#رابین_هود ✨
#عاشقانه_مذهبی 💞
#season_2
#part_9
تکریت محاصره بود و چه سختی ها کشیدیم تا تونستیم وارد شهر بشیم .
پوشیه ام رو زده بودم و توی تاریکی شب هیچی نمیدیدم با یه دست رقیه رو بغل کرده بودم و پشت سر مهدی حرکت میکردم..
سه نفر مسلح جلومون بودن سه نفر هم پشت سرمون ،کوله وسایلامون رو دوش مهدی بود..یه کلاش هم دستش بود..
وقتی رفتیم رسیدیم به کوچه ای که خونه ای که قرار بود توش مستقر بشیم . یک نفر رفت کوچه رو نگاه کنه تا گشت داعشی ها اونجا نباشه ،وقتی برگشت گفت یه ماشین گشت تو کوچه است و چند نفری از داعشی ها اونجان...
نه راه پس داشتیم نه راه پیش..
یه فکری زد به سرم خیلی آروم به مهدی گفتم
_مهدی من برم جلو؟...تو گفتی که این کسی که میخوایم بریم خونش قبلا پزشک بوده به هوای اینکه رقیه حالش خوب نیست برم جلو؟
رگ غیرتش زد بیرون..
_نه!!! اصلا داعش زن و بچه سرش نمیشه!..بعدشم معلوم میشه تکریتی نیستی!
_میدونم مثلا حکومت نظامی کردن ولی اگه بگم بچه داره میمیره و اینا راحت میتونم برم تو!
_زینب بس کن مگه من مرده باشم تو بری جلو!
رو کرد به ابو عمار و صالح گفت:
_حالا چیکار کنیم؟!
ابو عمار _چند دقیقه صبر کنیم شاید رفتن
من_نمیشه که شاید خواستن تا فردا همینجا بمونن..
ابو عمار_خب شما میگین چیکار کنیم؟
من_مگه پنج نفر نیستن؟
_چرا
_ما تعدادمون از اونا بیشتره...شبیهخون بزنیم بهشون..
_ببینید خواهرم ما تعدادمون کمه..اونا تو کل شهر هستن این موقع شب هم فقط لازمه یه صدای تیر اندازی بشنون میریزن همه اینجا!
من_خب اگه خواستن بمونن تا صبح ما چیکار کنیم؟
_چند دقیقه صبر کنید ،من نمیزارم تا صبح اینجا بمونید!
_من میترسم بچه بیدار شه بندازه سر جیغ بعد دیگه...
مهدی_ان شاالله که بیدار نمیشه
یه ان شاءالله گفتم و منتظر موندم تا ببینم چه جوری میریم برسیم به مقصد!
سه تا وجعلنا خوندم و کلی صلوات نذر کردم تا هممون سالم برسیم به اون خونه..
میشنیدم که همه داشتن وجعلنا میخوندن ،نمیدونم فکر کنم نیم ساعت همونجا وایستاده بودیم که صدای روشن شدن ماشین به گوش رسید و بعد هم نور چراغهای ماشین نفسم رو تو سینم حبس کرد .
واقعا معجزه بود که این داعشی ها حتی اون کسی که عقب ماشین پشت تیر بار بود مارو ندید!
بعد از اینکه مطمئن شدیم داعشی توی کوچه نیست ، رفتیم سمت در بی روح خونه ای که یکی از فرمانده های شجاع جبهه مقاومت زخمی شده بود اونجا بود و به کمک و لوازم پزشکی احتیاج داشت .
حاج احمد از پزشک های قدیمیه شهر بود که سرباز های عراقی به سختی تونسته بودن فرماندشون رو به خونه اون برسونن و از همه مهم تر قابل اعتماد...
وقتی که وارد خونه شدیم بچه رو دادم به مهدی و خیلی سریع رفتم کمک حاج احمد تا بتونیم جلوی خونریزی رو بگیریم...
#Story_By_Hanna
#ادامه_دارد....... ✒️
✨💥✨💥✨💥✨💥✨💥
به قلم✍🏻 #Hanna
با ویراستاری📎 #Donyamiya
هـمــراه مـــا بــاشـــیـــد 🌹
@deldadeye_motahavel
#عاشقانه_مذهبی 💞
#season_2
#part_9
تکریت محاصره بود و چه سختی ها کشیدیم تا تونستیم وارد شهر بشیم .
پوشیه ام رو زده بودم و توی تاریکی شب هیچی نمیدیدم با یه دست رقیه رو بغل کرده بودم و پشت سر مهدی حرکت میکردم..
سه نفر مسلح جلومون بودن سه نفر هم پشت سرمون ،کوله وسایلامون رو دوش مهدی بود..یه کلاش هم دستش بود..
وقتی رفتیم رسیدیم به کوچه ای که خونه ای که قرار بود توش مستقر بشیم . یک نفر رفت کوچه رو نگاه کنه تا گشت داعشی ها اونجا نباشه ،وقتی برگشت گفت یه ماشین گشت تو کوچه است و چند نفری از داعشی ها اونجان...
نه راه پس داشتیم نه راه پیش..
یه فکری زد به سرم خیلی آروم به مهدی گفتم
_مهدی من برم جلو؟...تو گفتی که این کسی که میخوایم بریم خونش قبلا پزشک بوده به هوای اینکه رقیه حالش خوب نیست برم جلو؟
رگ غیرتش زد بیرون..
_نه!!! اصلا داعش زن و بچه سرش نمیشه!..بعدشم معلوم میشه تکریتی نیستی!
_میدونم مثلا حکومت نظامی کردن ولی اگه بگم بچه داره میمیره و اینا راحت میتونم برم تو!
_زینب بس کن مگه من مرده باشم تو بری جلو!
رو کرد به ابو عمار و صالح گفت:
_حالا چیکار کنیم؟!
ابو عمار _چند دقیقه صبر کنیم شاید رفتن
من_نمیشه که شاید خواستن تا فردا همینجا بمونن..
ابو عمار_خب شما میگین چیکار کنیم؟
من_مگه پنج نفر نیستن؟
_چرا
_ما تعدادمون از اونا بیشتره...شبیهخون بزنیم بهشون..
_ببینید خواهرم ما تعدادمون کمه..اونا تو کل شهر هستن این موقع شب هم فقط لازمه یه صدای تیر اندازی بشنون میریزن همه اینجا!
من_خب اگه خواستن بمونن تا صبح ما چیکار کنیم؟
_چند دقیقه صبر کنید ،من نمیزارم تا صبح اینجا بمونید!
_من میترسم بچه بیدار شه بندازه سر جیغ بعد دیگه...
مهدی_ان شاالله که بیدار نمیشه
یه ان شاءالله گفتم و منتظر موندم تا ببینم چه جوری میریم برسیم به مقصد!
سه تا وجعلنا خوندم و کلی صلوات نذر کردم تا هممون سالم برسیم به اون خونه..
میشنیدم که همه داشتن وجعلنا میخوندن ،نمیدونم فکر کنم نیم ساعت همونجا وایستاده بودیم که صدای روشن شدن ماشین به گوش رسید و بعد هم نور چراغهای ماشین نفسم رو تو سینم حبس کرد .
واقعا معجزه بود که این داعشی ها حتی اون کسی که عقب ماشین پشت تیر بار بود مارو ندید!
بعد از اینکه مطمئن شدیم داعشی توی کوچه نیست ، رفتیم سمت در بی روح خونه ای که یکی از فرمانده های شجاع جبهه مقاومت زخمی شده بود اونجا بود و به کمک و لوازم پزشکی احتیاج داشت .
حاج احمد از پزشک های قدیمیه شهر بود که سرباز های عراقی به سختی تونسته بودن فرماندشون رو به خونه اون برسونن و از همه مهم تر قابل اعتماد...
وقتی که وارد خونه شدیم بچه رو دادم به مهدی و خیلی سریع رفتم کمک حاج احمد تا بتونیم جلوی خونریزی رو بگیریم...
#Story_By_Hanna
#ادامه_دارد....... ✒️
✨💥✨💥✨💥✨💥✨💥
به قلم✍🏻 #Hanna
با ویراستاری📎 #Donyamiya
هـمــراه مـــا بــاشـــیـــد 🌹
@deldadeye_motahavel