#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت271
بوسه هاي خدا را حس می کنم
دوستت دارم از خدا شنیدن چه لذتي دارد..."
با صداي جیز حاصل از چکیدن دانه اشکم داخل روغن با یك خنده و جیغ
کوتاه از اجاق فاصله میگیرم
با خنده سر تکان دادم و زیر تابه را خاموش کردم
از آشپزخانه بیرون رفتم
لباس هایم حسابي بوي روغن و غذا میداد
اما این همان عطر زندگي بود!
دوش کوتاهي گرفتم
و در مقابل آینه پیراهن کوتاه آبي فیروزه اي ام را به تن کشیدم
شانه را که روي موهایم رقصاندم
حس کردم چه قدر از حجم موهایم را در این سال ها باخته ام
اما حسرت نخوردم
هر تار مو همراه غصه ها و درد هایم مرا ترک کرده بود
ولي واقعا در برابر حجم این همه خوشبختي اهمیتي داشت؟
چرخي زدم و با یك رژ سرخ کمي به لب هایم جان دادم
به تصویر زني در دهه سوم زندگي اش لبخند زدم
چه قدر شجاع شده بود چه قدر قوي و پخته...
این چند خط عمیق کنار چشم هایش را هم دوست داشتم
من همه چیز امروز این زن را دوست داشتم
حتي درد زانوي سمت چپش !
با صداي زنگ تلفن از تصویر زن دوست داشتني قصه ام فاصله گرفتم
اما هرچه میگشتم گوشي تلفن را پیدا نمی کردم
بالاخره میان ملحفه صورتي عروسکي تخت کوچکش, گوشي را پیدا کردم
_ جانم دلسا!
_ آبجي چرا اینقدر دیر جواب دادي؟
_ سلامت کو؟
خندید
_ سلام خانم بزرگ
کجایي ، مشغولي؟
_ این وروجك گوشي رو میبره تو تختش چند ساعت با دو ستش حرف میزنه،
بعد پیدا کردنش کار حضر فیله
_ الهي قربون قرتي خاله بشم
کجاست الان؟
_ والا قرار بود یك پیك نیك مردونه باشه
ولي از لحظه اي که فهمید یارا هم میره خودشو کشت که باید ببرند، دیگه کم
کم پیداشون میشه تو هم پاشو مامان رو بردار بیا اینجا
سکوت کرد یك غم نهفته در صدایش با تمام حس خواهري ام یافتم و وقتي
مظلومانه پرسید:
_ بلیطش رو آخر هفته اوکي کرد؟
من همراهش بغض کردم
وقتش نشده هنوز دلسا؟
_ حتما نشده که میخواد باز بره، این بار نرفته یارا هم بهونه اش را میگیره
اصلا حس می کنم از عمد میره
انگار دور بودن بهترین دواي درداشه
خواستم بگویم
دور شدن دواي هیچ دردي نیست فقط گاهي سرپو شي است براي خاموش
کردن تمام احساس به طغیان در آمده ات ...
دقایق طولاني بعد تماس دلسا غرق فکر شدم
خدایا این چرخ بلاگردون بیش از کاسه دردهایش، برایش غم و مصیبت
نباریده بود؟!
با صداي هیاهوي بچه ها در راهرو، نوید آمدنشان، دلم را بار دیگر گرم کرد
به رسم و قانون خانه براي استقبال جلوي در رفتم
حانا و یارا مشغول تکاپو و دنبال هم دویدن وارد خانه شدند و هم زمان و با
عجله سلام دادند
چشمم به انتهاي راهرو بود
یارا از داخل خانه با صداي بلند گفت:
_ زن عمو شام چي داریم؟
حانا به جاي من با حرص گفت:
_ بذار پیتزا از گلو بره پایین شکمو خان
اخم در هم کشیدم و دست به سینه با اخم رو به بچه ها گفتم:
_ واسه چي بیرون پیتزا خوردین ؟ کي پیتزا خرید؟
صدایش! آخ امان از این صدایش که تا به همین امروز براي من معتاد به
حضورش, قوي ترین مخدر بود
_ یکي که نقشه داشته همه قیمه هاي خانومش رو خودش تنهایي بخوره
برگشتم
سرم به سینه اش خورد
عطرش بیني و ریه هایم را درگیر کرد
لبخند نه! دلخند به جانم نشست
کمي از او فا صله گرفتم تا تصویر قامتش را ی بار دیگر با همه وجودم به نظاره
بنشینم
حتي این عصاي آهني قفل شده در مچش هم ذره اي از صلابتش کم نکرده
بود
این سپیدي میان مو و ریش و سبیلش هم عجب به ابهتش میامد
به خودم از داشتنش بالیدم
به گردنش آویختم، صورتش را با دستهایم فشردم
نقش دوستت دارم را بي کلام روي لب هاي هم فریاد زدیم
تکراري نمیشد این فریاد روزي هزار بار تکرار میشد اما تکراري، هرگز!
او موهبت پروردگارم و
معجزه کرامت و بخشندگي اش بود براي همه عمرم
من او را زماني که علم و تکنولوژي کنده از حیات خواندنش
از خدا گرفتم
کفر نبود به خود خدا کفر نبود، این که هر روز بستایم اش و پرستش اش را
فریاد بزنم
خداي زمیني هر زني به یقین مردي است که از او خدا را دارد...
چشم هایش را جمع کرد با دست تابي به سبیلش داد و گفت:
اذن دخول نمیدي خانم؟
براي بار آخر بوسیدمش و د ستم را به نشانه بفرما سمت سالن خانه دراز
کردم
_ بفرمایید خان، خوش اومدید به عمارتتون
خندید وگفت:
_ من همه عمرم که خان صدام کردن اندازه خان این آپارتمان نیم وجبي بودن
لذت نبردم
با عشق ی بار دیگر خانه ام را بر انداز کردم
ممنون که دوباره اینجا رو خریدي
اینجا بهترین قصره خوشبختیه واسه من
با جمله حانا تازه متوجه حضورش شدم
_ نخیر خونه قبلیمون حیاط داشت استخر داشت
آراز اخم کمرنگي کرد و گفت:
_ هرچي مامان بگه !
دست به کمر زد و گفت:
_ الان من اگه بگم خوب نیست خان زن ذلیل باشه،
❣ ادامه دارد....
░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar