فلسفهی اسپینوزا: نبردی دائم علیه تعالی
هیچ متفکری همچون اسپینوزا اینگونه نظاممند به مقابله با آپاراتوسِ نظریِ تعالی برنیامده و برای برچیدنِ آن اقدام نکرده است. البته هیچ تفکرِ متعالیای به صورتِ کلی وجود ندارد، یعنی نظامِ منسجمی که بتوان آن را در تمامیتاش رد کرد، بلکه در عوض آپاراتوسی همیشه در حالِ تغییر وجود دارد که خود زنجیرهای از مواضعِ همواره مشخص است، مواضعی که در مجموعهای تعمیمناپذیر از تعارضهای خاص حک میشود. اسپینوزا به مقابله با یکایکِ دفاعیات و گریزهای تفکرِ متعالی کمرِ همت میبندد تا زمینه را برای ظهورِ چیزی تازه، چیزی تاکنون تصورناپذیر، مهیا کند. او برای منکوب کردنِ تجسمهای تعالی، معنویت و ایدئالیته، مجبور است همزمان در جبهههای بسیاری مداخله کند، واقعیتی که به کارِ وی خصلتی موجز، مبهم و آشفته میبخشد.
شروعِ اخلاق برای یک ماتریالیست شروعی نامعمول و شگفتآور است: علىالظاهر اسپینوزا از خدا صحبت میکند. اما به نحوِ پارادوکسیکالی دقیقاً با همین صحبت از خداست که نخستین اثرِ ماتریالیسمِ اسپینوزا تحقق مییابد. شرطِ لازم و اساسیِ خداباوری، برقراریِ تمایز میانِ خالق و خلقتِ وی به مثابهِ تمایز میانِ جوهرهاست: خدایی غیرمادی و جهانی مادی. این دو جوهر صرفاً متمایز نیستند: یکی از حيثِ منطقی و زمانی بر دیگری مقدم است. بدینسان نه فقط جهان به طرزِ سلسلهمراتبی نظم یافته است، بلکه واقعیت نیز به نسبتِ فاصلهاش از خاستگاه (خواه ایدهی افلاطونی باشد، خواه واحدِ نوافلاطونیها، و خواه خدا)، دچارِ نزول و کاستی میشود...
اسپینوزا دقیقاً در تقابل با این «واقعیتزداییِ» استراتژیک از واقعیت است که دریافتِ خاص خود از خدا را واردِ کارزار میکند. اما ضروری است در همین آغاز خاطرنشان سازیم که اسپینوزا صرفِ بسنده کردن به وارونهسازیِ نظمِ سلسلهمراتبیِ واقعیت را رد میکند، چنانکه انواعِ معینی از ماتریالیسم به این دلخوش بودند که اعلام کنند در حالی که روزگاری ماده به روح یا تفكر تقلیل یافته بود، اینک باید صرفاً تفکر را به ماده فرو بکاهیم. زیرا چنین طرحوارهای، هرچند مدعیِ ماتریالیسم باشد، با نقطه مقابلِ ایدئالیستیاش در متصور شدنِ بخشی موهوم یا پدیداری از واقعیت شریک است که نمیتوان آن را به خودیِ خود یا از طریقِ خودش شناخت، مگر تنها در لحظهای که آن بخشْ دست از موجودیتِ (مستقل) بردارد و در چیزی واقعیتر از خودش منحل شود یا بدان «تقليل» یابد. خدای اسپینوزا تمهیدی مفهومی است که از شکلگیریِ هرگونه سلسلهمراتبِ هستیشناختی، خواه ایدئالیستی یا «ماتریالیستی»، جلوگیری میکند. اسپینوزا عبارتی وام گرفته شده (و دگرگون شده در جریانِ وامگیری) از سَن پُل را علیهِ خودِ او به کار میبرد: «هر آنچه هست، در خداست و هیچ چیزی نمیتواند بدونِ خدا باشد یا بی او تصور شود» (اخلاق، بخشِ اول، قضیهی ۱۵). اگر هر آنچه وجود دارد در خدا و بخشی از اوست، پس هر آنچه وجود دارد واقعی، و به یک اندازه واقعی است. زیرا تصورناپذیر است که خدا بتواند با خودش متفاوت و نابرابر باشد، تصورناپذیر است که بخشهایی از وی بتوانند واقعیتر از بخشهای دیگر باشند. به این ترتیب دوگانهانگاری ناممکن میگردد.
#وارن_مونتاگ
#اسپینوزا
#بارگذاری_مجدد
Taamoq | تَعَمُّق
هیچ متفکری همچون اسپینوزا اینگونه نظاممند به مقابله با آپاراتوسِ نظریِ تعالی برنیامده و برای برچیدنِ آن اقدام نکرده است. البته هیچ تفکرِ متعالیای به صورتِ کلی وجود ندارد، یعنی نظامِ منسجمی که بتوان آن را در تمامیتاش رد کرد، بلکه در عوض آپاراتوسی همیشه در حالِ تغییر وجود دارد که خود زنجیرهای از مواضعِ همواره مشخص است، مواضعی که در مجموعهای تعمیمناپذیر از تعارضهای خاص حک میشود. اسپینوزا به مقابله با یکایکِ دفاعیات و گریزهای تفکرِ متعالی کمرِ همت میبندد تا زمینه را برای ظهورِ چیزی تازه، چیزی تاکنون تصورناپذیر، مهیا کند. او برای منکوب کردنِ تجسمهای تعالی، معنویت و ایدئالیته، مجبور است همزمان در جبهههای بسیاری مداخله کند، واقعیتی که به کارِ وی خصلتی موجز، مبهم و آشفته میبخشد.
شروعِ اخلاق برای یک ماتریالیست شروعی نامعمول و شگفتآور است: علىالظاهر اسپینوزا از خدا صحبت میکند. اما به نحوِ پارادوکسیکالی دقیقاً با همین صحبت از خداست که نخستین اثرِ ماتریالیسمِ اسپینوزا تحقق مییابد. شرطِ لازم و اساسیِ خداباوری، برقراریِ تمایز میانِ خالق و خلقتِ وی به مثابهِ تمایز میانِ جوهرهاست: خدایی غیرمادی و جهانی مادی. این دو جوهر صرفاً متمایز نیستند: یکی از حيثِ منطقی و زمانی بر دیگری مقدم است. بدینسان نه فقط جهان به طرزِ سلسلهمراتبی نظم یافته است، بلکه واقعیت نیز به نسبتِ فاصلهاش از خاستگاه (خواه ایدهی افلاطونی باشد، خواه واحدِ نوافلاطونیها، و خواه خدا)، دچارِ نزول و کاستی میشود...
اسپینوزا دقیقاً در تقابل با این «واقعیتزداییِ» استراتژیک از واقعیت است که دریافتِ خاص خود از خدا را واردِ کارزار میکند. اما ضروری است در همین آغاز خاطرنشان سازیم که اسپینوزا صرفِ بسنده کردن به وارونهسازیِ نظمِ سلسلهمراتبیِ واقعیت را رد میکند، چنانکه انواعِ معینی از ماتریالیسم به این دلخوش بودند که اعلام کنند در حالی که روزگاری ماده به روح یا تفكر تقلیل یافته بود، اینک باید صرفاً تفکر را به ماده فرو بکاهیم. زیرا چنین طرحوارهای، هرچند مدعیِ ماتریالیسم باشد، با نقطه مقابلِ ایدئالیستیاش در متصور شدنِ بخشی موهوم یا پدیداری از واقعیت شریک است که نمیتوان آن را به خودیِ خود یا از طریقِ خودش شناخت، مگر تنها در لحظهای که آن بخشْ دست از موجودیتِ (مستقل) بردارد و در چیزی واقعیتر از خودش منحل شود یا بدان «تقليل» یابد. خدای اسپینوزا تمهیدی مفهومی است که از شکلگیریِ هرگونه سلسلهمراتبِ هستیشناختی، خواه ایدئالیستی یا «ماتریالیستی»، جلوگیری میکند. اسپینوزا عبارتی وام گرفته شده (و دگرگون شده در جریانِ وامگیری) از سَن پُل را علیهِ خودِ او به کار میبرد: «هر آنچه هست، در خداست و هیچ چیزی نمیتواند بدونِ خدا باشد یا بی او تصور شود» (اخلاق، بخشِ اول، قضیهی ۱۵). اگر هر آنچه وجود دارد در خدا و بخشی از اوست، پس هر آنچه وجود دارد واقعی، و به یک اندازه واقعی است. زیرا تصورناپذیر است که خدا بتواند با خودش متفاوت و نابرابر باشد، تصورناپذیر است که بخشهایی از وی بتوانند واقعیتر از بخشهای دیگر باشند. به این ترتیب دوگانهانگاری ناممکن میگردد.
#وارن_مونتاگ
#اسپینوزا
#بارگذاری_مجدد
Taamoq | تَعَمُّق