میخوام از یک دنیای دیگه براتون بنویسم؛
جهانی که دیده نمیشه و بخاطر دیده نشدنش، درک نمیشه.
دستهای از آدمها وجود دارن که با رنگ پوست تیره به دنیا میان
دسته ای هم با رنگپوست روشن
دسته ای قد کوتاه میشن
دسته ای قد بلند
یکی صدای قشنگی داره
یکی چشمهای درشتی داره
یکی خندهی قشنگیداره
و...
و دسته ای هم هستن
که دنیاشون درونشونه...
ولی اون دستهی بی دفاع همیشه مظلوم واقع میشن چون دنیاشون دیده یا شنیده نمیشه و برای کسایی که دنیاشون اون شکلی نیست، قابل لمس و درک نیست.
کاش این نوشته بتونه یکمی یک نفر آگاه کنه، نسبت به این دنیای پر سروصدای خاموش...
تو درست وقتی میری قشنگترین هدیه ای که توذهنت بود روبا وسواس زیاد میخری و توی قشنگترین بسته بندی بهش تقدیم میکنی...انتظار اتفاقات قابل لمس رو داری؛ مثل صدای بلند ذوقش، جیغ، خنده، حرفهاش!
اما چیزی که تحویل میگیری شاید لبخند و یه نگاه باشه. میفهممت... کلافه کنندس.
اما بیا اینو بپذیریم که تو هیچی نمیدونی از غلیان خانومهای حرمسرای درونش...
از صداهای ذوقی که درونش در همون لحظه گوشهای خودشو کَر میکنه...از فکرهایی که پشت هم تند تند توی سرش میاد و جاهای مختلفی که دقیقا همون لحظه در درون خودش، اون هدیه رو تصور میکنه.
پس سطحی نگاهشو نگاه نکن. لبخندش، مکثهاش، حتی حرف نزدنش!
خیلی وقتها از روی خجالت یا سردی نیست.
این آدما ساعتها بعد از اینکه از تو جدا میشن خودشونو سرزنش میکنن و تمام افراد درونشونو دعوا میکنن، که چراا نتونستم بیشتر و قابل لمس تر ذوق کنم؟
این آدما با درک نشدن تنهاتر وتنها تر میشن.
منزوی میشن و با تمام افراد درونشون تموم میشن.
نذارین تموم بشن.
به خروجیها دقت کنین، نوشته هاشون، یا شاید نقاشی هاشون، عکسهاشون، مدل لباس پوشیدنشون، موسیقیهای مورد علاقشون...
البته
«اگه» دوستشون دارین.
جهانی که دیده نمیشه و بخاطر دیده نشدنش، درک نمیشه.
دستهای از آدمها وجود دارن که با رنگ پوست تیره به دنیا میان
دسته ای هم با رنگپوست روشن
دسته ای قد کوتاه میشن
دسته ای قد بلند
یکی صدای قشنگی داره
یکی چشمهای درشتی داره
یکی خندهی قشنگیداره
و...
و دسته ای هم هستن
که دنیاشون درونشونه...
ولی اون دستهی بی دفاع همیشه مظلوم واقع میشن چون دنیاشون دیده یا شنیده نمیشه و برای کسایی که دنیاشون اون شکلی نیست، قابل لمس و درک نیست.
کاش این نوشته بتونه یکمی یک نفر آگاه کنه، نسبت به این دنیای پر سروصدای خاموش...
تو درست وقتی میری قشنگترین هدیه ای که توذهنت بود روبا وسواس زیاد میخری و توی قشنگترین بسته بندی بهش تقدیم میکنی...انتظار اتفاقات قابل لمس رو داری؛ مثل صدای بلند ذوقش، جیغ، خنده، حرفهاش!
اما چیزی که تحویل میگیری شاید لبخند و یه نگاه باشه. میفهممت... کلافه کنندس.
اما بیا اینو بپذیریم که تو هیچی نمیدونی از غلیان خانومهای حرمسرای درونش...
از صداهای ذوقی که درونش در همون لحظه گوشهای خودشو کَر میکنه...از فکرهایی که پشت هم تند تند توی سرش میاد و جاهای مختلفی که دقیقا همون لحظه در درون خودش، اون هدیه رو تصور میکنه.
پس سطحی نگاهشو نگاه نکن. لبخندش، مکثهاش، حتی حرف نزدنش!
خیلی وقتها از روی خجالت یا سردی نیست.
این آدما ساعتها بعد از اینکه از تو جدا میشن خودشونو سرزنش میکنن و تمام افراد درونشونو دعوا میکنن، که چراا نتونستم بیشتر و قابل لمس تر ذوق کنم؟
این آدما با درک نشدن تنهاتر وتنها تر میشن.
منزوی میشن و با تمام افراد درونشون تموم میشن.
نذارین تموم بشن.
به خروجیها دقت کنین، نوشته هاشون، یا شاید نقاشی هاشون، عکسهاشون، مدل لباس پوشیدنشون، موسیقیهای مورد علاقشون...
البته
«اگه» دوستشون دارین.