نــــآحــ❤ـــلـــه


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


بــسـم رب الـعـشـق...
ـــــــ💓ـــــــ
به نام او که از اویم....
به نام او که به سوی اویم...
به نام آنکه جانم اوست.احساسش می کنم...
امــا بیانش نتوانم کرد!
گوشِ جان🍃:
@majnoun_69z

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: حُنین...♡
•﷽•
گاهے دلتنگے در هیچ بیتے،
نمےگنجد...!
گاهے یڪ تصویر، این چنین
دل را به تپش وا مے دارد...! ♥️🍃
@heiat_hoseiny🍃


#تبادل


#رابین_هود ✨
#عاشقانه_مذهبی 💞
#season_2
#part_10
بعد از اینکه گلوله رو از بدنش خارج کردیم و زخمش رو بستیم ،رفتم تا دستایی که پر از خون شده بود رو بشورم .
رقیه بی قراری میکرد مهدی بغلش کرده بود و دنبالم میومد.
مهدی_رقیه بابایی چرا اینجوری میکنی؟..مامان که جلوته!
_بچه میخواد بره بغل مامانش خب باباش..رقیه جانم صبر کن ،الان مامانی دستاشو می‌شوره بغلت میکنم
هرکاری میکردم خون هایی که لای ناخون هام رفته بود پاک نمیشد ،هیچ وقت اینجوری نمیشد و هیچ وقت اینقدر حساس نبودم روی بو و رنگ خون ولی الان نمی‌دونم چرا اینقدر حساس شده بودم.
مهدی_زینب؟..خوبی؟..ولش کن ، رقیه هلاک شد بیا بگیرش
با اکراه شیر آب رو بستم و با دامن لباسم دستامو خشک کردم و رقیه رو بغل گرفتمو به مهدی گفتم
_کجا میتونم برم بچه رو شیر بدم؟
_صبر کن الان میرم از حاج احمد میپرسم
همونجا وایستادم بودم رقیه رو بالا و پایین میکردم آروم بشه
با صدایی به خودم اومدم ،صدای در بود.
برگشتم دیدم یکی از سرباز هایی که باهامون اومده بود توی چهارچوب در وایستاده بود .
_ببخشید حاج احمد گفتن بیام برا سحری چیزی ببرم بخوریم.
از سر راهش رفتم کنار و گفتم
_بفرمایید راحت باشید
وقتی وارد آشپزخونه شد من رفتم بیرون کنار در پذیرایی وایستادم و رقیه رو تو بغلم نوازش میکردم و بالا پایینش میکردم گریه نکنه ،مهدی از پذیرایی اومد بیرون و منو که دید وایستاد :
_حاج احمد گفت بریم تو اتاق خوابش که راحت باشی
باشه ای گفتم و بهش گفتم کیف رو برداره که بریم تو اتاق..
تو اتاق کنار منو رقیه نشسته بود و بهم نگاه میکرد.
من_الهی دورت بگردم برو سحری بخور من که به خاطر رقیه نمیتونم روزه بگیرم
_بی سحری میگیرم آخه نمیتونم این لحظات رو از دست بدم.
اخم کردم و گفتم _قهر میکنم باهات ،برو
صدای در اومد بعدم صدای حاج احمد اومد که گفت
_ابو رقیه ،براتون سحری آوردم
مهدی لبخند زد و رفت سمت در ،من پشت به در میشدم و مهدی در رو باز کرد و کلی تشکر کرد بعد سینی به دست اومد کنارم نشست .
مهدی_باورت میشه این شونزده رو روز که از ماه رمضون گذشته فقط هشت روزشو سحری تونستم بخورم !
_واقعا؟!
_محاصره بودیم و کلی چیزای دیگه که نمیشد و اصلا چیزی نداشتیم بخوریم
_خدا هرچی زودتر این داعش رو از رو زمین برداره کنه
_ ان شاءالله هرچی زودتر نابود میشن هم داعش هم اسرائیل و دست اندر کاراشون
بهش گفتم که شروع کنه بخوره ،همین جوری که میخورد بهش نگاه میکردم.
_مهدی
سرشو داشت میاورد بالا و گفت جانم که چشم تو چشم شدیم
_این چند وقت که نبودی خیلی سوت و کور بود..الان خیلی خوبه که اینجایی درسته رقیه غریبی می‌کنه ولی بازم یه احساس تعلقی داره بهت ،خیلی دوستت دارم
چشماش برق میزد ،قفلی زده بود روم...
خندیدم و گفتم
_الان اذان میشه بخور غذاتو
_الان همه خستگی که داشتم از تنم رفت بیرون
قاشق رو که آورد بالا صدای اذان توی گوشمون اکو شد
مهدی خندید وگفت _منکه سیر شده بودم!
رقیه هم خوابش برده بود و گذاشتمش روی پتوش و با مهدی رفتم برای وضو...
نمازمو به جماعت با مهدی خوندم و مهدی بعد نماز برگشت سمتم و گفت
_ما باید بریم و به بقیه سرباز هایی که تونستن فرار کنن کمک کنیم ،تو همینجا باید بمونی
_اینجا؟...تنهایی؟؟
_دختر حاج احمد قراره بیاد تنها نیستی..
بعد از اینکه خیالم رو راحت کرد که تنها نیستم اینجا آماده شد که بره جلیقش رو پوشید کلاه لبه دارش دستش بود و میخواست بره که گفتم
_صبر کن..
وایستاد کلاهشو ازش گرفتم و برعکس گذاشتم رو سرش..گوشیمو برداشتم و باهاش سلفی گرفتم
خندیدم_اینم یادگاری از خونه حاج احمد..رابین هود من برو کمک مردم تکریت....
#Story_By_Hanna


#ادامه_دارد....... ✒️
✨💥✨💥✨💥✨💥✨💥

به قلم✍🏻 #Hanna
با ویراستاری📎 #Donyamiya

هـمــراه مـــا بــاشـــیـــد 🌹
@deldadeye_motahavel


#رابین_هود ✨
#عاشقانه_مذهبی 💞
#season_2
#part_9
تکریت محاصره بود و چه سختی ها کشیدیم تا تونستیم وارد شهر بشیم .
پوشیه ام رو زده بودم و توی تاریکی شب هیچی نمیدیدم با یه دست رقیه رو بغل کرده بودم و پشت سر مهدی حرکت میکردم..
سه نفر مسلح جلومون بودن سه نفر هم پشت سرمون ،کوله وسایلامون رو دوش مهدی بود..یه کلاش هم دستش بود..
وقتی رفتیم رسیدیم به کوچه ای که خونه ای که قرار بود توش مستقر بشیم . یک نفر رفت کوچه رو نگاه کنه تا گشت داعشی ها اونجا نباشه ،وقتی برگشت گفت یه ماشین گشت تو کوچه است و چند نفری از داعشی ها اونجان...
نه راه پس داشتیم نه راه پیش..
یه فکری زد به سرم خیلی آروم به مهدی گفتم
_مهدی من برم جلو؟...تو گفتی که این کسی که می‌خوایم بریم خونش قبلا پزشک بوده به هوای اینکه رقیه حالش خوب نیست برم جلو؟
رگ غیرتش زد بیرون..
_نه!!! اصلا داعش زن و بچه سرش نمیشه!..بعدشم معلوم میشه تکریتی نیستی!
_میدونم مثلا حکومت نظامی کردن ولی اگه بگم بچه داره میمیره و اینا راحت میتونم برم تو!
_زینب بس کن مگه من مرده باشم تو بری جلو!
رو کرد به ابو عمار و صالح گفت:
_حالا چیکار کنیم؟!
ابو عمار _چند دقیقه صبر کنیم شاید رفتن
من_نمیشه که شاید خواستن تا فردا همینجا بمونن..
ابو عمار_خب شما میگین چیکار کنیم؟
من_مگه پنج نفر نیستن؟
_چرا
_ما تعدادمون از اونا بیشتره...شبیهخون بزنیم بهشون..
_ببینید خواهرم ما تعدادمون کمه..اونا تو کل شهر هستن این موقع شب هم فقط لازمه یه صدای تیر اندازی بشنون میریزن همه اینجا!
من_خب اگه خواستن بمونن تا صبح ما چیکار کنیم؟
_چند دقیقه صبر کنید ،من نمیزارم تا صبح اینجا بمونید!
_من میترسم بچه بیدار شه بندازه سر جیغ بعد دیگه...
مهدی_ان شاالله که بیدار نمیشه
یه ان شاءالله گفتم و منتظر موندم تا ببینم چه جوری میریم برسیم به مقصد!
سه تا وجعلنا خوندم و کلی صلوات نذر کردم تا هممون سالم برسیم به اون خونه..
می‌شنیدم که همه داشتن وجعلنا میخوندن ،نمیدونم فکر کنم نیم ساعت همونجا وایستاده بودیم که صدای روشن شدن ماشین به گوش رسید و بعد هم نور چراغهای ماشین نفسم رو تو سینم حبس کرد .
واقعا معجزه بود که این داعشی ها حتی اون کسی که عقب ماشین پشت تیر بار بود مارو ندید!
بعد از اینکه مطمئن شدیم داعشی توی کوچه نیست ، رفتیم سمت در بی روح خونه ای که یکی از فرمانده های شجاع جبهه مقاومت زخمی شده بود اونجا بود و به کمک و لوازم پزشکی احتیاج داشت .
حاج احمد از پزشک های قدیمیه شهر بود که سرباز های عراقی به سختی تونسته بودن فرماندشون رو به خونه اون برسونن و از همه مهم تر قابل اعتماد...
وقتی که وارد خونه شدیم بچه رو دادم به مهدی و خیلی سریع رفتم کمک حاج احمد تا بتونیم جلوی خونریزی رو بگیریم...
#Story_By_Hanna


#ادامه_دارد....... ✒️
✨💥✨💥✨💥✨💥✨💥

به قلم✍🏻 #Hanna
با ویراستاری📎 #Donyamiya

هـمــراه مـــا بــاشـــیـــد 🌹
@deldadeye_motahavel


به نام الله...🌹
#به_وقت_رمان...😍🔊


هرڪس هرچیزی را عاشقانه بخواهد به آن میرسد .. 🍃✨

|سیمین دانشور|

💛• @deldadeye_motahavel


[ درست در آخرین لحظه‌ها
ڪه می‌‌خواهید رویاهایِ خود را به خاڪ بسپارید
خبر خوبی خواهد رسید..🎢🎠 ]
سید علی صالحی


میگما دلبر
این صمیم قلب ڪھ میگن ڪجا میشھ؟
دقیقا از همونجا میخوامت☺️


‹چشم از او،جلوھ از او،ما چھ حریفیم اے دل . . .🌚♥️›


- هرچه تُ دوري من صبورم ؛


ولی"تُــ∞ـــو"بودنِت‌اونقد‌قشَنگه،
که‌قُربـــونِ‌هَرلَحظه‌بودنِـــت‌کنارَم‌برَم💙💍🧿


با تو
خوشبخت ترین آدم این قافله ام ؛
کم نشو ... دور نــشو ...
بی تو جهانم خاليست...:)


Life is a blank canvas, and you need to throw all the paint on it you can.

زندگی یڪ بوم خالی است و شما باید تا آن جا ڪه می توانید در آن نقاشی بڪشید!🌱✨🎨

{💛} @deldadeye_motahavel


دِلَم تا بَرایَت تَنگ می شَوَد
میمِ مالِڪیَت، بِه آخَرِه اِسمَت اِضافِه می ڪُنَم،
وَ باز عاشِقَت می شَوَم♥
@deldadeye_motahavel


هیچوَقت به تَهِش فِڪر نَڪُن : )
چون مُمڪِنه بِرِسی به غَم !
تَهِ زِندِگی به این قَشَنگی ، میرِسی به مَرگ !
تَهِ یِڪ روزِ خوب ،
مُمڪِنه بِرِسی به شبِ پُر از فِڪر و خیال !
تهِ یّڪ خاطِره قَشَنگ ،
مُمڪِنه بِرِسی به یِڪ یادِش بِخِیر !
از حِس و حالِ الانِت لذَت بِبَر،
دَر لَحظه زِندِگی ڪُن . .به تَهِش فِڪر نَڪُن . .🌥🕢🌱
♥️@deldadeye_motahavel


یڪ روز یڪ ڪتاب خواندم و تمام زندگی من تغییر ڪرد!🍃☘🌵
"اورهان پامو"

يه چاى بنوش و يه كتاب بخوان🌿☘

شاید ڪتاب بعدی داستان زندگی خودت رو تغییر داد🌹❄️


@deldadeye_motahavel


.

گفتی زِ سرت فڪر مرا بیرون ڪن !
سرم از فڪر تُ خالی ست ؛
دلم را چه ڪنم؟! :)

•|@deldadeye_motahavel

..🎈💌..


ولی باورت بشه یا نَشه
"یڪی هست ڪه دلش به بودنِ تو خوشه:)🍄🍀"


مادر بزرگم بهم میگفت:
عاشق ڪسے شو ڪہ بتونہ تو رو
تو اوج عصبانیت بخندونہ! :)🐳

|| @deldadeye_motahavel


غصه بخوری میگذره
بخندی هم میگذره
پس بخند و شڪر ڪن
بذار تو فرڪانس شادی قرار بگیری
اگہ می بینی زندگیت رو دوست نداری
فرڪانست رو عوض ڪن☘🌻


@deldadeye_motahavel

20 last posts shown.

195

subscribers
Channel statistics