یادداشت‌های میم_ب


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


من خون‌آشامِ قلبِ خویشم.
twitter.com/mobynabaghery

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


آن زمان، فکرِ شکستم بودی..
بادِ شلاق به‌دستم بودی..

@SameEmptyNotes


هربار حس می‌کردم که می‌خواهی تنهایم بگذاری، ترک‌های شیشه‌ی عمرم عمیق‌تر می‌شدند. حالا که شیشه شکسته‌ است به چگونگیِ فروپاشیِ یک انسان نگاه کن.
@SameEmptyNotes


عشق من!
چیزی بگو، قلبی بسوز..
چشم به منِ خسته بدوز..
@SameEmptyNotes


" و کاش من همانی بودم که می‌پنداشتی.. "


انتظار برای رسیدنِ اتوبوس، به خودیِ‌خود کلافه‌کننده بود و گرمای مردادماه، تحملش را دشوارتر می‌کرد.
چند قدم جلوتر از من، زنی روی زمین نشسته و مشغول مرتب‌کردنِ پارچه‌ی روبه‌رویش بود. مردم در رفت و آمد بودند و توجه چندانی به زن و حرف‌هایش نداشتند.. ظرف خالی شیر‌خشک را تکان می‌داد و می‌گفت : بچه‌ام دو روز است که فقط آب‌قند خورده‌.. گرسنه‌ست، نمی‌دانم چطور آرامش کنم.. برای رضای خدا کمک کنید.
به آنچه می‌فروخت نگاه کردم؛ بسته‌های کوچک و بزرگ زیره، که به قولِ خودش زیره‌ی کرمان بود و عطرِ آن، گواهِ حرف‌هایش بود‌. کنار آن‌ها، چاقوهایی با اندازه‌های مختلف چیده بود‌.
به چهره آفتاب‌سوخته‌اش نگاه کردم، به اندک تارهای سفید میان سیاهی موهایش، خطوط روی پیشانی‌اش و چشم‌هایی که اندوه را فریاد می‌زدند.
خانمی روبه‌رویش ایستاد و پرسید : چاقوها را چند می‌فروشی؟ گفت : هر کدام را هفتاد تومان. برای خرد‌کردنِ گوشت خیلی به درد می‌خورد. از بردنشان پشیمان نمی‌شوی‌.. و چاقو را از نزدیک نشانش داد‌. لبخند تلخی روی لب‌های آن خانم نقش بست و گفت : عزیزجان، گوشتمان کجا بود که برای بریدنش چاقو بخریم؟ رو برگرداند و آرام آرام دور شد‌. زن صدایش را بلند کرد : راضی شوی پنجاه تومان هم می‌دهم.. اما او دیگر برنگشت.
جلوتر رفتم و روی صندلی‌ای که کنارش بود، نشستم. آن لحظه اهمیتی نداشت که در خانه زیره داریم یا نه...
بسته‌های زیره را توی کیفم گذاشتم و به این فکر کردم که تا به خانه برسم، تمام کیفم بوی زیره می‌گیرد. به ساعتم نگاه کردم، انگار اتوبوس قصدِ آمدن نداشت.
چند نفر دیگر هم برای خرید از او ایستادند و بعضی‌شان، باعث لبخندش شدند. لحظاتی بعد متوجه شدم در حال جمع کردن وسایلش است.
ناگهان به سمت من برگشت و گفت : دختر جان! الهی سپیدبخت شوی. از زمانی که کنارم نشستی، انگار خدا نگاهم کرد. خیلی خوش قدمی!
لبخندی زد و رفت. با نگاهم دنبالش کردم. وارد داروخانه‌ای شد و دقایقی پس از آن، در حالی که سعی می‌کرد بسته‌ی شیرخشک را بین دیگر وسایلش قرار دهد، از آنجا دور شد.
اتوبوس به ایستگاه رسید‌‌.
زن لبخند می‌زد. من لبخند می‌زدم.
زندگی هنوز جریان داشت..


عکس : سحر صالحی




گاهی در زندگی، آنچه از دست می‌رود قابل جبران نیست.. مانند زهری که به جانمان ریخته‌ می‌شود و هنوز نمی‌دانم که شیرینی کدام اتفاق، قرار است آن را محو کند.
به "آن رفتگان بی‌بازگشت" می‌اندیشم.. آنها که امید بوده‌اند، امید داشته‌اند‌، اما مرگ برای بردنِ تمام داشته‌هایشان آمده بود. به کسانی که به سوگ نشسته‌اند فکر می‌کنم و از خود می‌پرسم : آیا هرگز فراموش خواهیم کرد که چه بر ما گذشته است؟
زخم‌هایی که پی‌درپی بر پیکرمان می‌نشینند در حالی که از درد زخمِ پیشین به خود می‌پیچیم، مرا به این فکر وا می‌دارد که خدا، خیلی وقت است که از اینجا رفته‌ست. مگر نگفته بود که "مرا بخوانید تا شما را فرابخوانم."؟! آیا فریادهایمان به اندازه کافی رسا نبوده، یا سرنوشت ما شنیده نشدن فریاد‌هایمان است؟
به این فکر می‌کنم که همه‌چیز تمام می‌شود و دوباره صدایی در سرم می‌پیچد : اما به چه قیمتی؟ و من هنوز نمی‌دانم. باید در انتظار تمام شدن باشیم، درحالی که خیلی وقت است تمام شده‌ایم.
بله، ما تمام می‌شویم و آنچه از ما باقی می‌ماند ارواحِ زنگار گرفته در غم، چشم‌به‌راهِ نورِ امید است‌. نوشتن از امید دشوار است وقتی تا چشم کار می‌کند تاریکی‌ست و تاریکی.
اما همه ما در انتظاریم.. در انتظار روشنایی.

_به امید پایان تاریکی‌ها_




از من پرسید : داستانِ تو چیست؟
تا آن‌لحظه، به زندگی‌ام به چشمِ یک داستان نگاه نکرده بودم. باید می‌گفتم که من مدت زمان زیادی‌ست که قلمم را گم کرده‌ام.. خیلی وقت است که نمی‌نویسم، تنها خواننده‌ای در انتظار پایانم.
سوالش را برای خودم تکرار می‌کنم؛ داستانِ زندگی‌ِ من چیست؟
در داستانی که من می‌نوشتم، زندگی وجود داشت.. با همان تعریف همیشگی‌اش. اما حالا، تنها چیزی که وجود دارد، جنگ است.. اما باید بدانی، بین کسی که برای به دست آوردن می‌جنگد و کسی که تنها برای از دست ندادن میجنگد، تفاوت بسیار است. آنچه من می‌خواستم، بخشیدن آنچه بود که داشتم، اما حالا چنان تهی هستم که حتی اگر به سرچشمه تمام امیدها متصل باشم، هیچ‌گاه قلبی امیدوار نخواهم داشت. برای من چیزی باقی نمانده تا به دنیا ببخشم، و حال آنچه که زمانی آرزویم بود، خود چهره‌ای دیگر از رنج است.
من عشق را، شور زندگی‌ را.. تمام چیزی که برای ادامه‌دادن نیاز داشتم را از دست دادم. اما داستان تمام نمی‌شود، تا من تمام نشده‌ام. 
کاش قلم در دست‌های من بود تا به این خطوطِ سیاهِ سردرگم، پایان می‌دادم.. اما نباید فراموش کنم؛ من تنها خواننده‌ای در انتظار پایانم.




نمی‌توانم به یاد بیاورم که چگونه بوده‌ام. گذشته همچون تکه‌های شکسته آینه‌ایست که از نشان دادن تصویر من عاجز است. شاید دچار وهم و خیال شده ام، شاید این منم که شکسته‌ام و بازگشت به گذشته، برایم محال است.
از چه باید گلایه کرد؟ ذهنِ ناتوان از یادآوری، یا تکه‌های شکسته‌ی وجودی که هیچ‌گاه شبیه قبل نمی‌شود؟ یا شاید ضربه‌هایی که انتظار نمی‌رفت وجودم را نشانه بگیرند..
نمی‌دانم. در دادگاه ذهن من، شاکی و متهم یک نفر است و من ناتوان از حکم کردن بین دو نیمه‌ی خود هستم.. نیمه‌ی گناه‌کار و نیمه‌ای که ستم دیده‌ست.
درونم غوغاست. غوغایی که گمان می‌کنم تنها مرگ می‌تواند به آن پایان ببخشد.


در آستانه‌ی پریدنم، نمی‌خواهی دستم را بگیری؟
به چشم‌هایم نگاه کن، من همانم که زمانی دوستش داشتی.
نمی‌خواهی نگاهم کنی؟ اشکالی ندارد. پس بگذار قبل از پریدن و تمام شدن، خوب نگاهت کنم.
دلم برایت تنگ می‌شود، اما باید بروم. دلتنگی دلیل خوبی برای ماندن نیست. تنها دلیل تو هستی، همیشه بودی.. دلیلِ ماندن، دلیلِ رفتن. در ذات خود متناقض‌ترین‌ها را داشتی و من پیرو این تناقض‌ها.
دلم می‌خواهد در آغوشت بگیرم، اما می‌دانم وقتی دست به سویت دراز کنم، محو می‌شوی. آنگاه می‌فهمم تو خیلی وقت است که تنهایم گذاشته‌ای. پس با حسرت آغوشت پرواز خواهم کرد.
گاهی فکر می‌کردم در آخرین لحظات زندگی‌ام، چه حسی خواهم داشت؟ روزی گمان می‌کردم در آرامش سر به بالین خواهم گذاشت. اما حالا در پی مرگی خودخواسته، سنگفرش خیابانی که روزگاری شاهد قدم‌هایمان بود، نوازشگر تنم خواهد شد. باز هم تضاد بین گذشته و حال، باز هم تویی که باعث و بانی این تضاد هستی.
دلم برایت تنگ شده است. یک‌بار گفتم، نه؟ کاش با بیان دلتنگی، ذره‌ای از حجمش کاسته می‌شد تا بتوانم نفس بکشم. دلم می‌خواست اینجا باشی تا یک‌بار دیگر به تو بگویم، تو تمام چیزی بودی که روزی از خدا می‌خواستم. خدایی که شبیه حرف‌هایش نبود و زودتر از آنی که بفهمم، تورا از من گرفت. خدای مهربان مردم، تورا برد و به گریه‌های من، به دعا و التماس من توجهی نکرد. بعد از رفتنت، خدا هم از اینجا رفت.
حالا وقتِ رفتن من است. کافی بود تا اینجا باشی و با آن چشم‌های درخشانت، نگاهم کنی.. آن‌گاه هر تصمیمی، پوچ می‌شد و..
اما تو اینجا نیستی و هر تلاشی برای ماندنم، انگیزه‌ای برای رفتنم می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم، چشم‌هایت را می‌بینم. فرشته‌ی من! دستم را بگیر..
صدای فریاد مردم، چشم‌های وحشت‌زده، بوی خون.. و لبخندی که بوی مرگ دارد..
پایان یک تراژدی‌.






از معدود مواردی که در من شامل تغییر نشده، یاد و خاطر توست. این یک خوشحالی توام با غم است؛ اینکه تو همیشه با منی. حتی اگر نخواهی، حتی اگر نمانی..
در سایه‌ی دلتنگیِ تو، یاد گرفته‌ام که چگونه فکر کنم، تا زنده بمانم. بعد از تو، هر روز بیشتر از پیش به این نتیجه رسیدم که زندگیِ آمیخته با دلتنگی، وضعیتی‌ست ما بین مرگ و زندگی. من نه آنقدر خوشبخت بودم که پس از تو تمام شوم، و نه آنقدر خوش‌اقبال که بتوانم فراموشت‌ کنم.
گلایه‌ای هم نیست. شاید من را مابین مرگ و زندگی نگه داشته تا به جای تو هم، عاشق و وفادار بمانم. اگر رسالت من تنها دوست داشتن تو باشد، حرفی برای گفتن باقی نمی‌ماند. اگرچه تو برای من، ورای رسالت و هرچیزی شبیه آن هستی. من از دوست داشتنِ تو، رهایی ندارم. دوست داشتنت یک انتخاب نیست، سرنوشت من است.. و از سرنوشت راه گریزی نیست.




انسان‌ها در غم با خود آشناترند. در رنج و غم، هرچند همه چیز گنگ می‌شود، اما برای خود شفاف‌تر از همیشه‌ایم.
از زمانی‌که به یاد دارم نمی‌خواستم که با غم‌هایم شناخته‌ شوم. غم‌ها، بخشی از من‌اند که زمانی در پی انکار و پنهان کردنشان بودم. چه کار عبث و بیهوده‌ای! گویی غم، زبانی‌ست خاموش که هرکس دچارش می‌شود، هم‌زبان خود را می‌شناسد، هرچند که در پی انکار آن باشد.
شب که فرا می‌رسد، غم‌هایم را رها می‌کنم و اجازه میدهم تا فکر و ذهنم را فتح کنند. آنها به زخم‌هایم سرک می‌کشند، خاطرات را نبش قبر می‌کنند و آنچه را که من ساخته‌ام، یکباره ویران می‌کنند.‌ با این حال، از این رنجِ آمیخته با لذت، گله‌ای ندارم. در زندگی باید لحظاتی باشد تا بتوانی خودت باشی، حتی اگر تنها رنج، این امکان را به تو ببخشد.
من خودم را با رنج شناخته‌ام. گفته بودم که در رنج چشم گشوده‌ام و از کسی که اولین دیده‌ها و شنیده‌هایش با درد عجین بوده‌ست، انتظاری جز این نمی‌رود. گاهی اوقات گمان می‌کنند که من خواهان رنجم، اما اینطور نیست. زمانی فرا می‌رسد که برای ادامه دادن جز پذیرفتن آنچه هستی، راهی وجود ندارد. صحبت نه از میل به رنج، بلکه از ناچاری‌ست...
همیشه می‌گویند که انسان در رنج، رشد می‌کند. آیا هرگز از ما می‌پرسند که به چه قیمتی؟! آیا توازنی میان آنچه از دست می‌رود، و آنچه به دست می‌آید وجود دارد؟ چگونه می‌توان برای رنج، مقیاسی معین کرد و آن را سنجید؟ آن‌هم برای رنج، با چهره‌های گوناگون و ذات ناعادلانه‌اش..
شاید اصل زندگی این بوده‌ست که با هر رنج، بخشی از وجودمان از دست برود و آنقدر این روند ادامه یابد که چیزی از ما باقی نماند. شاید در تمام زندگی، دچار مرگی تدریجی هستیم که نامش را رنج نهاده‌ایم.. مردن در عین زندگی. چه چیزی جز مرگ، می‌تواند پایان رنج‌های بشر باشد؟




از میان تمام‌ِ راه‌هایی که بود، مهلک‌‌ترین راه برای رفتن را انتخاب کردی، اما متاسفانه یا خوشبختانه، سخت‌جان‌تر از آنی بودم که می‌اندیشیدی.
تا مدت‌ها باور نمی‌کردم که رفته‌ای. آن‌قدر حضورت را پررنگ کرده بودم، که غبار فراموشی هم توانِ محو کردنت را نداشت. قلبم، فکر و ذهنم، همه‌ی وجودم تورا طلب می‌کرد. تمام ذرات تنم برایت پر می‌کشیدند، و تو این را می‌دانستی. می‌دانستی و خودت را از من، بی‌رحمانه دریغ کردی.
آیا لحظه‌ای اندیشیدی که پس از تو، چه بر من می‌گذرد؟ که چگونه بعد از تو، آسمان و زمین بر سرم آوار می‌شود؟ یا اینکه چگونه از آن فروپاشی‌های روانی، جانِ سالم به در می‌برم؟
نه. تو رفتی و به ویرانه‌ای که به جا گذاشتی، فکر نکردی. تفاوت ما اینجا بود. من تنها به تو می‌اندیشیدم، و تو به خودت. آن‌چنان غرق اندیشه‌‌ی دوست‌داشتنت بودم که نفهمیدم، تو هیچگاه دوستم نداشتی.
پس از تو، فهمیدم هیچ‌کس نمی‌‌آید تا مرا از چنگال غمت رها کند. کسی آرامش خود را فدای همراهی با من نمی‌کند. باید باور می‌کردم که انسان‌ها همگی تنها هستند، اما در رنج، بیشتر.
باید کاری می‌کردم. آنچه را که تو ویران کرده بودی، من از نو ساختم. با دست‌هایی خالی‌تر از همیشه، با زخمی که هنوز تازه بود‌ و قلبی که در هم شکسته بود، اما به گذر از این تاریکی‌ها امید داشت. آنچه مرا از نو ساخت، باور به گذرا بودن همه چیز بود. از دست دادنِ تو، این باور را به من بخشید که هر آمدنی، رفتنی را در پی دارد. تو نیامده بودی که بمانی و مرا دوست بداری، ما هم‌‌مسیرهایی بودیم ما مقصد متفاوت.. جدایی سرنوشتِ ما بود.
هم‌مسیرِ قدیمی، عزیزِ از دلِ و دیده رفته، از تو ممنونم برای نبودنت، برای تمام چیزی که به من آموختی.

20 last posts shown.

19

subscribers
Channel statistics