رو تو این لجن‌زار، خیلی گوگولی نشون بده. حتی پیش خودش.
گفت می‌دونم. اما ماهیت خود زندگی همینجوریه. یکهو تو چشم به هم زدنی اون روش رو نشون می‌ده. مثل همون روزی که تو که من رو تو سالن مدرسه دیدی و فکر نمی‌کردی به روزی باهم مراوده‌ای داشته باشیم، اما حالا نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی همیم.
حالا تو تاریکی شب نشسته‌م و دارم به مکالماتمون و زندگی‌م فکر می‌کنم که هر لحظه غافلگیرم کرده. هیچ‌وقت نذاشته راجع به چیزی پیش خودم به یقین برسم. تا اومدم یه پیش‌داوری‌‌ای از کسی و مسئله‌ای و حتی خود زندگی‌م داشته باشم، یهو ورق برگشته و من موندم و فک به زمین چسبیده‌م.
چند ساعتی هست که ز رفته. داشتم به سوالش فکر می‌کردم، به اینکه چجوری شد که اینجوری شد. یادم نیومد. فقط یکهو به خودم اومدم دیدم تو همه‌ی خاطراتم هست. که من رو بیشتر از خودم بلده، که اولین کسیه که دوست دارم چیزی رو براش تعریف کنم. کاش زندگی این بازی غیرقابل پیش‌بینی شدنش رو سر رفاقت‌ها در نیاره،کاش بذاره همه‌چیز تو روابط انسانی، به خوبی روزهای خوبشون باقی بمونه. ای‌کاش.
[ بیست پنج مهر هزار و چهارصد و یک]


I'd stopped my dreaming
I won't do too much scheming These Days.
@Bevahm


«من نمی‌خوام پرده‌ی سیاهی که به چشمم بکشم، و جلوی چشم دیگران بکشم، دوست دارم میهنم رو خوب تخیل بکنم، دوست دارم مردمانمون رو با نشاط ببینم، اما نمی‌تونم مثل بعضیا وانمود کنم که آب از آب تکون نخورده همه پر نشاط و شادابند و پرشکوه جای هیچ نگرانی‌‌ام نیست. این حرف‌ها کار سیاست‌بازانه.»
محمد مختاری




به کجای دنیا بر می‌خورد اگه یک دوست پیانیست داشتم و موقع نواختنش، نگاش می‌کردم؟




بنظر میاد بعد از بمب‌اتم، کشنده‌ترین عنصر دنیا، سردرگمیه. همه‌ش دارم خودم رو تو دوراهی و سه راهی و چهار راهی و هزارراهی قرار می‌دم و بیست‌و‌چهاری در حال سبک سنگین کردن را‌ه‌های اومده و نرفته و خواهم رفته‌ام که ببینم درست چیه، غلط چیه. که کدوم مسیر رو اگه برم، چند صباح دیگه بنظر خودم احمقانه بنظر نمیاد و کدوم راهه که تهش به سرزنش کردن خودم ختم نشه؟ راستش نمی‌دونم. الان تو نمی‌دونم ترین و بی‌قرارترین و آشفته‌ترین حالت خودمم. و بد ماجرا اینه که احساس می‌کنم همه می‌دونن جز من. جز من که مثل پر یک پرنده‌ی شکار شده، معلق رو هوام و دقیقا به همون‌اندازه نمی‌دونم قراره کی و کجا فرود بیام.


[ بیست مهر چهارصدویک]


سلام خانم ویرجینیا وولف. من الان خیلی مایل هستم که مثل شما به رودخانه بروم، جیب‌های کتم را پر از سنگ کنم و خودم را غرق کنم. همیشه فکر می‌کنم شما مرگ با شکوهی داشته‌اید. اما من شما نیستم، من آدم پایان دادن زیستنم به دست خودم نیستم. نمی‌‌دانم می‌ترسم یا واقعا میل به زندگی کردنم به خواب ابدی رفتنم می‌چربد.
اما خانم وولف با تمام احترامی که به شما و قلم‌تان قائلم،و با وجود تحسین مرگ شکوهمندتان، من هرگز خودم را نخواهم کشت.
فقط در همین لحظه دلم خواست که مثل شما به زندگی‌ام پایان بدهم. مثل تمام دلم خواست‌هایی که عملی نخواهند شد.




دیشب همین ساعت‌ و حدود‌ها،تصمیم گرفته‌م واسه چند روز اخبار رو چک نکنم. مقاومت کردم هیچ کانال خبری رو چک نکنم و سعی کردم بخوابم و تلاش‌م هم برای خوابیدن بی‌ثمر نبود.خوابیدم و نمی‌دونم چقدر بعدش با احساس اینکه کسی محکم داره تکونم می‌ده از خواب پریدم. گیج و گنگ به بالای سرم نگاه کردم . بنظرم سقف داشت میومد روی سرم. لوستر داشت می‌رفت اینور اونور. لیوان روی لبه‌ی میز که تا یک سومش اب داشت، داشت تکون می‌خورد و‌ من با وحشت نگاهش می‌کردم و منتظر بودم بیفته رو زمین و بشکنه تا از این کابوس بیدار شم.
نمی‌دونم چقدر طول کشید. پنج ثانیه؟ ده ثانیه؟ پونزده ثانیه؟ نمی‌دونم. ولی من حس می‌کردم خیلی وقته که دارم می‌لرزم. چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و با خودم گفتم سقف که بریزه از خواب بیدار می‌شم.
صدای بقیه رو از بیرون اتاق و روشن شدن چراغ‌هارو که متوجه شدم، فهمیدم خواب نیستم و همونجا بود که حس کردم دارم خفه می‌شم. گریه کردم تا راه نفسم باز شه. خودم رو از اتاق بیرون انداختم و تا میتونستم گریه کردم تا بتونم نفس بکشم. مثل یک نوزاد تازه بدنیا اومده.
به اندازه‌ی سال‌های عمرم زمین زیر پام لرزیده. اما هیچ‌وقت به حال دیشب دچار نشده بودم. گریه کردم نفس‌م باز شه چون هجده روز بود که در بهت کامل بودم. مثل آدمی که عزیزش رو از دست داده باشه و تو مرحله‌ی انکار و شوک باشه و نتونه گریه کنه. که بهش سیلی میزنن تا به خودش بیاد. دیشب زلزله بهم سیلی زد و من تازه تونستم به خودم بیام. که بدونم خواب نیستم و هر چی تو این مدت گذشته واقعیت داشته. حتی همون خبر نیکا شاکرمی که قبل خواب دیشب خوندم و نخواستم باور کنم و بعدش تصمیم گرفتم اخبار رو چک نکنم. همه‌ش واقعیت داره. نه. ما واقعا داریم این روزهارو زندگی می‌کنیم. من دیشب فهمیدم انقدری که تصور می‌کردم شجاع و قوی نیستم. از دیشب بعد از اون سیلی، دیگه منتظر نیستم بیدار شم، می‌دونم که بیدارم. من خیلی شکننده شدم و الان فقط منتظرم فرو بریزم.


زیرا که مردگان این سال، عاشق‌ترین زندگان بودند.


Forward from: ForElisa
ما خیلی گناه داریم. هزاران خط میخواستم در مورد امشب بنویسم، بنویسم این کثافتی که دارم تحملش میکنم حتی اسم نداره تا بخوام توضیحش بدم فقط رسیدم به اینکه ما خیلی گناه داریم. رسیدم به اینکه هیچکس در این کره‌ی زمین سزاوار اینطوری زندگی کردن نیست.


“احساس می‌کنم مدتی است که با چیزی بیش از توانم درگیر بوده‌ام.”


دیگه هیچ‌وقت اون آدمی نمی‌شم که تا قبل این دو هفته بودم.


خسته‌م واقعا. خسته و‌ ناامیدم. خسته و ناامید و ترسیده‌م. این دو هفته خیلی زور زدم که نگم و جایی ننویسم. ولی پرم. یه سد ترک خورده‌‌ام. تنم واسه تحمل این همه استرس و یاس زیادی کوچیکه. قلبم واسه تحمل این همه غم، زیادی کوچیکه.
من دارم تحلیل می‌رم.
راه نفسم تنگ می‌شه، چشمام سریع پر می‌شن، دو هفته‌ست حتی نای برداشتن لیوانی که توش چایی ریخته‌م و انقدر غرق فکر بودم که سرد شده رو هم ندارم.
حالم بده. امروز دیگه تهش بود. هم سن و سال‌هام ر‌و تو شریف به خاک و خون کشیدن.
کسی داره قلبم رو تو مشتش فشار می‌ده.
کاش کاری از دستم برمیومد،
کاش کاری از دستم بر میومد
کاش کاری از دستم برمیومد،
کاش کاری از دستم بر میومد …


“می‌دانم بعدها حتی شدت درد این لحظات را حس نخواهم کرد، می‌دانم زمان بی‌رحم ترین است، می‌دانم همه‌چیز دگرگون خواهد شد، ولی این را نمی‌دانم که چرا با دانستن تمام این‌ها چیزی برایم آسان نمی‌شود.”


ولم کنید میخوام با خیال راحت غصه پیر شدنم رو بخورم

20 last posts shown.

14

subscribers
Channel statistics