بنام مادر پدر


Channel's geo and language: World, English


رمانها وداستانهای بدون #سانسور
پر از #کلیپ و #عکس و #متن و #گیف اینجا😘💗

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
World, English
Statistics
Posts filter


🎖 این لینک تا دقایقی دیگر پاک می شود...👇

https://t.me/addlist/_AMVrnck_V1iNjU0

🏃‍♀🏃تا فرصت هست عضو شو...🔺




رمان جدید ان شالله بزودی میزارم


🔞مرد رفیق باز زن هوس باز

در اولین دیدار، متوجه نگاه زیرچشمی محمود شدم و به همسرم گفتم که این دوست تو آدم درستی به نظر نمی‌رسد اما او از این حرف من ناراحت شد و با لحنی جدی پاسخ داد که من ومحمود یک روح هستیم در ۲بدن و به هیچ کس اجازه نمی‌دهم که این طور در مورد دوستم حرف بزند.
محمود هر روز به دیدن شوهرم می‌آمد و آن‌ها چند ساعتی داخل اتاق باهم سرگرم بازی‌های رایانه‌ای می شدن. مدتی گذشت و محمود که خودمانی شده بود به من ابراز عشق و علاقه کرد. با وجود آن که نمی‌خواستم وارد وادی خیانت به همسر شوم و به شوهرم خیانت کنم اما...
😱

ادامه ی داستان
⛔️


🔴تفاوت شهوت زن و مرد از زبان امام علی(ع)

چهل تن از زنان عرب نزد مولا از شهوت مرد سوال کردند ، جواب گرفتند که از ۱۰ قسمت ۹ قسمت برای زن و ۱ قسم برای مرد می‌باشد. گفتند پس چگونه است که با این حساب دستور وارونه آمده .مردان میتوانند زنان متعددی اختیار کنند ولی زنان نمیتوانند. مولا علی (ع) رو به زنان کرد و به ایشان دستور داد. که هریک از زنان کاسه ای آب بیاورند و آوردند و دستور داد که همه آبها را در داخل یک ظرف بریزند و ریختند و سپس دستور داد.....
ادامه داستان باز شود
ادامه داستان باز شود






Video is unavailable for watching
Show in Telegram
وقتی کسیو وارد زندگبت میکنی شرافت بودن توی رابطه رو داشته باش✌️


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
کــدوم کار و زیاد انجام دادی و نتیجه خوبی نداشت؟



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
اصلا باورم نمیشه🥲❤️


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar


سلام دوستان و همراهان همیشگی کانالمون
روزتون به زیبایی قلب مهربونتون ❤️🌹


رمانمون امروز تموم شد
امیدوارم لذت برده باشین ☺️

قصد داریم رمان جدیدی بزاریم

چجور رمانی مورد پسندتونه !؟
پیشنهادتون چیه !؟
نظر شما چیه !؟
دوست داریم بدونیم نظرتونو
بگین برامون ❤️🌹


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
.
آن‌هایی که بیش از بقیه از مرگ می‌ترسند،
کسانی هستند که با حجم زیادی از زندگی نزیسته
به مرگ نزدیک می‌شوند...




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
ما از نسلِ دلخوشی هایِ ساده و گریه هایِ بی صدایِ یواشکی بودیم ...

نسلِ لِی لی و قایم باشک و هفت سنگ .
دوره ی لاکچری هایی ؛ که نهایتا یک شکلات سکه ای ، دوغِ آبعلی یا انگشترِ آبپاش بود .
نسلِ دفتر هایی که فانتزی نبود ، و نوار کاسِت هایی ؛
که خودش را در اوجِ احساسمان ، جمع می کرد !
نسلی که با یک تیله یا بادکنک شاد می شد ، و يک آتاریِ دستی ؛ قله ی آرزوهایش بود .
ما کم توقع ترین نسلِ تاریخ بودیم .
نسلِ بد اقبالی ؛ که هر چیز را زیاد دوست داشت ؛
یا فیلتر می شد ، یا سرطان زا بود ...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
تو همانقدر که به عشق نیاز داری؛

به احترام متقابل هم نیاز داری ...
به اعتماد هم نیاز داری ...
به دیده شدن هم نیاز داری ...
به حمایت هم نیاز داری ...
به فضایی برای رشد و پذیرش هم نیاز داری ...
تو نیاز داری طرف مقابل جوری عشق رو به تو نشون بده ...
که بتونی بفهمی او دوستت داره .. !

عشق فقط یک جمله نیست ...
مجموعه ای از همه ی این رفتارهاست ...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت272



_ الان من اگه بگم خوب نیست خان زن ذلیل باشه،
باید برم تو اتاقم دو ساعت بشینم به حرف زشتم فکر کنم؟! اگه این طوریه
نگم!
آراز خنده اش را قورت داد و من لپ دخترکم را کشیدم
_ تو که گفتي
دستش را محکم روي دهانش گذاشت و چشم هایش را گرد کرد
همه با صداي بلند خندیدیم
یهو یادم آمد که سوشا قرار بود همراهشان بیاید
به در نگاه کردم
_ پس کو این سوشا؟
یارا در حال گاز زدن سیبش گفت:
_ دلسا جون زنگ زد به بابام کارش داشت،
براي همین رفت
آراز شانه اي بالا انداخت و روي کاناپه نشست و عصایش را کنارش گذاشت
در حالي که براي ریختن چاي به آشپزخانه میرفتم پرسیدم:
_ چي کارش داشت؟
آراز با صداي بلند پاسخ داد:
_ وقتي بلیط مونیخ رو کنسل کرد، معلوم میشه
جوابش قانع کننده بود و در دل آرزو کردم کاش اینبار روزگار اشتباهات خواهرم
را بخشیده باشد
اولین فنجان چاي را که پر کردم باز با تصویر دخترکم در آغوش پدر و دلبري
هایش
مست شدم از باده زندگي
چه قدر چاي خوشرنگ بود...
آنقدر ریختن یك چاي را طول دادم که باز ناقوس حیا را به صدا در بیاورد
_ آراِم جانم ؟!
نیومدي خانومم؟!
نه زود بود براي سیراب شدن،
سکوت کردم و جواب ندادم
صداي ضرباهنگ عصایش به سنگفرش خانه هم ملودي شیریني بود
در خلوت آشپزخانه
مستانه خیره اش شدم
سرش را کج کرد
چشم هایمان هر لحظه براي تماشاي هم حریص تر میشدند
براي من همان آراز روز نخست بود همان خان جذاب در دل تاریك نیمه شب
آن خانه
و قطعا براي او هم من همان دختري حواس پرت و عجول جلوي جواهر
فروشي بودم
صدایم زد باز جواب ندادم
نزدیکم شد
از پشت بغلم کرد و دستانش را دور کمرم حلقه زد
سرش را خم کرد تا لبش به گوش هایم بچسبد
جیره امروزم را باید پرداخت می کرد
زخم صدایش به هر شعري حیات جاودانه میبخشید
جاِن شیرینم...؟!
صدایت میزنم
جاني بگو
با همان جان گفتنت
جانم به لب می آورى....



پایان.



و من الله توفیق

با تشکر از زینب ایلخانی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

2.4k 0 14 154 151

#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت271



بوسه هاي خدا را حس می کنم
دوستت دارم از خدا شنیدن چه لذتي دارد..."
با صداي جیز حاصل از چکیدن دانه اشکم داخل روغن با یك خنده و جیغ
کوتاه از اجاق فاصله میگیرم
با خنده سر تکان دادم و زیر تابه را خاموش کردم
از آشپزخانه بیرون رفتم
لباس هایم حسابي بوي روغن و غذا میداد
اما این همان عطر زندگي بود!
دوش کوتاهي گرفتم
و در مقابل آینه پیراهن کوتاه آبي فیروزه اي ام را به تن کشیدم
شانه را که روي موهایم رقصاندم
حس کردم چه قدر از حجم موهایم را در این سال ها باخته ام
اما حسرت نخوردم
هر تار مو همراه غصه ها و درد هایم مرا ترک کرده بود
ولي واقعا در برابر حجم این همه خوشبختي اهمیتي داشت؟
چرخي زدم و با یك رژ سرخ کمي به لب هایم جان دادم
به تصویر زني در دهه سوم زندگي اش لبخند زدم
چه قدر شجاع شده بود چه قدر قوي و پخته...
این چند خط عمیق کنار چشم هایش را هم دوست داشتم
من همه چیز امروز این زن را دوست داشتم
حتي درد زانوي سمت چپش !
با صداي زنگ تلفن از تصویر زن دوست داشتني قصه ام فاصله گرفتم
اما هرچه میگشتم گوشي تلفن را پیدا نمی کردم
بالاخره میان ملحفه صورتي عروسکي تخت کوچکش, گوشي را پیدا کردم
_ جانم دلسا!
_ آبجي چرا اینقدر دیر جواب دادي؟
_ سلامت کو؟
خندید
_ سلام خانم بزرگ
کجایي ، مشغولي؟
_ این وروجك گوشي رو میبره تو تختش چند ساعت با دو ستش حرف میزنه،
بعد پیدا کردنش کار حضر فیله
_ الهي قربون قرتي خاله بشم
کجاست الان؟
_ والا قرار بود یك پیك نیك مردونه باشه
ولي از لحظه اي که فهمید یارا هم میره خودشو کشت که باید ببرند، دیگه کم
کم پیداشون میشه تو هم پاشو مامان رو بردار بیا اینجا
سکوت کرد یك غم نهفته در صدایش با تمام حس خواهري ام یافتم و وقتي
مظلومانه پرسید:
_ بلیطش رو آخر هفته اوکي کرد؟
من همراهش بغض کردم
وقتش نشده هنوز دلسا؟
_ حتما نشده که میخواد باز بره، این بار نرفته یارا هم بهونه اش را میگیره
اصلا حس می کنم از عمد میره
انگار دور بودن بهترین دواي درداشه
خواستم بگویم
دور شدن دواي هیچ دردي نیست فقط گاهي سرپو شي است براي خاموش
کردن تمام احساس به طغیان در آمده ات ...
دقایق طولاني بعد تماس دلسا غرق فکر شدم
خدایا این چرخ بلاگردون بیش از کاسه دردهایش، برایش غم و مصیبت
نباریده بود؟!
با صداي هیاهوي بچه ها در راهرو، نوید آمدنشان، دلم را بار دیگر گرم کرد
به رسم و قانون خانه براي استقبال جلوي در رفتم
حانا و یارا مشغول تکاپو و دنبال هم دویدن وارد خانه شدند و هم زمان و با
عجله سلام دادند
چشمم به انتهاي راهرو بود
یارا از داخل خانه با صداي بلند گفت:
_ زن عمو شام چي داریم؟
حانا به جاي من با حرص گفت:
_ بذار پیتزا از گلو بره پایین شکمو خان
اخم در هم کشیدم و دست به سینه با اخم رو به بچه ها گفتم:
_ واسه چي بیرون پیتزا خوردین ؟ کي پیتزا خرید؟
صدایش! آخ امان از این صدایش که تا به همین امروز براي من معتاد به
حضورش, قوي ترین مخدر بود
_ یکي که نقشه داشته همه قیمه هاي خانومش رو خودش تنهایي بخوره
برگشتم
سرم به سینه اش خورد
عطرش بیني و ریه هایم را درگیر کرد
لبخند نه! دلخند به جانم نشست
کمي از او فا صله گرفتم تا تصویر قامتش را ی بار دیگر با همه وجودم به نظاره
بنشینم
حتي این عصاي آهني قفل شده در مچش هم ذره اي از صلابتش کم نکرده
بود
این سپیدي میان مو و ریش و سبیلش هم عجب به ابهتش میامد
به خودم از داشتنش بالیدم
به گردنش آویختم، صورتش را با دستهایم فشردم
نقش دوستت دارم را بي کلام روي لب هاي هم فریاد زدیم
تکراري نمیشد این فریاد روزي هزار بار تکرار میشد اما تکراري، هرگز!
او موهبت پروردگارم و
معجزه کرامت و بخشندگي اش بود براي همه عمرم
من او را زماني که علم و تکنولوژي کنده از حیات خواندنش
از خدا گرفتم
کفر نبود به خود خدا کفر نبود، این که هر روز بستایم اش و پرستش اش را
فریاد بزنم
خداي زمیني هر زني به یقین مردي است که از او خدا را دارد...
چشم هایش را جمع کرد با دست تابي به سبیلش داد و گفت:
اذن دخول نمیدي خانم؟
براي بار آخر بوسیدمش و د ستم را به نشانه بفرما سمت سالن خانه دراز
کردم
_ بفرمایید خان، خوش اومدید به عمارتتون
خندید وگفت:
_ من همه عمرم که خان صدام کردن اندازه خان این آپارتمان نیم وجبي بودن
لذت نبردم
با عشق ی بار دیگر خانه ام را بر انداز کردم
ممنون که دوباره اینجا رو خریدي
اینجا بهترین قصره خوشبختیه واسه من
با جمله حانا تازه متوجه حضورش شدم
_ نخیر خونه قبلیمون حیاط داشت استخر داشت
آراز اخم کمرنگي کرد و گفت:
_ هرچي مامان بگه !
دست به کمر زد و گفت:
_ الان من اگه بگم خوب نیست خان زن ذلیل باشه،




❣ ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت270



_ تا ابد عاشق میمونم
اما عاشق دل آرام خزان بیك نیستم
من عاشق دلي مو مشکی و شر و شیطون همون روزها میمونم
میدوني یك روز اومدم اینجا توي خیالم مراسم خاک سپاریش بود
عزاداري کردم
تا نفس داشتم گریه کردم حتي 40 روز واسش مشکي پوشیدم
من عزیز زیر خاک کردم
اما عشقم رو نه!
حالا میدونم دسترسي به یك مرده زیر خاک و داشتنش غیر ممکنه
اما عاشقش موندن جرم نیست
من عاشق دلي ام
از جایش بلند شد خاک شلوارش را تکاند
_ بلند شو آراِم جان دایي
پاشو دیر شد زن دایي
به جاي من بغض آسمان ترکید
رعد و برق و چند ثانیه بعد باران شدید
خاک از پیکر هر دوي ما میشست
از آن ثانیه به بعد هرگز دیگر مرا دلي خطاب نکرد!
***
آنقدر خدا را از نزدیك و از عمیق ترین جاي قلب و احساسم درک کرده بودم
که میدانستم دیگر هر اتفاقي هم که بیوفتد
قطعا بهتر از آن براي من و تقدیرم وجود ندارد
رضا شده بودم
آنجا که میداني دستت از هر تغییر و تلاشي کوتاه شده است
و تنها دعا میتواند سیر اتفاقات را هدایت کند
این رضا شدن اوج بندگي و باور است
انتهاى آرامش...
داخل آسانسور بیمارستان تمام آن 4 طبقه فقط خدا را زیر لب صدا کردم
سوشا قرص پشت سرم ایستاده بود
میدانستم تلاطم وجود او هم به سکون رسیده است
درب که در مقابل گشوده شد با یك اطمینان خاطر اولین گام را سمت راهروي
سي سي یو برداشتم
سوشا شانه به شانه ام مي آمد...
زانوانم سست شد چون ستون هاي یك عمارت زلزله زده که دیگر تاب ایستایي
ندارد
یك دستم به یاري قلب مچاله ام شتافت و دست دیگرم
عمود بر دیوار ناجي سقوطم
حانا اینجا چه کار می کند؟!
دختر کوچکم را چرا اینجا آورده اند؟!
چرا دلسا او را در آغوش کشیده ا ست و مثل یك طفل بي پدر برایش گریه سر
میدهد
مامان میان گریه با دیدنم چند بار به سینه اش محکم می کوبید و فریاد می کشد
_ واي مادر واي مادر
صنم چرا از من رو بر میگرداند و سر بر سینه مهران هق هق میزند؟!
شاینا روئ زمین سر بر دیوار گذاشته است و بي صدا اما شدید میبارد
شري ! چرا بهت زده به درب سي سي یو خیره شده است و انگار سالها ست
همانجا خشکش زده است!
این صداي ناله و فغان
این اشك ها...
آه خداي من به خاطر فرزندم به من قدرت بده
دستم را از دیوار برداشتم
زیر لب با تمام باورم نجوا کردم
" راضي ام به رضاي خودت "
سخت بود اما...

قسمت آخر

در زندگی ام تنها یك تولد وجود داشت
اما هزار مرگ در برابر این یك تولد زیاد نبود؟!
ی بار متولد شوي و هزار بار بمیرى عادلانه است؟!
شاید این سوال را بارها تا قبل آن روز از خودم پرسیده بودم
هربار که زمین خورده بودم
هربار که باختن سهمم شده بود
هربار که از دست دادن را چشیده بودم
اما آن روز فهمیدم
آدم ها متولد میشوند که بتوانند متولد شوند!
هزار بار میمیرند، زخم میخورند، تا دوباره متولد شوند
و این بار
درست مثل مادرى که نه تنها نه ماه ، شاید چندین سال آبستن درد و تالما
بسیار است و بالاخره
با تولد نوزادِ روح فارغ میشود
و من فهمیدم بزرگترین رسالت هر انسان تولد سالم این روح است...
امروز از زماني که چشم گشودم
نواي دل انگیز همان شعر کردي سوزناکش که همیشه میخواند در گوشم طنین
مي اندازد
نمیتوانم با این طنین هم خواني کنم در عوض ریتم موسیقي اش را با صداي
آرام تکرار می کنم
آخرین دانه سیب زمیني سرخ کرده را از تابه در مي آورم اما یهو بي اختیار
ثابت میمانم
انگار دنیا متوقف میشود براي اکران یك فیلم کو تاه چند ثانیه اي در برابر
چشمانم
"
صدایش به شدت گرفته است
انگار تکلم، سخت ترین کار دنیا براي جسم دردمند و ضعیفش است
اما هنوز همان زخم جذاب در صدایش هویداست
_ آراِم....جااا...نم
جانم به فداي این آرام جان گفتنت!
سرم را روي سینه اش میگذارم
عطرش را با همه توانم میبلعم
و به طپش قلبش گوش دل میسپارم
خدا اینجاست با هر طپش قلب این مرد مرا نوازش می کند


❣ ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت269



تا وقتي که ترمز کند حتي لحظه اي نگاه از روبه رو بر نداشت
انگار در حال تماشاي گذشته و آینده ادغام شده بود
انگار من هم تازه به خودم آمده بودم
بیرون شهر درست وسط یك برهوت مطلق بودیم
جز ما و خاک و جاده هیچ چیز وجود نداشت
هر دو پیاده شدیم
آفتاب چشم هایم را سوزاند
سوشا به دور دست خیره شده بود
اولین قدم را که برداشت بي اختیار من هم همان سمت حرکت کردم
اما کمي بعد هر دو انگار به دنبال یك مقصد مشخص با تمام قوا میدویدیم
آنقدر که وقتي ایستاد نفس هایش به شماره افتاده بود و گلوي من از شدت
خشکي میسوخت
دیگر حتي از جاده هم اثري نبود
خم شد و دست روي زانوانش گذاشت در همان حالت به من چشم دوخت
دلي؟!
دستم را روي سینه ام گذاشته بودم
ناتوان پاسخ دادم
_ بله سوشا؟
_ اومدم دنبال خدا
انگار روحم قصد ترک بدنم را داشت قفس جسم تنگ بود !
نگاهش کردم
قامت راست کرد
دستانش را باز کرد و بعد مشت هایش را طوري فشرد که هر لحظه منتظر
جاري شدن خون از کف دست هایش بودم
انگار خیال له کردن خودش را داشت بغضش صدایش را آسماني کرده بود
_ میگن ابراهیم به دستور خدا کعبه رو وسط بیابون ساخت
خدا هم خسته بود از آدم ها و ازدحام افکارشون؟
خدا یك جاي دنج واسه خلوت خودش با بنده هاش میخواست؟!
اینجا جز ما و خدا کسي نیست دلي
اینجا امامزاده نیست ، مسجد نیست!
اینجا جز دوتا آدم معمولي و خبط کرده اصلا هیچي نیست
صداش کن دلي
خداي من و تو اینقدر بي معرفته که جواب نده؟!
خدا جواب یکي که بگه غلط کردم ولي تو دستم رو بگیر رو نمیده؟
مگه نمیگن اوستا کریم لوطیه؟!
رسم لوطي گري اینه یك روسیاه را از دم خونت دست خالي برگردوني ؟
رسم لوطي گري اینه یك ذلیل رو جلوي چشم خلق شرمنده کني؟
رسمش اینه یك مرد را جلوي بچه اش سر افکنده کني ؟
پیش خودش زیر سوالش ببري؟
دستش را رو به آسمان باز کرد و با اعماق وجود
فریاد میزد
_ خدایا!!!!!
روي زانو به زمین افتادم
سر بر خاي گذاشتم
هر دو اشتباه کرده بودیم
اصلا مگر آدم بي اشتباه وجود دارد؟!
اشك هایم خاک را ِگل می کرد و با صداي بلند با خداي خودم حرفمیزدم
حتي دیگر صداي یکدیگر را نمیشنیدیم
به خاک افتادن گاهي لاژمه ادامه مسیر و بندگي است
نمیدانم چند ساعت گذشت اما حالا فقط میدانستم آفتاب جایش را با مهتاب
ساعاتي است عوض کرده است
چشمه چشم هایمان خشك شده بود
هر دو زانو بغل گرفته به آسمان خیره مانده بودیم
مشتي خاک برداشت و دستش را بالا آورد و مشتش را مقابل چشمانش باز کرد
و بعد آرام آرام سرازیرشان کرد و به تماشاي سقوط دانه هاي خاک نشست
صدایش کردم
_ سوشا
نگاهم کرد
_بیا از هم بگذریم
سرش را پایین انداخت
_ تو خیلي وقته از من گذشتي
اوني که گذشتن واسش مرگه منم
از جوابش یکه خوردم
_ تو یعني نمیبخشیم؟
تلخ خندید
_ مجرم آن عاشق کور است که ندید عشقي نیست
این سزا نیست که معشوق ندانسته به مسلخ ببرند
دیگر هیچ کدام اشکي نداشتیم تا یاري مان کند نا گزیر لبخند به لب میراندیم
_گناه من اول هر چي بود
_ اول؟!
_ آره روز اولي که سوشا را دیدم
ماه اول که فهمیدم دلم نلرزیده و ولي به خاطر تنها نبودن خواستمش
همون اول راه که دونسته از بي عشقي
عاشقت کردم چون تو همه چیز تموم بودي و حق نداشتي مال کس دیگه باشي
اول جداییم که برگشتم و دوباره زنت شدم تا با داشتن تو از آراز و زندگي انتقام
بگیرم



❣ ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
❤️❤️❤️


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

20 last posts shown.