「𝘞𝘩𝘢𝘵 𝘵𝘩𝘦 𝘱𝘩𝘰𝘵𝘰𝘴 𝘵𝘦𝘭𝘭 𝘮𝘦」
بعد از ادای احترام به زن گریون روبه روش و ابراز تاسف از اون خونه خارج شد و با همون چهره محزون سوار ماشینش شد
به راننده اشاره کرد راه بیوفته و نگاهش رو به بیرون دوخت
افکارش هیچ نظمی نداشت به اندازه زندگی الانش در هم پیچ و تاریک بود
بیون یه گره کور بود که هیچ جوره نمیتونست خودش رو حل کنه
چطور میتونست پسر یه خانواده رو بدزده و برای ناراحتی اون زن ناراحت بشه.
- حالا دیگه نتیجه کالبد شکافی هم مشخص کرد اون بیچاره پارک چانیول بود. دیگه کسی به اسم پارک چانیول وجود نداره. خانوادش بعد از یه مدت فراموشش میکنن و اون پسر برای من میمونه. اونم یکی از چرخ دنده های مهم دستگاه میکنم. اون باهوشه، با استعداده، بی نظیر و تیزه.. و بسیار زیباس..
راننده از آینه به رئیسش که مشغول حرف زدن با خودش بود خیره شد و برای بار هزارم از خودش پرسید یک انسان به چه حدی از جنون میتونه برسه که از درون دو نفر مجزا بشه.
دو نفری که یکیش محزون بود بخاطر چشم های مادر اون پسر گروگان اما یکی دیگه مجنون وار از زیباییش حرف میزد و حرص و طمع نگه داشتن و به دندون کشیدنش از لحنش معلوم بود.
روی صندلی جا گیر شد و پاش رو روی پای دیگش انداخت
از اون بالا به پسر له و لورده ای که زخم هاش بی رحمانه بهش جذابیتی نفس گیر داده بودن، خیره شده بود.
- بیرون!
فقط چند ثانیه از بیان این کلمه گذشت و حالا اتاق خالی از هر جنبده ای بود
از جاش بلند شد و با گرفتن بدنش، به دیوار تکیه اش داد
زنجیر هارو به مچ دستاش وصل کرد و سطل آب یخ رو روی سرش خالی کرد
جوری با آرامش کارهاش رو انجام میداد که انگار روتین روزانه اش بود.
به تماشای چان که بخاطر شک هوا رو خشن داخل ریه هاش میکشید، ایستاده بود.
به چی فکر میکرد؟
این پسر با اون چهره آروم عصبی کننده اش به چی فکر میکرد که انگار داشت به نقاشی شکسپیر و داوینچی نگاه میکرد؟
چان داشت آرامش نسبی به دست میاورد و زنجیر های بلندش برای بکهیون یه هشدار بود
اون تو منطقه ببر زخمی روبه روش ایستاده بود
دوباره سر جاش برگشت و اجازه داد مثل همیشه غرور تکبر از نگاه و نحوه نشستنش چکه کنه.
- به این فکر میکردم حالا که مهمون منی خیلی بده همیشه آقای پارک صدات کنم!
تصمیم داشتم اسمت رو هم عوض کنم ولی...
حرفش رو ادامه نداد.
- فکر میکنی آروم میشینن بیون؟ اونا پیدات میکنن
- برای چی؟ من که قایم نشدم چانیول.
- اونا میفهمن تو منو دزدیدی بیون. فکر میکنی خیلی باهوشی؟ فکر میکنی من اون راز رو فقط بین خودمون نگه میدارم که راحت بتونی سر به نیستم کنی؟
- منظورت اینه اون مدارک دست یکی دیگه هم هست؟ که احتمالا یه پسر با پوست سفید، لب های نازک، قد نسبتا بلند و موهای مشکیه. اسمش اوه سهونه مگه نه؟
وقتی گرد شدن چشم هاش رو دید خندید
- اوه عزیزم. تو هنوز خیلی چیزا نمیدونی.
از جاش بلند شد و سمت در رفت، ولی قبل از خروج، از روی شونش به پسر شکست خورده پشتش نگاه، و اروم زمزمه کرد
- هیچکس سراغت نمیاد چان. هیچ آدمی سراغ یه آدم مرده نمیره.
پرونده ای که روی میز کنار دستش بود رو برداشت و جلوی پسر انداخت
- به دنیای پس از مرگ خوش اومدی چان. اینجا پایان دنیا برای توعه.
──────────
「 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘱𝘩𝘰𝘵𝘰 ⁞
#ChanBaek ΄🌑΄
「
@Ugly_History