یکار کنم..اینجا
هیچکس با من رو راست نیست آرتی..
آرتی گفت میدونم..حقیقت اینه که هیچکس تواین دنیا با کسی رو راست نیست ولی این ناباوری ها نباید باعث بشه از هرکسی کمک بگیری...
آرن..به دنبال صدای جیغ خرگوش...حتی روباه هم از لونش بیرون میاد..اما نه برای کمک کردن..
تو الان دنبال حقیقتی..نباید به هرکسی که به قصد کمک میخواد بهت نزدیک بشه اعتماد کنی..
آرن گفت میدونم..منم اون قدر بچه نیستم که هرچیزی که میشنومو باور کنم..میرم به حرفاش گوش کنم..اگه مدرکی برای اثبات حرفاش نداشته باشه..ذره ای فکرمو درگیرش نخواهم کرد..
آرتی گفت ولی من ازت میخوام که یه مدت کلا نری سراغش...آرن گفت اخه واسه چی..چرا نباید برم..
آرتی گفت بشین پیشم..بشین میخوام بهت توضیح بدم... آرن نشست...آرتی گفت تاحالا یه آدم گرسنه دیدی آرن...آدم گرسنه که به دنبال غذا میگرده هرغذایی که به دستش برسه رو میخوره..براش مهم نیست غذا چی باشه..میدونی چرا چون گشنس و در فعل حاضر تنها چیزی که میتونه بهش فکر کنه سیر کردن شکمشه..با هرغذایی..که ممکنه حتی اون غذا به سلامتیش صدمه بزنه..
تو هم الان تو همون شرایطی...گرسنه ای...گرسنه ی حقیقت...دنبال حقیقتی و تنها چیزی که داری بهش فکر میکنی دراوردن خودت از بلاتکلیفیه..با دست پیدا کردن به حقیقت..
تو این همهمه که بی وقفه داری دنبال حقیقت میگردی ممکنه به اشتباه دروغای زیادی رو در قالب حقیقت بهت تحویل بدن و تو هم ممکنه باور کنی..چون برای پیدا کردن حقیقت به شدت عجله داری...
نرو...نرو سراغ اون آدم...صبر کن..تا شدت علاقت به پیدا کردن حقیقت یکم کمرنگ بشه ...بعدش با ذهن تمیز و بی دغدغه شروع کن به جستجوی حقیقت..هوم؟!
آرن با لبخند حرف آرتی رو تایید کرد و آرتی آرن رو بغل کرد..آرن هم بغلش کرد و گفت ؛ ازت ممنونم آرتی..مرسی که هستی...
آناهیتا تو تراس اتاقش قدم میزد و با خشم مشت به کف دستش میزد که یهو یه نگهبان دستشو گرفت کشید تو اتاق و دستشو گذاشت رو دهنش ..اناهیتا ترسید و میخواست داد بزنه که دستشو ول کرد و گفت هیسسسس منم بابا... بانوی قریب ماه...خانوم آناهیتا..الهه ی عشق..
آناهیتا با تعجب گفت هییی حنان تو..تو اینجا چه غلطی میکنی
مگه بهت نگفتم دیگه این ورا پیدات نشه...
حنان گفت عه تو به من گفتی؟! واقعا؟ عجیبه اصلا یادم نمیاد..
آناهیتا گفت بس کن...تو همه چیزو به شوخی گرفتی..ولی متوجه نیستی داری کار خطرناکی میکنی...
ازت خواهش میکنم از اینجا برو..این کارایی که تو داری میکنی واسه جفتمونم بده..عشق یه مساله کاملا جدیه..شوخی بردار نیست!!
حنان گفت کی بهت گفته من دارم باهات شوخی میکنم؟!
آناهیتا مکث کرد و گفت خودت..با کارایی که داری میکنی داری اینو نشون میدی..
ظاهر تغییر میدی یواشکی میای دنبالم..تا توی اتاقم میای..فک میکنی با این بچه بازیا رام کسی نمیشم..اونم کسی مثل تو..که دشمن من محسوب میشه نه عاشق من..
حنان گفت تو به این مزخرافت اهمیت میدی؟!
نژاد پرستی.. تعصبات وطنی..دشمنی زور قدرت؟!
ولی من عشقو فراتر از همه اینا میدونم..اینا همشون در برابر عشق هیچن هیچ...پووووف مثل بادن باد...
آناهیتا گفت باد همیشه باد نیست گاهی وقتا به یه طوفان مهلک تبدیل میشه..حنان گفت اشتباه میکنی طوفانو فقط عشق به پا میکنه..عشق چیز خیلی خطرناکیه خانوم..میدونی چرا...چون باعث میشه دیگه از هیچی نترسی..و وقتی به یه آدم نترس تبدیل بشی...دیگه هیچ چیز ب نظرت خطرناک نیست..
آناهیتا قیافه گرفت و گفت واقعا؟! ینی داری ادعا میکنی که از هیچ چیز نمیترسی؟! مثلا خیلی نترسی 😃😒
حنان گفت این یه شعار نیست حاضرم برات اثباتش کنم..آناهیتا گفت خیل خب بهت فرصت اثبات میدم..ثابت کن...حنان لبخند زد و گفت فردا منتظرم باش... آناهیتا لبخند از رو لباش محو شد و گفت ینی چی ؟!
حنان گفت فردا..میام..این بار نه پیش تو..بلکه پیش پدرت..و مادرت..
آناهیتا شوکه شد و گفت تو زده به سرت...اونا تورو زنده به گورت میکنن
حنان با لبخند به آناهیتا خیره شد و گفت عاشق اینم که نگرانم میشی..
آناهیتا بدون هیچ حرفی سرشو انداخت پایین و به حنان پشت کرد و گفت انقد چرند نگو من نگران تو نیستم..آناهیتا اشک تو چشماش حلقه زد و گفت تو هم عاشق من نیستی..این حس تو فقط ترحمه..چون نمیتونم ببینم فقط دلت داره برام میسوزه
من به ترحم تو احتیاجی ندارم..گم شو بیرون...
حنان عصبانی شد..دست اناهیتارو گرفت کشوند سمت خودش و گفت تو حق نداری از جانب من در مورد احساسم حرف بزنی...آناهیتا اشکاش سرازیر شد و گفت تو هم حق نداری از جانب من حرف بزنی..
حنان گفت فردا میام..میام تا احساسمو ثابت کنم...بقیش به خودت بستگی داره..اگه دروغ گفته باشیو عاشقم باشی باهام میای..و اگه راس گفته باشی و عاشقم نباشی... آناهیتا سکوت کرد..حنان به حرفاش ادامه نداد و رفت...آناهیتا با گریه نشست رو زمین و زانوهاشو بغل گرفت...
حنان که داشت قصرو ترک میکرد با ناراحتی توی دلش گفت نه..
هیچکس با من رو راست نیست آرتی..
آرتی گفت میدونم..حقیقت اینه که هیچکس تواین دنیا با کسی رو راست نیست ولی این ناباوری ها نباید باعث بشه از هرکسی کمک بگیری...
آرن..به دنبال صدای جیغ خرگوش...حتی روباه هم از لونش بیرون میاد..اما نه برای کمک کردن..
تو الان دنبال حقیقتی..نباید به هرکسی که به قصد کمک میخواد بهت نزدیک بشه اعتماد کنی..
آرن گفت میدونم..منم اون قدر بچه نیستم که هرچیزی که میشنومو باور کنم..میرم به حرفاش گوش کنم..اگه مدرکی برای اثبات حرفاش نداشته باشه..ذره ای فکرمو درگیرش نخواهم کرد..
آرتی گفت ولی من ازت میخوام که یه مدت کلا نری سراغش...آرن گفت اخه واسه چی..چرا نباید برم..
آرتی گفت بشین پیشم..بشین میخوام بهت توضیح بدم... آرن نشست...آرتی گفت تاحالا یه آدم گرسنه دیدی آرن...آدم گرسنه که به دنبال غذا میگرده هرغذایی که به دستش برسه رو میخوره..براش مهم نیست غذا چی باشه..میدونی چرا چون گشنس و در فعل حاضر تنها چیزی که میتونه بهش فکر کنه سیر کردن شکمشه..با هرغذایی..که ممکنه حتی اون غذا به سلامتیش صدمه بزنه..
تو هم الان تو همون شرایطی...گرسنه ای...گرسنه ی حقیقت...دنبال حقیقتی و تنها چیزی که داری بهش فکر میکنی دراوردن خودت از بلاتکلیفیه..با دست پیدا کردن به حقیقت..
تو این همهمه که بی وقفه داری دنبال حقیقت میگردی ممکنه به اشتباه دروغای زیادی رو در قالب حقیقت بهت تحویل بدن و تو هم ممکنه باور کنی..چون برای پیدا کردن حقیقت به شدت عجله داری...
نرو...نرو سراغ اون آدم...صبر کن..تا شدت علاقت به پیدا کردن حقیقت یکم کمرنگ بشه ...بعدش با ذهن تمیز و بی دغدغه شروع کن به جستجوی حقیقت..هوم؟!
آرن با لبخند حرف آرتی رو تایید کرد و آرتی آرن رو بغل کرد..آرن هم بغلش کرد و گفت ؛ ازت ممنونم آرتی..مرسی که هستی...
آناهیتا تو تراس اتاقش قدم میزد و با خشم مشت به کف دستش میزد که یهو یه نگهبان دستشو گرفت کشید تو اتاق و دستشو گذاشت رو دهنش ..اناهیتا ترسید و میخواست داد بزنه که دستشو ول کرد و گفت هیسسسس منم بابا... بانوی قریب ماه...خانوم آناهیتا..الهه ی عشق..
آناهیتا با تعجب گفت هییی حنان تو..تو اینجا چه غلطی میکنی
مگه بهت نگفتم دیگه این ورا پیدات نشه...
حنان گفت عه تو به من گفتی؟! واقعا؟ عجیبه اصلا یادم نمیاد..
آناهیتا گفت بس کن...تو همه چیزو به شوخی گرفتی..ولی متوجه نیستی داری کار خطرناکی میکنی...
ازت خواهش میکنم از اینجا برو..این کارایی که تو داری میکنی واسه جفتمونم بده..عشق یه مساله کاملا جدیه..شوخی بردار نیست!!
حنان گفت کی بهت گفته من دارم باهات شوخی میکنم؟!
آناهیتا مکث کرد و گفت خودت..با کارایی که داری میکنی داری اینو نشون میدی..
ظاهر تغییر میدی یواشکی میای دنبالم..تا توی اتاقم میای..فک میکنی با این بچه بازیا رام کسی نمیشم..اونم کسی مثل تو..که دشمن من محسوب میشه نه عاشق من..
حنان گفت تو به این مزخرافت اهمیت میدی؟!
نژاد پرستی.. تعصبات وطنی..دشمنی زور قدرت؟!
ولی من عشقو فراتر از همه اینا میدونم..اینا همشون در برابر عشق هیچن هیچ...پووووف مثل بادن باد...
آناهیتا گفت باد همیشه باد نیست گاهی وقتا به یه طوفان مهلک تبدیل میشه..حنان گفت اشتباه میکنی طوفانو فقط عشق به پا میکنه..عشق چیز خیلی خطرناکیه خانوم..میدونی چرا...چون باعث میشه دیگه از هیچی نترسی..و وقتی به یه آدم نترس تبدیل بشی...دیگه هیچ چیز ب نظرت خطرناک نیست..
آناهیتا قیافه گرفت و گفت واقعا؟! ینی داری ادعا میکنی که از هیچ چیز نمیترسی؟! مثلا خیلی نترسی 😃😒
حنان گفت این یه شعار نیست حاضرم برات اثباتش کنم..آناهیتا گفت خیل خب بهت فرصت اثبات میدم..ثابت کن...حنان لبخند زد و گفت فردا منتظرم باش... آناهیتا لبخند از رو لباش محو شد و گفت ینی چی ؟!
حنان گفت فردا..میام..این بار نه پیش تو..بلکه پیش پدرت..و مادرت..
آناهیتا شوکه شد و گفت تو زده به سرت...اونا تورو زنده به گورت میکنن
حنان با لبخند به آناهیتا خیره شد و گفت عاشق اینم که نگرانم میشی..
آناهیتا بدون هیچ حرفی سرشو انداخت پایین و به حنان پشت کرد و گفت انقد چرند نگو من نگران تو نیستم..آناهیتا اشک تو چشماش حلقه زد و گفت تو هم عاشق من نیستی..این حس تو فقط ترحمه..چون نمیتونم ببینم فقط دلت داره برام میسوزه
من به ترحم تو احتیاجی ندارم..گم شو بیرون...
حنان عصبانی شد..دست اناهیتارو گرفت کشوند سمت خودش و گفت تو حق نداری از جانب من در مورد احساسم حرف بزنی...آناهیتا اشکاش سرازیر شد و گفت تو هم حق نداری از جانب من حرف بزنی..
حنان گفت فردا میام..میام تا احساسمو ثابت کنم...بقیش به خودت بستگی داره..اگه دروغ گفته باشیو عاشقم باشی باهام میای..و اگه راس گفته باشی و عاشقم نباشی... آناهیتا سکوت کرد..حنان به حرفاش ادامه نداد و رفت...آناهیتا با گریه نشست رو زمین و زانوهاشو بغل گرفت...
حنان که داشت قصرو ترک میکرد با ناراحتی توی دلش گفت نه..