رمان #روژکـــــا
#پارت_۴۹۴
لحظه ای آخر اما صدای فریاد بلند میثاق که نامش را صدا میکند در گوش هایش زنگ میزند و او را وادار به چرخیدن میکند .
فاصله اش با مرد خیلی کم است و میثاق از آنطرف پاساژ به سویش می دود .
افراد زیادی در این طبقه نیستید همان تعداد کمی هم که هستند با صدای میثاق و دیدن چاقو در دست مرد متفرق می شوند .
دخترک با دیدن مرد که با سرعتی زیاد به سویش می آید میداند که هدف خود اوست ...
خواندن ادامه رمان...👉