از من پرسید : داستانِ تو چیست؟
تا آنلحظه، به زندگیام به چشمِ یک داستان نگاه نکرده بودم. باید میگفتم که من مدت زمان زیادیست که قلمم را گم کردهام.. خیلی وقت است که نمینویسم، تنها خوانندهای در انتظار پایانم.
سوالش را برای خودم تکرار میکنم؛ داستانِ زندگیِ من چیست؟
در داستانی که من مینوشتم، زندگی وجود داشت.. با همان تعریف همیشگیاش. اما حالا، تنها چیزی که وجود دارد، جنگ است.. اما باید بدانی، بین کسی که برای به دست آوردن میجنگد و کسی که تنها برای از دست ندادن میجنگد، تفاوت بسیار است. آنچه من میخواستم، بخشیدن آنچه بود که داشتم، اما حالا چنان تهی هستم که حتی اگر به سرچشمه تمام امیدها متصل باشم، هیچگاه قلبی امیدوار نخواهم داشت. برای من چیزی باقی نمانده تا به دنیا ببخشم، و حال آنچه که زمانی آرزویم بود، خود چهرهای دیگر از رنج است.
من عشق را، شور زندگی را.. تمام چیزی که برای ادامهدادن نیاز داشتم را از دست دادم. اما داستان تمام نمیشود، تا من تمام نشدهام.
کاش قلم در دستهای من بود تا به این خطوطِ سیاهِ سردرگم، پایان میدادم.. اما نباید فراموش کنم؛ من تنها خوانندهای در انتظار پایانم.
تا آنلحظه، به زندگیام به چشمِ یک داستان نگاه نکرده بودم. باید میگفتم که من مدت زمان زیادیست که قلمم را گم کردهام.. خیلی وقت است که نمینویسم، تنها خوانندهای در انتظار پایانم.
سوالش را برای خودم تکرار میکنم؛ داستانِ زندگیِ من چیست؟
در داستانی که من مینوشتم، زندگی وجود داشت.. با همان تعریف همیشگیاش. اما حالا، تنها چیزی که وجود دارد، جنگ است.. اما باید بدانی، بین کسی که برای به دست آوردن میجنگد و کسی که تنها برای از دست ندادن میجنگد، تفاوت بسیار است. آنچه من میخواستم، بخشیدن آنچه بود که داشتم، اما حالا چنان تهی هستم که حتی اگر به سرچشمه تمام امیدها متصل باشم، هیچگاه قلبی امیدوار نخواهم داشت. برای من چیزی باقی نمانده تا به دنیا ببخشم، و حال آنچه که زمانی آرزویم بود، خود چهرهای دیگر از رنج است.
من عشق را، شور زندگی را.. تمام چیزی که برای ادامهدادن نیاز داشتم را از دست دادم. اما داستان تمام نمیشود، تا من تمام نشدهام.
کاش قلم در دستهای من بود تا به این خطوطِ سیاهِ سردرگم، پایان میدادم.. اما نباید فراموش کنم؛ من تنها خوانندهای در انتظار پایانم.