بچه که بودم دوست خیالی داشت، اسم مسخرهای داشت.
منظورم از مسخره یک جور کلمه طنز که وقتی اسمش رو به زبون میاری یک حالت زنگولهای داره و اسمش «دلنگ دلنگ» بود.
ساختارش از کاغذ بود. کاغذ رو تا میکردم و بعد تو هوا تکونش میدادم اما این ظاهر قضیه بود و درونش چیز دیگهای بود.
وقتی کسی از بیرون تماشا میکرد با خودش فکرمیکرد چرا این شکلیه؟ چرا کاغذ رو تو هوا تکون میده و با خودش صحبت میکنه؟
در حقیقت هر وقت کارتون و فیلمی میدیدم سریع میدوییدم تو اتاق و کاغذ رو برمیداشتم و در حین تکون دادم خودم رو جای شخصیتی که دوست داشتم میذاشتم که انگار من اونم و ادامه فیلم و کارتون رو خودم میساختم تا فردا از راه برسه و ببینم خودشون چه شکلی قراره ادامش بدن.
عادت داشتم بعد از دیدن هرچیزی برم و کاغذ رو بردارم و تو تصوراتم غرق بشم طوری که بگم «وای، اگر این شکلی میشد خیلی خوب میشد»
یادمه پسر همسایه صدامو که میشنید میگفت صدات چقدر قشنگه، یک روز خواننده میشیها.
در واقع من فقط جیغ میکشیدم و این عجیب بود که پسر همسایه این طوری ازم تعریف کرد.
بعدها متوجه شدم بخاطر همین تعریفش تو مغزم تصویری از من ساخته شد که من واقعاً باید بخونم.
ناخودآگاه بود، حتی بهش فکرنمیکردم فقط خودم رو دیدم که دارم تلاش میکنم که خوب بخونم.
وقتی به زبان کره ای علاقمند شدم با اون شروع کردم آهنگ خوندن و موسیقی هاشون رو هرچند اشتباه به فارسی مینوشتم و بعد تلفظ میکردم.
من خوندم و بدون اینکه خودم بدونم صدام بهتر شد فقط بخاطر حرف پسر همسایه بود، تنها کسی که به صدام گوش میکرد اونم وقتی اونور دیوار گوشاش به اینور دیوار بود.
جالبه نه؟
فقط با همون جمله ناخودآگاه من، قسمتی از مینا رو ساخت.
ازش ممنونم با اینکه نمیدونم الان داره چیکار میکنه حالش چطوره و آیا شخصیتش تغییری کرده؟ دیگه اون پسر همسایه نیست که با ذوق و شوق دم پنجره میومد تا با من عروسک بازی کنه؟
بعضی از آدمها فکرمیکردن اگر بهم یک تکون محکم بدن و بگن «آره اصلأ، نمیتونی. آره انقدر بگو نمیتونی تا از دستت فرار کنم»
و من ناخودآگاهم شروع میکرد به ساختن تفکراتی که به مرور باعث شد از آدمها دوری کنم. هرچقدر که میگذشت بیشتر و بیشتر میگفتم آره نمیتونم.
کافی بود یکی بهم بگه «مینا، چقدر فردات قشنگه» و این رو از ته قلبش میگفت و من حسش میکردم و بعد شروع میشد و درونم آروم میگرفت.
همیشه عادت داشتم احساساتم رو بزرگ جلوه بدم، یا حتی گاهی خیلی بهم فشار میومد اما محبور بودم به زبون بیارم و درست بود که هرکی میخوندش فکرمیکرد الانآست که از زندگی دست بکشم اما اینطور نبود و من قویی تر از همیشه بودم فقط میخواستم قبل از اینکه تبدیل به درد واقعی بشه اون رو به جملات تبدیل کنم تا به واقعیت تبدیل نشه.
گاهی واقعاً از کسانی که من رو تو اوج «نمیتونم» ها تنها نذاشتن قدردانی میکنم با یک جمله کوچیک قلب من رو گرم کردن.
مخصوصاً وقتی که میگفتن«مینا تو خاصی» درحالی که خودم برای یک لحظه میگفتم نیستم و میگفتن نه هستی و هرچند وقت یکبار که تکرارش کنی باز به تو یاد آوری میکنم.
تصور کردن و ادامه دادن چیزی تو ذهنم کم کم رنگ تاریکی گرفت، چیزایی رو تصور میکردم که باعث میشد اذیت بشم شاید باید به زمان سفر کنم و جلوی مینای کوچک وایسم و بگم «باید دوباره چیزهای قشنگی رو تصور کنی و پایان شاد رو در نظر بگیری باشه؟»
و بعد موهاش رو نوازش کنم و لبخند بزنم و بگم «چقدر تو قویی هستی، قراره قویی تر از این بشیها»
و از ترفند پسر همسایه استفاده میکردم.
خلاصه اینکه من حالا حالم خوبه و دیگه مهم نیست.
منظورم از مسخره یک جور کلمه طنز که وقتی اسمش رو به زبون میاری یک حالت زنگولهای داره و اسمش «دلنگ دلنگ» بود.
ساختارش از کاغذ بود. کاغذ رو تا میکردم و بعد تو هوا تکونش میدادم اما این ظاهر قضیه بود و درونش چیز دیگهای بود.
وقتی کسی از بیرون تماشا میکرد با خودش فکرمیکرد چرا این شکلیه؟ چرا کاغذ رو تو هوا تکون میده و با خودش صحبت میکنه؟
در حقیقت هر وقت کارتون و فیلمی میدیدم سریع میدوییدم تو اتاق و کاغذ رو برمیداشتم و در حین تکون دادم خودم رو جای شخصیتی که دوست داشتم میذاشتم که انگار من اونم و ادامه فیلم و کارتون رو خودم میساختم تا فردا از راه برسه و ببینم خودشون چه شکلی قراره ادامش بدن.
عادت داشتم بعد از دیدن هرچیزی برم و کاغذ رو بردارم و تو تصوراتم غرق بشم طوری که بگم «وای، اگر این شکلی میشد خیلی خوب میشد»
یادمه پسر همسایه صدامو که میشنید میگفت صدات چقدر قشنگه، یک روز خواننده میشیها.
در واقع من فقط جیغ میکشیدم و این عجیب بود که پسر همسایه این طوری ازم تعریف کرد.
بعدها متوجه شدم بخاطر همین تعریفش تو مغزم تصویری از من ساخته شد که من واقعاً باید بخونم.
ناخودآگاه بود، حتی بهش فکرنمیکردم فقط خودم رو دیدم که دارم تلاش میکنم که خوب بخونم.
وقتی به زبان کره ای علاقمند شدم با اون شروع کردم آهنگ خوندن و موسیقی هاشون رو هرچند اشتباه به فارسی مینوشتم و بعد تلفظ میکردم.
من خوندم و بدون اینکه خودم بدونم صدام بهتر شد فقط بخاطر حرف پسر همسایه بود، تنها کسی که به صدام گوش میکرد اونم وقتی اونور دیوار گوشاش به اینور دیوار بود.
جالبه نه؟
فقط با همون جمله ناخودآگاه من، قسمتی از مینا رو ساخت.
ازش ممنونم با اینکه نمیدونم الان داره چیکار میکنه حالش چطوره و آیا شخصیتش تغییری کرده؟ دیگه اون پسر همسایه نیست که با ذوق و شوق دم پنجره میومد تا با من عروسک بازی کنه؟
بعضی از آدمها فکرمیکردن اگر بهم یک تکون محکم بدن و بگن «آره اصلأ، نمیتونی. آره انقدر بگو نمیتونی تا از دستت فرار کنم»
و من ناخودآگاهم شروع میکرد به ساختن تفکراتی که به مرور باعث شد از آدمها دوری کنم. هرچقدر که میگذشت بیشتر و بیشتر میگفتم آره نمیتونم.
کافی بود یکی بهم بگه «مینا، چقدر فردات قشنگه» و این رو از ته قلبش میگفت و من حسش میکردم و بعد شروع میشد و درونم آروم میگرفت.
همیشه عادت داشتم احساساتم رو بزرگ جلوه بدم، یا حتی گاهی خیلی بهم فشار میومد اما محبور بودم به زبون بیارم و درست بود که هرکی میخوندش فکرمیکرد الانآست که از زندگی دست بکشم اما اینطور نبود و من قویی تر از همیشه بودم فقط میخواستم قبل از اینکه تبدیل به درد واقعی بشه اون رو به جملات تبدیل کنم تا به واقعیت تبدیل نشه.
گاهی واقعاً از کسانی که من رو تو اوج «نمیتونم» ها تنها نذاشتن قدردانی میکنم با یک جمله کوچیک قلب من رو گرم کردن.
مخصوصاً وقتی که میگفتن«مینا تو خاصی» درحالی که خودم برای یک لحظه میگفتم نیستم و میگفتن نه هستی و هرچند وقت یکبار که تکرارش کنی باز به تو یاد آوری میکنم.
تصور کردن و ادامه دادن چیزی تو ذهنم کم کم رنگ تاریکی گرفت، چیزایی رو تصور میکردم که باعث میشد اذیت بشم شاید باید به زمان سفر کنم و جلوی مینای کوچک وایسم و بگم «باید دوباره چیزهای قشنگی رو تصور کنی و پایان شاد رو در نظر بگیری باشه؟»
و بعد موهاش رو نوازش کنم و لبخند بزنم و بگم «چقدر تو قویی هستی، قراره قویی تر از این بشیها»
و از ترفند پسر همسایه استفاده میکردم.
خلاصه اینکه من حالا حالم خوبه و دیگه مهم نیست.