... عزیز!
«رفتم بیرون.» تو میدانی که توی همین دو کلمه چه عذابی برای من نهفته است. مسیح بودم با صلیباش، سیزیف با سنگاش، بوکوفسکی با شکم خالیاش، سگ با پای سوختهاش، دیلن با گیتار بیسیماش. توی مترو همه مرده بودند، توی خیابان همه نقاشیهای گویا بودند و توی کتابفروشی همه همینگویهایی بودند در انتظار اولین خورشیدشان که بدمد. من چی؟ من هم مثل همه، توی خیابان گویا بودم، توی کتابفروشی همینگوی و توی مترو مرده. اما بگو اگر حتا یکلحظه از یادت غافل شدم؟ نشدم که نشدم!
نیما
«رفتم بیرون.» تو میدانی که توی همین دو کلمه چه عذابی برای من نهفته است. مسیح بودم با صلیباش، سیزیف با سنگاش، بوکوفسکی با شکم خالیاش، سگ با پای سوختهاش، دیلن با گیتار بیسیماش. توی مترو همه مرده بودند، توی خیابان همه نقاشیهای گویا بودند و توی کتابفروشی همه همینگویهایی بودند در انتظار اولین خورشیدشان که بدمد. من چی؟ من هم مثل همه، توی خیابان گویا بودم، توی کتابفروشی همینگوی و توی مترو مرده. اما بگو اگر حتا یکلحظه از یادت غافل شدم؟ نشدم که نشدم!
نیما