𝟣𝟨𝟨.


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


irresistible.
-
https://t.me/BiChatBot?start=sc-500198-n0K8Uz0

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: 0514
Essence: the most basic and important quality of something
ماهیت، چیستی، گوهر
Magicoa


خیلی قشنگه.


از دیروز شروع کردم به فکرکردن راجب اتفاقات خوب، حرفهای خوب، کارای خوب.
اما جسم و اعصابم درگیر شده و تمام وجودم درد می‌کنه.
وقتی اینطوری خودم رو نابود می‌کنم از خودم شرمنده میشم چون قرار نبود به خودم بدی کنم.
واقعاً از خودم معذرت میخوام و از این به بعد تلاش می‌کنم که به خوبی ازش مراقبت کنم.
دردی که چند ماه پیش کشیدم رو فراموش کرده بودم، با اینکه الان این استرس و کلافگی و حس بد کمتر از چند ماه پیشه اما از حس کردنش بیزارم و منو اذیت می‌کنه. ای کاش زودتر بهتر بشه.


آرزو میکنم تمام درد‌های جسمی و روحی الانم مثل دردی که توی کمرم و پاهام حس میکردم تو یک چشم بهم زدن از بین بره. طوری که یادم بره کی درمان شدم.
نمیدونم چه شکلی نمیدونم با چه راهی نمیدونم توسط چی توسط کی توسط خودم یا دیگری. فقط درمان بشه.
آرزو می‌کنم از ته قلبم از ته ته قلبم.


به یاد داشته باش: در اوج دلتنگی، امروزت رو خوب گذروندی.


Don’t cry, my dear
My cruel smile is silence
I wanna be your fighter in this dirty world
Because your dream is still alive and breathing
I wanna be your fighter in this broken world
Your dreams, your world are still here
Now I can say hey stop
I say you surrender
I say you are done.






روی یکی دیگه نوشته بود «اشکالی نداره، همه چیز خوب میشه تو میتونی»
روی یکی دیگه نوشته بود «مثل فیلم Doctor Strange برای قهرمان شدن تلاش کن برای دوباره ایستادن روی پاهای خودت»
و من تمامش رو به دیوار می‌چسبوندم و حتی یکی بالای تختم چسبوندم و به خودم می‌گفتم «زنده بمون»
من به مدت ۶ سال از زندگیم برای خودم جنگیدم.
دوره راهنمایی شروع دورانی بود که باید درونش قدم برمی‌داشتم و چاره ای جز تجربه کردنش نداشتم. روزهای سختی گذشت و من داخل اتاقم به آینده ام فکرمیکردم. به اینکه زودتر پاشم زودتر بزرگ بشم زودتر مینایی بشم برای خودم. مینایی که وقتی خودش رو درون آینه می‌بینه بگه «آفرین، کارت خوب بود»
ای کاش میتونستم همین الان در کمدم رو باز کنم و دوربینم رو توی دستام بگیرم و از شوق زیاد گریه کنم و بعد قدم‌های سریع و بلندی بردارم و وقتی از خونه اومدم بیرون بجای یک کوچه تنگ با سرو صدای زیاد با طبیعتی روبه رو بشم که سکوتش من رو به وجد میاره و اون هیجانی که درونش آرامش پیدا میشه رو حس کنم.
یادمه دوربین کوچیکی قبل از این دوربین بزرگی که برای مدرسه خریدم داشتم، اون رو خیلی دوست داشتم هرجا میتونستم ببرمش و میتونستم از هرچی میخوام عکس بندازم و رنگ‌های داخل عکس به زیبایی دیده می‌شد.
اون موقع‌ها فائزه به حرفم گوش می‌داد
برمیگشتم بهش میگفتم «فائزه دارم دیونه میشم بابام برام دوربین نمیخره. چیکارکنم؟دلم میخواد گریه کنم. من میخوام برم هنرستان و عکاسی بخونم»
یادم نمیاد فائزه در مقابل قر زدن های من چی می‌گفت اما یادمه استیکر ایوان می‌فرستاد و می‌گفت «صبر کن، شاید گرفت»
یادمه بعدش خودشم خیلی دوست داشت عکاسی بخونه و من رفتم و از معلمی که میدونستم اطلاعات بیشتری داره پرسیدم که می‌تونه الان بره عکاسی بخونه یا نه.
تنها چیزی که حالا تو همین لحظه میخوام همینه که دوباره برای خودم بجنگم نه برای کسی نه برای فرار کردن از خونه ای که توشم و نه از جایی که مجبور به رفتنش میشم.
از اینکه خودم رو رها کردم خوشحال نیستم و این رهایی رو نمی‌پذیرم، ماله من نیست. چون من هرگز جا نزدم و این من نیستم، نمیخوام باشم.
برای خودم می‌جنگم.


چقدر دلم میخواد دوباره از خونه بزنم بیرون، خونه‌ی قبلی‌مون.
بیام بیرون و بعد سوار آسانسور بشم و بعد که به پارکینگ رسیدم به بیرون برسم.
جایی که بالای سرم مثل پل بود بشینم رو به روی در پارکینگ، روی زمین، جایی که سایه داره اما صدای موتور خونه رو میتونم بشنوم.
بشینم اونجا کتابم رو تو دستم بگیرم و بخونم شاید هم تو همین حین الناز بهم پیام بده و ازم بخواد که باهم سوار بی آر تی بشیم و پاساژ گردی کنیم.
شایدم می‌رفتیم تو کوچه‌های نزدیک خونشون که پر از گربه است میشتیم روی زمین و باهاشون بازی می‌کردیم و از اون طرف یکی از بچه‌های مدرسه رو می‌دیدیم که از کنار ما رد میشه و داره یک مهمونی رو با دوستاش تو خونشون برنامه ریزی می‌کنه.
ما می‌خندیم چون دنیامون با فریما فرق داشت. ما گربه بازی می‌کردیم بعدشم بستنی می‌خریدیم و تو میدون نزدیک خونشون که شبیه یک پارک کوچیکه میشتیم، حرف می‌زدیم و گاهی بدون اینکه دلیلش رو بدونیم می‌خندیدیم.
اون موقع فکرش رو نمی‌کردم در این لحظه انقدر دل تنگ جایی بشم که خیلی اذیت شدم و خاطرات خوبی ندارم. حالا که اون خاطرات کوچیک خوبی که در کنار اون اتفاقات بد تجربه میکردم رو ندارم، برام پر رنگ تر شده و دلتنگش شدم. یک بار وقتی تو ماشین پدرم بودم و از خونه‌ی قبلیمون رد شدیم یک لحظه خواستم بگم «عه بابا رد کردی.» بعد متوجه شدم که دیگه اینجا نیستیم.
کاش می‌تونستم از خونه بیام بیرون و بشینم زیر همون پلی که روبه روی‌ پارکینگ بود و صدای موتور خونه رو بشنوم و بعد گاهی بترسم. دوتا پارکینگ وجود داشت یکی روبه روم بود و یکی کنارم اون انتهای راه، صداهای عجیب غریب میومد و چراغ داخل پارکینگ خاموش و روشن می‌شد. الناز می‌گفت: «وای من می‌ترسم چرا اینطوریه.»
اما خب باحال بود.
اون موقع‌ها که می‌رفتم مدرسه و توی راه برگشت تو افکارم غرق می‌شدم با خودم می‌گفتم امروز که معلم هیچ توجهی به عکس‌های من نکرد و فقط از عکس‌های یاسمین تعریف کرد باید چیکار کنم؟ سخت تر تلاش کنم؟ یا نه، بشینم و غصه بخورم که چرا من یاسمین نیستم؟
اما تلاش کردم و بعدها فهمیدم بیشتر برای درست کردن کلاژ تلاش کردم تا بتونم دهنش رو ببندم و بگم «جلوی بچه ها من رو کوچیک کردی و گفتی تو؟تو اینارو درست کردی؟ تو که نمیتونی یک عکس ساده رو ۴×۳ کنی؟»
بعداً که امتحان کلاژ رو جدا گرفت من دو تا درست کردم و بهش نشون دادم، همینطور به صفحه لپ تاپم زل زده بود و گفتم «خوبه خانم؟» هیچی نگفت و یواشکی به دفتر نگاه کردم که ببینم چه نمره‌ای میذاره و دیدم ۱۹ گذاشته، خوشحال شدم اما با خودم میگفتم «اه لعنتی باید ۲۰ میذاشتی»
اوایل که وارد رشته‌ی عکاسی شدم خیلی خوشحال بودم خیلی زیاد، هیچوقت به این اندازه انگیزه و هدف رو درون قلبم و روحم حس نکرده بودم و باورم نمی‌شد تمام جزوه هارو تو اون چند دقیقه که فرصت حفظ کردن می‌داد حفظ می‌شدم و حتی الان هنوز دنبال دفترچه‌ام میگردم تا بتونم لمسش کنم و به یاد بیارم که چطور براش می جنگیدم.
کاش پیداش کنم و بگیرمش توی دستم و به یاد بیارم. اما نیست و نمیدونم کجا گذاشتمش.
طوری که هیچکدوم از حرف‌های معلم رو جا نمیذاشتم و همه رو یادداشت می‌کردم حس خیلی خوبی داشت.
رفته رفته افکار سم آلود دانش آموز‌‌ان داخل کلاسمون وارد روح من شد.
وحشتناک بود، چون هر لحظه احساس میکردم درونم داره آتیش میگیره و هر تیکه از وجودم میسوزه.
من از خونمون فرار می‌کردم و به مدرسه پناه می‌بردم تا خودم رو پیدا کنم، اما همه چیز خراب شد و من حالا داشتم برای فرار کردن از مدرسه و اون بچه ها می‌جنگیدم و جنگیدن برای خودم رو فراموش کرده بودم.
داخل بی آر تی که بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و هندزفری توی گوشم بود به این فکرمیکردم که چقدر از این راه رفت و برگشت متنفرم و چقدر دلم جایی رو میخواد که بتونم دوباره برای خودم بجنگم.
وقتی به روز‌های من اضافه می‌شد من خسته تر می‌شدم و برای تموم شدن مدرسه لحظه شماری می‌کردم و توی سال آخر از ته قلبم آرزو کردم که همه چیز زودتر تموم بشه و بعد این بیماری گریبان گیر همه شد و مدرسه‌ها تعطیل شد. راستش خیلی خوشحال شده بودم و با خوشحالی از خواب بلند می‌شدم و به اتاقم نگاه میکردم و می‌گفتم وقتشه دستی به سر و گوشش بکشم و بلند شدم و نقاشی هام رو به دیوار چسبوندم و نوشته های روی کاغذای کوچولو رنگی رو هم چسبوندم.
روی یکی از اون کاغذای کوچولو رنگی نوشته شده بود «مینا درس بخون هروقت که میخواستی فرار کنی به این فکرکن که باید درس بخونی. باید درس بخونی مینا»


Forward from: 0514
این پیامو در چنل پابلیکتون فوروارد کنید تا بر اساس حال و هوای چنلتون، یک عکس و یک کلمه‌ی انگلیسی به همراه definition و ترجمه‌ش بهتون بدم.






و من این آهنگ رو پشت سرهم پلی میکردم و گریه می‌کردم و گاهی بلند بلند باهاش میخوندم.


در دریای نفس تو گمشده‌ای بودم، حال مرا دیدی و بر قایقی که در قلبت شناور بود سوار کردی، به تو گفتم: قلبت را تبدیل به کشتی خواهم کرد و به دور دنیا سفر خواهیم کرد.
و او زیر لب زمزمه ای سرود «فقط یک سال»


She's beautiful.


کاش آیو بودم.


اگر یک روز بلند بشم و از وجودت خبر نداشته باشم و تورو یادم نباشه، برای دوباره به یاد آوردن خودت درون وجود من، تلاش می‌کنی؟


تورو یادم میمونه.


بچه که بودم دوست خیالی داشت، اسم مسخره‌ای داشت.
منظورم از مسخره یک جور کلمه طنز که وقتی اسمش رو به زبون میاری یک حالت زنگوله‌ای داره و اسمش «دلنگ دلنگ» بود.
ساختارش از کاغذ بود. کاغذ رو تا میکردم و بعد تو هوا تکونش میدادم اما این ظاهر قضیه بود و درونش چیز دیگه‌ای بود.
وقتی کسی از بیرون تماشا می‌کرد با خودش فکرمیکرد چرا این شکلیه؟ چرا کاغذ رو تو هوا تکون میده و با خودش صحبت میکنه؟
در حقیقت هر وقت کارتون و فیلمی می‌دیدم سریع می‌دوییدم تو اتاق و کاغذ رو برمی‌داشتم و در حین تکون دادم خودم رو جای شخصیتی که دوست داشتم می‌ذاشتم که انگار من اونم و ادامه فیلم و کارتون رو خودم می‌ساختم تا فردا از راه برسه و ببینم خودشون چه شکلی قراره ادامش بدن.
عادت داشتم بعد از دیدن هرچیزی برم و کاغذ رو بردارم و تو تصوراتم غرق بشم طوری که بگم «وای، اگر این شکلی می‌شد خیلی خوب می‌شد»
یادمه پسر همسایه صدامو که می‌شنید می‌گفت صدات چقدر قشنگه، یک روز خواننده میشی‌ها.
در واقع من فقط جیغ می‌کشیدم و این عجیب بود که پسر همسایه این طوری ازم تعریف کرد.
بعد‌ها متوجه شدم بخاطر همین تعریفش تو مغزم تصویری از من ساخته شد که من واقعاً باید بخونم.
ناخودآگاه بود، حتی بهش فکرنمیکردم فقط خودم رو دیدم که دارم تلاش می‌کنم که خوب بخونم.
وقتی به زبان کره ای علاقمند شدم با اون شروع کردم آهنگ خوندن و موسیقی هاشون رو هرچند اشتباه به فارسی می‌نوشتم و بعد تلفظ می‌کردم.
من خوندم و بدون اینکه خودم بدونم صدام بهتر شد فقط بخاطر حرف پسر همسایه بود، تنها کسی که به صدام گوش می‌کرد اونم وقتی اونور دیوار گوشاش به اینور دیوار بود.
جالبه نه؟
فقط با همون جمله ناخودآگاه من، قسمتی از مینا رو ساخت.
ازش ممنونم با اینکه نمیدونم الان داره چیکار می‌کنه حالش چطوره و آیا شخصیتش تغییری کرده؟ دیگه اون پسر همسایه نیست که با ذوق و شوق دم پنجره میومد تا با من عروسک بازی کنه؟
بعضی از آدم‌ها فکرمیکردن اگر بهم یک تکون محکم بدن و بگن «آره اصلأ، نمیتونی. آره انقدر بگو نمیتونی تا از دستت فرار کنم»
و من ناخودآگاهم شروع می‌کرد به ساختن تفکراتی که به مرور باعث شد از آدم‌ها دوری کنم. هرچقدر که می‌گذشت بیشتر و بیشتر می‌گفتم آره نمیتونم.
کافی بود یکی بهم بگه «مینا، چقدر فردات قشنگه» و این رو از ته قلبش می‌گفت و من حسش می‌کردم و بعد شروع می‌شد و درونم آروم می‌گرفت.
همیشه عادت داشتم احساساتم رو بزرگ جلوه بدم، یا حتی گاهی خیلی بهم فشار میومد اما محبور بودم به زبون بیارم و درست بود که هرکی میخوندش فکرمیکرد الانآست که از زندگی دست بکشم اما اینطور نبود و من قویی تر از همیشه بودم فقط می‌خواستم قبل از اینکه تبدیل به درد واقعی بشه اون رو به جملات تبدیل کنم تا به واقعیت تبدیل نشه.
گاهی واقعاً از کسانی که من رو تو اوج «نمیتونم» ها تنها نذاشتن قدردانی می‌کنم با یک جمله کوچیک قلب من رو گرم کردن.
مخصوصاً وقتی که می‌گفتن«مینا تو خاصی» درحالی که خودم برای یک لحظه می‌گفتم نیستم و میگفتن نه هستی و هرچند وقت یکبار که تکرارش کنی باز به تو یاد آوری می‌کنم.
تصور کردن و ادامه دادن چیزی تو ذهنم کم کم رنگ تاریکی گرفت، چیزایی رو تصور میکردم که باعث می‌شد اذیت بشم شاید باید به زمان سفر کنم و جلوی مینای کوچک وایسم و بگم «باید دوباره چیز‌های قشنگی رو تصور کنی و پایان شاد رو در نظر بگیری باشه؟»
و بعد موهاش رو نوازش کنم و لبخند بزنم و بگم «چقدر تو قویی هستی، قراره قویی تر از این بشی‌ها»
و از ترفند پسر همسایه استفاده می‌کردم.
خلاصه اینکه من حالا حالم خوبه و دیگه مهم نیست.

20 last posts shown.

97

subscribers
Channel statistics