دُنیای ریحانه.


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


بامن مهربان بمان.🌱🧡

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


اوه این موزیک چقدر برایِ من ارزشمنده، همونجایی که برام می‌خوندی :))


می‌خوام از یک دنیای دیگه براتون بنویسم؛
جهانی که دیده نمی‌شه و بخاطر دیده نشدنش، درک نمی‌شه.
دسته‌ای از آدم‌ها وجود دارن که با رنگ پوست تیره به دنیا میان
دسته ای هم با رنگ‌پوست روشن
دسته ای قد کوتاه می‌شن
دسته ای قد بلند
یکی صدای قشنگی داره
یکی چشم‌های درشتی داره
یکی خنده‌ی قشنگی‌داره
و...
و دسته ای هم هستن
که دنیاشون درونشونه...
ولی اون دسته‌ی بی دفاع همیشه مظلوم واقع می‌شن چون دنیاشون دیده یا شنیده نمی‌شه و برای کسایی که دنیاشون اون شکلی نیست، قابل لمس و درک نیست.
کاش این نوشته بتونه یکمی یک نفر آگاه کنه، نسبت به این دنیای پر سروصدای خاموش...
تو درست وقتی می‌ری قشنگترین هدیه ای که تو‌ذهنت بود رو‌با وسواس زیاد میخری و توی قشنگترین بسته بندی بهش تقدیم می‌کنی...انتظار اتفاقات قابل لمس رو داری؛ مثل صدای بلند ذوقش، جیغ، خنده، حرف‌هاش!
اما چیزی که تحویل می‌گیری شاید لبخند و یه نگاه باشه. می‌فهممت... کلافه کنندس.
اما بیا اینو بپذیریم که تو هیچی نمی‌دونی از غلیان خانوم‌های حرمسرای درونش...
از صداهای ذوقی که درونش در همون لحظه گوش‌های خودشو کَر می‌کنه...از فکر‌هایی که پشت هم‌ تند تند توی سرش میاد و جاهای مختلفی که دقیقا همون لحظه در درون خودش، اون هدیه رو تصور می‌کنه.
پس سطحی نگاهشو نگاه نکن. لبخندش، مکث‌هاش، حتی حرف نزدنش!
خیلی وقت‌ها از روی خجالت یا سردی نیست.
این آدما ساعتها بعد از اینکه از تو‌ جدا می‌شن خودشونو سرزنش می‌کنن و تمام افراد درونشونو دعوا می‌کنن، که چراا نتونستم بیشتر و قابل لمس تر ذوق کنم؟
این آدما با درک نشدن تنهاتر و‌تنها تر می‌شن.
منزوی می‌شن و با تمام افراد درونشون‌ تموم می‌شن.
نذارین تموم بشن.
به خروجی‌ها دقت کنین، نوشته هاشون، یا شاید نقاشی هاشون، عکس‌هاشون، مدل لباس پوشیدنشون، موسیقی‌های مورد علاقشون...
البته
«اگه» دوستشون دارین.


گاهی وقتا‌ هم برایِ خودم گل می‌گیرم|


چیزی که این روزا بیشتر از هر چیزی تو سرم پلی و مرور می‌شه.
بعضی موزیکا حقیقین برایِ من مثل حرف مردم دایان.


سیاهِ سیاه بود همه جا. کوتاه و تند تند نفس می‌کشیدم،‌ احساس می‌کردم ریه‌هام سوراخه و هرچی نفس می‌کشم کافی نیست. تاریک تر از هر تاریکی‌ای بود که تاحالا دیده بودم. به طوری که تشخیص دادن فضا برام ممکن نبود. چشمامو انقدر گشاد کرده بودم که داشت از حدقه بیرون می‌زد. مردمک چشمام گشاد شده بود و فکر کنم کل چشمام شده بود نقطه‌های سیاه گنده. فایده نداشت، چشمامو بستم. خانوم عقل کل نجوا کرد- انجامش بده...‎باید انجامش می‌دادم. چشمامو فشار دادم به هم. دستموگذاشتم وسط پیشونیم وفشارش دادم، بیشتر و بیشتر فشارش دادم تا اینکه وسط پیشونیم سوراخ شد و دستم رفت توی سرم. همه جارو گشتم. تمام بخش‌های متروکه‌ی مربوط به خوداگاه و ناخوداگاهم، فایده اما نداشت، پیدا نمی‌شد.‎تا اینکه یهو دستم خورد به یکی از اون جعبه‌ها و افتاد و درش باز شد. صدای جیغ بلندی شنیدم و یه عالمه موجود عصبانی و غمگین و عجیب و ترسناک که شبیه انسان‌های انگشتی بودن تند تند بال زدن و فرار کردن، با همون صدای جیغ مطلق که ترجیح می‌دادم استخونهامو سمباده بکشن اما دیگه نشنومشون. از سرم که اومدن بیرون بزرگ شدن، می‌تونستم صورتاشونو ببینم. رنگ نداشتن اصلا، جسم هم نداشتن. خیلی سخته توضیح دادنش ما امیدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم. عجیب نبودن برام ازشون نترسیدم و نمی‌ترسم. زندانی شده بودن، عصبانی و لاغر و افسرده بودن.‎می‌دونستم پیداشون می‌کنم. اونجا بودن بیشتر بهم آسیب می‌زدن. حالا جلوی چشمامن، مظلومن، کاری ازشون برنمیاد، توانایی آسیب زدن ندارن. خوشحالم که آزادشون کردم...

6 last posts shown.

334

subscribers
Channel statistics