داستان "شیر یا خط "


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


🌀 چنل رمان های هندی
t.me/world_of_mandaa
🌀 چنل پرسش و پاسخ
t.me/elanha_mandaa

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Statistics
Posts filter


تن نداشت و فقط

گریه میکرد...حنان گفت من همه ی عواقب کارمو به جون خریدم و‌اومدم اینجا لازم باشه با پدر آناهیتا هم حرف میزنم..
آروشا داد زد تو مگه دیوونه شدی..اصلا میدونی داری چیکار میکنی..

حنان با خونسردی جواب داد میدونم..آروشا گفت تو چطور فک کردی که من بهت این اجازه رو میدم

حنان گفت من تلاشمو میکنم
آروشا گفت تو میتونستی خیلی راحت آناهیتارو برداری و بری اومدی اجازه بگیری..؟!
حنان گفت مادر من به من دزدی رو یاد نداده خانوم محترم..شما حق ندارین با من اینطوری حرف بزنین ‌.من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم که یه شخصو از زندگی اصلیش بدزدم..
آروشا با لبخند تلخی گفت میدونم...حنان تعجب کرد...آناهیتا یه گوشه وایساده بود و مثل بید میلرزید...آروشا بهش نگاهی کرد و پرسید ؛ تو هم دوسش داری..یا نه؟! آناهیتا سرشو انداخت پایین و جوابی نداد...
آروشا از تخت اومد پایین یه شمشیر برداشت گرفت سمت حنان و گفت اینو بگیر..حنان شوکه شد و گفت این دیگه چیه
آروشا گفت اینو بگیر..و‌با دختر من مبارزه کن اگه موفق بشی شکستش بدی میذارم که اونو با خودت ببری

آناهیتا شوکه شد و گفت ولی مامان..حنان گفت شما شوخیتون گرفته.آناهیتا نمیتونه ببینه..من چطوری بهش حمله کنم..اونم با یه شمشیر...آروشا گفت اینجا من تصمیم میگیرم..کاری که بهت میگمو بکن.
حنان با شمشیری که به دست داشت اومد نزدیک آناهیتا..دسمالی از جیب لباسش دراورد و چشمای خودشو بست...آروشا شوکه شد..لبخند زد و تو دلش گفت ؛ تو‌ثابت کردی که با تربیت خواهر من بزرگ شدی..اگه غیر از اینو انجام میدادی

تعجب میکردم..حنان خواست شمشیرو‌بکشه که آروشا داد زد صبر کنننن...
حنان متوقف شد و پرسید چیشده...آروشا سکوت کرد

❌کپی ممنوع❌

🐾 @world_of_mandaa


م عایشاس..آناه

یتا گفت آرمان اونو جلوی قصر دیده بود و با آرن اشتباه گرفته بودش الان میفهمم دلیل شباهتشون چیبوده اونا پسر خاله ن...آرتی با تعجب گفت اوووو صبر کن منم امروز یکیو‌بیرون دیدم و فکر کردم آرن بوده ولی وقتی ازش پرسیدم اون بهم گفت که اصلا بیرون نرفته بوده..پس ینی من حنان رو دیده بودم...
آناهیتا سرشو تو دستاش فشار داد و گفت من دیگه دارم دیوونه میشم..آرتی گفت گوش کن این یه موضوع خیلی حساسیه باید راجبش حداقل به مادرت بگی..آناهیتا محکم گفت نه..نه اصلا اگه مادرم بفهمه ممکنه اتفاقای خیلی بدی بیوفته اگه خونوادم بفهمن معلوم نیس چه بلایی سر حنان بیاد...

آرتی لبخند زد و گفت بهت تبریک میگم..این نگرانی ها نشون میده که واقعا دوسش داری..آناهیتا با گریه گفت من نمیتونم تعصب خانواده و مملکتمو به عشق بفروشم

آرتی گفت تعصب خیلی کار اشتباهیه..آدم متعصب دقیقا مثل مردمک چشم عمل میکنه
هرچقد نور بیشتری بهش بتابه تنگ تر میشه..تو نباید متعصب باشی چون عشق آدمای متعصب رو نابود میکنه مچاله میشی زیر درد این عشق..اینطوری نباش...نترس..

آناهیتا گفت نمیفهمم چرا سر همچین دوراهی عجیبی قرار گرفتم..نه میتونم از تعصباتم بگذرم نه از احساسی که دارم..چیکار کنم

آرتی خندید و گفت وقتی دنبال دوتا خرگوش بدویی نمیتونی هیشکدومشونو بگیری..اگه واقعا دلت شکار میخواد مجبوری یکیشونو ول کنی در غیر این صورت هیچکدومشون گیرت نمیاد

یا متعصب باقی بمون تا اخر عمرت عزادار عشق باش یا تعصباتتو رها کن و‌به اغوش عشق برو..راه سومی برات وجود نداره...

آناهیتا سکوت کرد و‌با استرس شدیدی که داشت توفکر فرو رفت..گفت ؛ بهم گفته فردا همه چیو کنار میزاره و بی هیچ ترسی میاد تا منو از پدرم بخواد..
آرتی خندید و گفت وای خدای من این پسره دیوونس...
آناهیتا گفت من چیکار کنم..آرتی مکث کرد و گفت تو هم دیوونه شو.. آناهیتا از جاش بلند شد و با اضطراب دوید رفت...


آرن داشت وسایلاشو جمع جور میکرد تا آماده ی سفر بشه که آرتی اومد پیشش..آرن لبخند زد و گفت چیشده تو هنوز بیداری..آرتی گفت خوابم نمیبرد اومدم بدرقت کنم..
آرن گفت خب چرا از دور وایسادی نگاه میکنی بیا کمک کن...آرتی گفت اگه از کلمه ی »لطفا « توی جملت استفاده میکردی کمکت میکردم قبلا هم بهت گفتم از جملات دستوری متنفرم
ارن چشاشو نازک کرد و گفت تو خیلی حرف میزنی 🤨
آرتی با خنده گفت اونی که زیاد حرف میزنه کمتر باید حرفاشو جدی گرفت

آرن با لبخند عاشقانه ای بهش خیره شد و گفت البته این یه مورد راجب تو‌ صدق نمیکنه.. تو‌حرفات هیچوقت بی معنی نیست...
آرتی گفت چ چ چ انقد ذلیل نباش اگه یکی ببینه شاهزاده ای مثل تو‌ در برابر دختر ناتوانی مثل من انقدر وا میده و سوسو‌میزنه چی میگن بنظرت...آرن به آرتی نزدیک تر شد و گفت ؛ فکر کردن کار خیلی سختیه بخاطر همین اکثرا قطعا قضاوت میکنن...اونا هیچوقت نمیفهمن که دلیل وا دادن من عشق بوده نه هوس..آرتی قیافه گرفت و‌ گفت تو هم خیلی حرف میزنیا 🤨

آرن خندید و گفت اونی که زیاد حرف میزنه کمتر باید حرفاشو جدی گرفت

آرن کاملا آماده بود خواست از در بره بیرون که آرتی گفت این یه مورد در مورد تو هم صدق نمیکنه...آرن بی هیچ عکس العملی بهش خیره شد..آرتی اومد جلو‌ دستاشو انداخت رو‌شونه های آرن گونه شو چسبوند به گونش چشماشونو بستن..آرتی آروم گفت مراقب خودت باش..آرن یاد حرفای آناهیتا افتاد که بهش در مورد علاقه ی یک طرفه گفت...چشماشو باز کرد و با جدیت از آرتی جدا شد...آرتی با تعجب گفت چیشد..آرن بی هیچ حرفی گذاشت رفت..آرتی با عصبانیت برگشت تو اتاق خودش و با خودش گفت مسخره..خودشو چی تصور کرده..اصلا من چرا همچین کاری کردم که اونم جرات کنه بهم بی احترامی کنه..اه..


صب شد...آروشا خواب بود که احساس کرد یه نفر بالاسرش وایساده..چشماشو باز کرد و‌با ترس از جاش پرید...؛ آرن پسرم تو..تو اینجا...مگه تو‌با بابات...نه...نه تو آرن نیستی تو‌کی هستی...حنان گفت من واسه خودم هویت بزرگی دارم خانوم..ولی در حال حاضر به عنوان یه عاشق اینجام..عاشق دخترتون...آناهیتا..
آناهیتا ناگهانی در اتاق آروشارو باز کرد و اومد داخل...آروشا با ترس گفت آنا دخترم این دیگه کیه..‌اینجا چیکار میکنه داره چی میگه..آناهیتا سر حنان داد زد بیا برو..اخه مگه از جونت سیر شدی..آروشا داد زد انااا...ازت پرسیدم این کیه..آناهیتا با صدای لرزون جواب داد ؛ حنان

آروشا گفت اسمشو نپرسیدم هویتشو پرسیدم...ازت پرسیدم این کیه....آناهیتا با ترس چشاشو درهم فشرد و لباشو گاز گرفت میخواست جواب بده که حنان گفت : من حنان هستم پسر ارشد پادشاه بامپور سلطنت سوریبان...معروف به سوری ها...
آروشا شوکه شد...اشک تو چشماش حلقه زد و از گونه هاش سرازیر شد...آناهیتا با گریه دستاشو جفت کرد و گفت بهت التماس میکنم بیا از اینجا برو..آروشا گفت صبر کن آناهیتا...تو...چطوری با این آشنا شدی..کی..کجا...
آناهیتا هیچ جوابی برای گف


گفت اوه اوه

نمردیم و عاشق شدن آرن مغرورو هم دیدیم..حالا اسم این فرشته چی هس..
آرن گفت ؛ آرتی..
آناهیتا گفت واقعا؟! عه..اینکه معنی اسمشم ینی فرشته..
آرن گفت کسی که این اسمو واسش انتخاب کرده قطعا خوب میدونسته که چه موجودی رو به دنیا آورده..

آناهیتا گفت اونم دوست داره؟!
آرن مکث کرد و گفت..نمیدونم..آناهیتا لبخندش کم رنگ شد و گفت انقدر عاشقش نباش تا وقتی از دو طرفه بودن عشقتون مطمن نشدی..
آرن خشکش زد و گفت منظورت چیه..آناهیتا گفت نمیخوام نفوس بد بزنم ولی..اگه یه طرفه باشه این همه عشقی که بهش داری بدجوری رو دلت سنگینی خواهد کرد انقدر سنگین که حتی میتونه کاملا زمین بزنتت..
آرن سکوت کرد..آناهیتا گفت اصلا بیخیال شو..اون کجاست بهش بگو بیاد پیشم..میخوام کلی باهاش حرف بزنم ‌.
آرن خندش گرفت و گفت ؛ پهخخخخ متاسفم که اینو میگم اما خودت باید بری دیدنش..آناهیتا پرسید چرا مگه اون نمیتونه بیاد..آرن گفت چرا میتونه ولی نمیاد..چون معتقده وقتی یه نفر با کسی کار داره خودش باید بره سراغش
آناهیتا باتعجب گفت اوووو..نه بابا..

آرن گفت ارههه..خب من دیگه باید برم کلی کار دارم تو اگه خواستی میتونی بری ببینیش.‌..شب بخیر...آناهیتا گفت اره حتما میرم تو‌برو به کارات برس شب بخیر..

آرتی تو اتاقش نشسته بود و مشغول کشیدن نقاشی بود که آناهیتا اومد تو..آرتی با تعجب نگاش کرد و گفت ؛ شما؟
آناهیتا گفت معذرت میخوام که در نزدم آخه در باز بود
من آناهیتام..خواهر آرن
آرتی با خوشحالی از جاش بلند شد اومد سمت آناهیتا و گفت پس تو خواهر آرنی خیلی دلم میخواست ببینمت چه خوب کردی که اومدی..ولی..من شنیدم که تو نمیتونی ببینی پس چطوری تونستی خودت..آناهیتا گفت آره من نمیتونم ببینم ولی طوری تربیت شدم که هیچوقت این کمبود رو احساس نکنم من بدون دیدن راه رفتن که هیچی حتی میتونم بجنگم.
آرتی گفت این خیلی عالیه...کمتر کسی میتونه اینقدر شهامت داشته باشه..که بتونه با همچین کمبود بزرگی بجنگه..و کم نیاره..واقعا تحسینت میکنم
آناهیتا لبخند زد و گفت تو دختر عجیبی هستی..نه تعظیم کردی و نه رسمی حرف زدی اما جوری با عشق ازم استقبال کردی که انگار سال هاس منو میشناسی..من این صمیمیت رو خیلی دوس دارم..حتی بیشتر از احترام..
آرتی گفت منوببخش..ولی من واقعا از احترام گذاشتنای الکی بیزارم..اینو بخاطر این نمیگم که آدم محترمی نیستی..بلکه به این خاطر میگم که چون نمیشناسمت نمیتونم فقط از روی مقامت بهت احترام بذارم..

و اما این عشقی که بهت نشون دادم از روی تظاهر نبود بلکه از روی عشقی بود که خودت بهم نشون دادی..تو وقتی از در وارد شدی از خودت غرور نشون ندادی بلکه با لحن صمیمی برخورد کردی منم باید اینطوری ازت استقبال میکردم با صمیمیت..


آناهیتا خندید و گفت داداشم حق داره انقدر دوست داشته باشه تو واقعا دختر متفکری هستی کاش میتونستم چهره تو هم ببینم..
آرتی گفت بیا بشین..آناهیتا گفت مزاحم خوابت که نشدم داشتی چیکار میکردی...آرتی گفت نه..داشتم نقاشی میکشیدم..آناهیتا پرسید چه نقاشی آرتی گفت؛ کشتی..نمیدونم علتش چیه ولی من از بچگی همیشه عاشق کشتی و دریا بودم..
آناهیتا گفت شاید یه علت خاصی داره که حتی خودتم خبرنداری..یه چیزی مثل گذشته..شاید پدرت یا مادرت عاشق کشتی و‌ دریا بودن..

آرتی سکوت کرد..آناهیتا گفت منو ببخش نمیخواستم ناراحتت کنم..
راستی آرتی..تو نظرت در مورد عشق چیه..آرتی پرسید چطور مگه..آناهیتاگفت تو تاحالا عاشق شدی..آرتی بازم سکوت کرد..آناهیتا گفت من از عشق و عاشقی هیچی نمیدونم ولی ..
آرتی گفت ولی داره سرت میاد..درسته؟!


آناهیتا شوکه شد و گفت تو از کجا فهمیدی..وقتی از کنار اتاقت رد میشدم صداتو شنیدم که داشتی با یکی حرف میزدی..
صدای اونو زیاد نشنیدم ولی شنیدم که تو بهش میگفتی احساسی که بهت داره فقط ترحمه..
اما بذار اینو بهت بگم آناهیتا..اون اگه واقعا عاشقت نبود همچین ریسکی نمیکرد..

آناهیتا با گریه گفت اون از قبیله ی دشمن ماست..آرتی نیشخند زد و گفت ؛ چههه..چرا چرت میگی..کدوم دشمنی..چه دشمنی..عشق مال اقوام پیرو صلحه..دو نفری که عاشق هم میشن گذشته شون ریشه شون هرچقدرم که باهم تناقض و دشمنی داشته باشه کاملا از بین میره
بین دو عاشق جز صلح اثری از چیز دیگه ای نخواهد بود..

آناهیتا گفت تو اصلا میدونی اون کیه
آرتی گفت کیه مگه..دشمن تر از پسر شاه بامپور میتونه باشه که شاهزاده خانوم همین سلطنت سال ها پیش به عشقش گرفتارشد و‌باهاش رفت؟!

آناهیتا با صدای لرزون گفت خاله ی بزرگ من عروس دشمن شد؟!
حنام که..اون پسر شاه بامپوره...پس ینی اون...
آرتی شوکه شد و گفت صبر کن ببینم..پس ینی اون پسر...پسر خاله ی توعه ؟!
آناهیتا به شدت شوکه شد و دستشو گذاشت رو دهنش
آرتی با عجله از جاش بلند شد در اتاقشو قفل کرد برگشت سمت آناهیتا و گفت تو هم داری راه خاله تو میری داری پا جای پای اون میذاری..این پسره حنان که میگی..قطعا پسر شاهزاده خانو


༻Just You༺:
༻Just You༺:
این قسمت شروع میشه با آرن که به آرمان میگه معلوم هست داری چی میگی..من پیش پدر بودم الانم پیش روت وایسادم چطور ممکنه همزمان دوجا باشم اخه این بنظرت مسخره نیست؟!

آرمان گفت داداش من که باهات شوخی ندارم یه نفر که دقیقا شبیه تو بود با لباس نگهبان جلو ورودی قصر بود..قسم میخورممم..
اصلا..اصلا بیا بریم اونجا..بیا بریم دنبالش
آرمان دست آرنو گرفت و آورد تو مقر نگهبانا
همه دور یه نفر جمع شده بودن..شلوغی بود..آرن داد زد اینجا چخبره شماها چرا بجای اینکه سر پستتون باشین اینجا جمع شدین

رئیس نگهبونا با عجله اومد پیش آرن و گفت جناب شاهزاده..یکی از نگهبونای اتاق شاهزاده خانوم آناهیتا رو بیهوش کردن..لباساشم دراوردن و انداختن پشت دیوار قصر..آرمان و آرن شوکه شدن..آرمان گفت داداش دیدی بهت گفتم..من نمیدونم اون کی بود که انقد شبیه تو بود ولی شک ندارم اون نگهبان نبود..اون نگهبانو بیهوش کرده تا بتونه با پوشیدن لباساش وارد قصر بشه..

آرمان گفت نه..اون وارد قصر شده بوده...از لباس نگهبان برای وارد شدن به اتاق آناهیتا استفاده کرده...اون کی میتونه باشه...باید بریم پیش آناهیتا..

آناهیتا میخواست بگیره بخوابه که آرن در اتاقشو‌باز کرد..آناهیتا ترسید خنجرشو از زیر بالشش برداشت و گفت کیه..چطور جرات کردی بدون در زدن وارد شی..
آرن گفت آنا منم چرا میترسی..آناهیتا که بخاطر شباهت صدا فکر کرد حنان هست گفت باز واسه چی اومدی..مگه آرن گفت باز؟! منظورت از باز اومدی ینی چی؟! آنا مگه من کی اومدم دیدنت..
آناهیتا که فهمید طرف حنان نیست بلکه آرنه گفت داداش تویی..ببخشید فکر کردم..آرن پرسید فکر کردی چی؟!
اصلا بیخیال..ببینم کسی که نیومده بود اینجا..
آناهیتا با ترس گفت ن..نه..مگه قرار بود کسی بیاد؟!

آرمان گفت خواهر..من جلوی ورودی قصر یه پسری رو با لباس نگهبانا دیدم که قیافش و صداش دقیقا شکل داداش آرن بود اولش فکر کردم خودشه ولی بعدش فهمیدم یکی دیگس..بعدشم فهمیدیم که طرف اصلا نگهبان نبوده..نگهبان دم اتاق تورو بیهوش کرده و با لباسای اون داخل قصر اومده..ما فکر کردیم که اون واسه دیدن یا صدمه زدن به تو اومده..
آناهیتا شوکه شد و تو دلش گفت خدای من..صداش به صدای داداشم شباهت داشت ولی اینکه قیافشم انقد شبیهش باشه برام غیر قابل باوره اخه این چطور ممکنه..
آرن گفت آنا..چیشد چرا سکوت کردی..
آناهیتا گفت خب راستش‌..چی بگم اخه..کسی نیومده سراغم...منم با کسی مواجه نشدم..

آرن گفت داری دروغ میگی..آناهیتا از ترس دلش ریخت...
آرمان گفت داداش بیخیال اخه خواهر واسه چی باید بهمون دروغ بگه..آرن گفت چون اون وقتی صدامو شنید گفت باز واسه چی اومدی..درحالی که من امروز اصلا به ملاقاتش نیومده بودم...
آناهیتا از ترس بهشون پشت کرد تا قیافع مضطربشو ازشون قایم کنه..آرمان گفت آنا...آرن داره راست میگه..تو میدونی اون کیه؟! تو‌باهاش ملاقات داشتی؟!

آناهیتا چشماشو بست نفس عمیقی کشید و گفت آره..من باهاش ملاقات داشتم..آرمان گفت باورم نمیشههه..آنا اون دقیقا خود آرنه..اون کیه..آناهیتا گفت من نمیدونم اون چرا انقد شبیه توعه داداش آرن ولی میتونم بهتون این اطمینانو بدم که اون دشمن نیست نیت بدی هم نداره..اون فقط واسه دیدن من اومده بود
من فعلا نمیتونم چیزی راجبش بهتون بگم..ولی قول میدم یه روز همه چیو‌راجبش بهتون بگم
ازتون میخوام تا اون روز پی این قضیه رو نگیرین..به کسی هم چیزی نگین..خواهش میکنم داداش..لطفا بهم اعتماد کنین..

آرن دستای آناهیتا رو که ملتمسانه جفتشون کرده بود تو دستاش گرفت و گفت آبجی جون..به حرفام گوش کن...ما بهت اعتماد داریم حتی بیشتر از خودمون اما..ما نگرانتیم فقط همین
نگرانیم چون این آدم حتما یه دلیلی واسه پنهونی اومدنش داشته..آناهیتا گفت من دلیل پنهونی اومدنشو میدونم..بهتون که گفتم اون آدم بدی نیست..بهم اعتماد کنین..اون نه واسه من نه واسه کس دیگه ای هیچ خطری ایجاد نمیکنه..هوم؟!

آرن گفت باشه قبول..برو بگیر بخواب آرمان بیا بریم..آناهیتا گفت شنیدم جفتتونم میخواین با پدر برای مراسم تاج گذاری برین آمر..آرمان گفت گوش کن داداش نظرت چیه من نرم..میخوام بمونم پیش خواهر و مراقبش باشم..آرن گفت بس کن آرمان..خواهرت انقدر قوی هست که بتونه از خودش محافظت بکنه تو دیگه بزرگ‌شدی و وظیفت بودن زیر دست و دور و بر پدره تو با ما میای فهمیدی یا نه..آرن با بی میلی گفت چشم و رفت..آناهیتا گفت ای بابا هنوزم مثل بچگیاش زود رنجه..آرن گفت اشکالی نداره من آدمش میکنم..آرن خواست بره که آناهیتا دستشو گرفت و گفت صبر کن ببینم..شنیدم..یکی اومده که بدجوری دلتو برده..اون کیه..آرن لبخند زد و گفت ببخیال شو بابا بگیر بخواب..آناهیتا گفت نه..بهم بگو‌اون کیه اصلا میخوام باهاش ملاقات داشته باشم میخوام باهاش حرف بزنم..بگو ببینم چه شکلیه اسمش چیه خوشگله نه..
آرن گفت اون یه فرشتس تنها تعریفی که میتونم ازش بکنم همینه..
آناهیتا


#پست_ویژه
#داستان_شیریاخط
#قسمت_بیستوچهار_بیستوپنج_بیستوشش

✔️ قسمت #۲۴_۲۵_۲۶ داستان تاریخی عاشقانه "شیر یا خط" 👇🏻👇🏻👇🏻


❌کپی ممنوع❌

🐾 @world_of_mandaa


من هرگز تو‌زندگی

م کلمه ای به اسم نا امیدی و شکست رو از والدینم یاد نگرفتم..وظیفه مم اینه که هرگز چیزی که از والدینم یاد نگرفتم رو از کس دیگه ای یاد نگیرم..
تو‌زندگی باید شهامت داشت کسی که توان خراش داشتن از خار رو نداشته باشه هیچ حقی نداره که آرزوی گل سرخ بکنه‌.. من سختی این راه رو تا تهش تحمل خواهم کرد..نتیجه شو از تو میخوام...خدایا صدامو میشنوی..؟



حنان رو کرد به سمت بالا به طرف تراس اتاق اناهیتا خیره بود که یهو آرمان از پشت دستشو گذاشت رو شونش..حنان برگشت سمتش..آرمان گفت هی داداش مگه تو نباید الان پیش پدرجون باشی دارین راهی سفر میشینا این لباس نگهبونا چیه تنت کردی..
حنان تعجب کرد و گفت بله؟!
آرمان گفت داداش چیزی زدی نصف شبی؟!پرسیدم این چیه پوشیدی؟
حنان گفت داداش دیگه چیه..تو دیگه کی هستی..چرا مزخرف میگی برو کنار ببینم..
آرمان شوکه شد و گفت دههه..ینی چی..هی داداش کجا داری میری..هی..آرنننن..بابا وایستا نصف شبی داری از قصر میری بیرون؟! داداششش
ای بابا این چش بود..
آرمان سرشو انداخت پایین و راه افتاد بره پیش ساندیپ که یهو تو سالن خورد به آرمان..
از دیدنش حسابی ترسید و گفت آیییییی خدای من..یا خدا تو..تو اینجا چیکار میکنی پناه برخدا این دیگه چه مدلشه ‌‌‌..آرن با تعجب گفت ینی چی این چه مدلشه؟ خب دارم میرم حاضر بشم.. داریم با پدر عازم سفر مهم سیاسی میشیم تو هم برو آماده شو..

آرمان با ترس درحالی که شوکه بود گفت داداش آرن تو..خودتی؟! تو واقعا آرنی؟!
آرن لبخندی از روی عصبانیت زد و گفت نه سایه شم..چته تو نصف شبی زده به سرت منم دیگه آرن خوب نگام کن داداش ببین منم..آرننن..
آرمان به پشت سرش نگاه کرد و گفت اگه تو آرنی..پس اونی که من چن لحظه پیش دیدمش کی بود..من همین چن لحظه پیش جلوی در ورودی قصر دیدمت..تو..رفتی بیرووون...آرن شوکه شد و محکم خندید...؛ آرمان تو نصف شبی چیزی زدی؟! شرابی چیزی خوردی؟! ببینم داداش تو مستی؟! آرمان گفت داداش مسخره نکن به خدا دارم راست میگم...آرن لبخندش کم رنگ شد و رفت تو فکر...


❌کپی ممنوع❌


❄️ @World_Of_Mandaa


یکار کنم..اینجا

هیچکس با من رو راست نیست آرتی..
آرتی گفت میدونم..حقیقت اینه که هیچکس تو‌این دنیا با کسی رو راست نیست ولی این ناباوری ها نباید باعث بشه از هرکسی کمک بگیری...
آرن..به دنبال صدای جیغ خرگوش...حتی روباه هم از لونش بیرون میاد..اما نه برای کمک کردن..
تو الان دنبال حقیقتی..نباید به هرکسی که به قصد کمک میخواد بهت نزدیک بشه اعتماد کنی..
آرن گفت میدونم..منم اون قدر بچه نیستم که هرچیزی که میشنومو باور کنم..میرم به حرفاش گوش کنم..اگه مدرکی برای اثبات حرفاش نداشته باشه..ذره ای فکرمو درگیرش نخواهم کرد..
آرتی گفت ولی من ازت میخوام که یه مدت کلا نری سراغش...آرن گفت اخه واسه چی..چرا نباید برم..
آرتی گفت بشین پیشم..بشین میخوام بهت توضیح بدم... آرن نشست...آرتی گفت تاحالا یه آدم گرسنه دیدی آرن...آدم گرسنه که به دنبال غذا میگرده هرغذایی که به دستش برسه رو میخوره..براش مهم نیست غذا چی باشه..میدونی چرا چون گشنس و در فعل حاضر تنها چیزی که میتونه بهش فکر کنه سیر کردن شکمشه..با هرغذایی..که ممکنه حتی اون غذا به سلامتیش صدمه بزنه..


تو هم الان تو همون شرایطی...گرسنه ای...گرسنه ی حقیقت...دنبال حقیقتی و تنها چیزی که داری بهش فکر میکنی دراوردن خودت از بلاتکلیفیه..با دست پیدا کردن به حقیقت..


تو این همهمه که بی وقفه داری دنبال حقیقت میگردی ممکنه به اشتباه دروغای زیادی رو در قالب حقیقت بهت تحویل بدن و تو هم ممکنه باور کنی..چون برای پیدا کردن حقیقت به شدت عجله داری...


نرو...نرو سراغ اون آدم...صبر کن..تا شدت علاقت به پیدا کردن حقیقت یکم کمرنگ بشه ‌‌...بعدش با ذهن تمیز و بی دغدغه شروع کن به جستجوی حقیقت..هوم؟!
آرن با لبخند حرف آرتی رو تایید کرد و آرتی آرن رو بغل کرد..آرن هم بغلش کرد و گفت ؛ ازت ممنونم آرتی..مرسی که هستی...

آناهیتا تو تراس اتاقش قدم میزد و با خشم مشت به کف دستش میزد که یهو یه نگهبان دستشو گرفت کشید تو اتاق و دستشو گذاشت رو دهنش ..اناهیتا ترسید و میخواست داد بزنه که دستشو ول کرد و گفت هیسسسس منم بابا... بانوی قریب ماه...خانوم آناهیتا..الهه ی عشق..
آناهیتا با تعجب گفت هییی حنان تو..تو اینجا چه غلطی میکنی
مگه بهت نگفتم دیگه این ورا پیدات نشه...

حنان گفت عه تو به من گفتی؟! واقعا؟ عجیبه اصلا یادم نمیاد..
آناهیتا گفت بس کن...تو همه چیزو به شوخی گرفتی..ولی متوجه نیستی داری کار خطرناکی میکنی...
ازت خواهش میکنم از اینجا برو..این کارایی که تو داری میکنی واسه جفتمونم بده..عشق یه مساله کاملا جدیه..شوخی بردار نیست!!

حنان گفت کی بهت گفته من دارم باهات شوخی میکنم؟!
آناهیتا مکث کرد و گفت خودت..با کارایی که داری میکنی داری اینو نشون میدی..
ظاهر تغییر میدی یواشکی میای دنبالم..تا توی اتاقم میای..فک میکنی با این بچه بازیا رام کسی نمیشم..اونم کسی مثل تو..که دشمن من محسوب میشه نه عاشق من..

حنان گفت تو به این مزخرافت اهمیت میدی؟!
نژاد پرستی.. تعصبات وطنی..دشمنی زور قدرت؟!

ولی من عشقو فراتر از همه اینا میدونم..اینا همشون در برابر عشق هیچن هیچ...پووووف مثل بادن باد...
آناهیتا گفت باد همیشه باد نیست گاهی وقتا به یه طوفان مهلک تبدیل میشه..حنان گفت اشتباه میکنی طوفانو فقط عشق به پا میکنه..عشق چیز خیلی خطرناکیه خانوم..میدونی چرا...چون باعث میشه دیگه از هیچی نترسی..و وقتی به یه آدم نترس تبدیل بشی...دیگه هیچ چیز ب نظرت خطرناک نیست..


آناهیتا قیافه گرفت و گفت واقعا؟! ینی داری ادعا میکنی که از هیچ چیز نمیترسی؟! مثلا خیلی نترسی 😃😒


حنان گفت این یه شعار نیست حاضرم برات اثباتش کنم..آناهیتا گفت خیل خب بهت فرصت اثبات میدم..ثابت کن...حنان لبخند زد و گفت فردا منتظرم باش... آناهیتا لبخند از رو لباش محو شد و گفت ینی چی ؟!
حنان گفت فردا..میام..این بار نه پیش تو..بلکه پیش پدرت..و مادرت..
آناهیتا شوکه شد و گفت تو زده به سرت...اونا تورو زنده به گورت میکنن

حنان با لبخند به آناهیتا خیره شد و گفت عاشق اینم که نگرانم میشی..
آناهیتا بدون هیچ حرفی سرشو انداخت پایین و به حنان پشت کرد و گفت انقد چرند نگو من نگران تو نیستم..آناهیتا اشک تو چشماش حلقه زد و گفت تو هم عاشق من نیستی..این حس تو فقط ترحمه..چون نمیتونم ببینم فقط دلت داره برام میسوزه
من به ترحم تو احتیاجی ندارم..گم شو بیرون...
حنان عصبانی شد..دست اناهیتارو گرفت کشوند سمت خودش و گفت تو حق نداری از جانب من در مورد احساسم حرف بزنی...آناهیتا اشکاش سرازیر شد و گفت تو هم حق نداری از جانب من حرف بزنی..
حنان گفت فردا میام..میام تا احساسمو ثابت کنم...بقیش به خودت بستگی داره..اگه دروغ گفته باشیو عاشقم باشی باهام میای..و اگه راس گفته باشی و عاشقم نباشی... آناهیتا سکوت کرد..حنان به حرفاش ادامه نداد و رفت...آناهیتا با گریه نشست رو زمین و زانوهاشو بغل گرفت...

حنان که داشت قصرو ترک میکرد با ناراحتی توی دلش گفت نه..


تم..من فقط می

دونم که ملکه مادر واقعی شما نیست..نمیدونم این آدم کیه..قسم میخورم...
آرن گفت بیخیال داداش چرا قسم میخوری..من بهت اعتماد دارم..امشب تو به جای من گزارش اسلحه های ارتشو به پدرجون بده...من باید بدونم این آدم کیه و هدفش چیه..
آرمان گفت چشم داداش..راستی...میگم..آرتی کجاس...آرن لبخند زد و گفت رفته ملاقات عمه ش... دیگه الاناس که باید برگرده
آرمان گفت چه دختر خوش قلبی..با اینکه دل خوشی از عمش نداره بازم راضی نیست که ترکش کنه..برعکس بقیه دخترایی که اینجان..و همشون از برگشتن به گذشته شون وحشت دارن..باید اعتراف کنم که اون واقعا با همه فرق داره..آرن که تو فکر آرتی غرق شده بود با لبخند عمیقی گفت آره فرق داره...بخاطر همینه که من عاش..آرمان شوکه شد...آرن تا به خودش اومد تعجب کرد و حرفشو نصفه قورت داد و گفت ببخشید داداش من باید برم..
آرن رفت آرمان با خودش گفت میدونم داداش...تو عاشق آرتی شدی تقصیر تو نیست..از شانس بد منه...هرکس دیگه ای هم جای تو بود آرتی رو رها نمیکرد..اون یه دختر معمولی نیست...میتونه آرزوی براورده نشدنی هزاران مرد باشه...و من...یکی از اون هزاران نفر..آرمان لبخند تلخی زد و‌به گزارشایی که آرن دستش داده بود خیره شد و گفت بیخیال..باید برم پیش پدر...

آرن برگشته بود تو اتاق..نقاشی عایشارو با خودش اورده بود و عمیقا رفته بود تو‌فکر...
آرتی در اتاقو باز کرد و گفت مزاحم که نیستم.
آرن گفت عه برگشتی..چه زود...آرتی گفت نتونستم عمه مو پیدا کنم..ولی یه چیز عجیب...تو...بیرون بودی؟! آرن گفت نه چطور مگه...آرتی با تعجب نشست کنار آرن و گفت عجیبه..خیلی عجیبه...من تورو اون بیرون دیدم..
آرن خندید و گفت ای جااان..توهم زدی عزیز دلم..از علایم عاشقیه..پیش میاد..آرن با لبخند شیطونی چشمک زد و‌آرتی با اخم یکی زد به شونه آرن 😒😂
آرن گفت بیخیال..این نقاشیو ببین..‌آرتی با دیدن نقاشی عایشا غافلگیر شد و گفت وای باورم نمیشه..چهره منو نقاشی کردی...چقد قشنگهههه...ولی..صبر کن ببینم..
آرن پرسید چیشده..آرتی دستشو به کاغذ نقاشی کشید و گفت این رنگ کاملا خشک شده و لابه لای منفذهای کاغذ نشسته..این کاغذ هم خیلی ضخیمه..الان سال هاست که تو هیچ جایی از این دنیا کاغذ هایی با این ضخامت تولید نمیشه..این نقاشی..تازه نیست...قدیمیه..ولی..این چطور ممکنه..
آرن با تعجب گفت تو چطوری این چیزارو میدونی‌..
آرتی گفت بچه که بودم ارباب تو کار تجارت چوب و کاغذ بود این حد از ضخامت کاغذا حداقل به ۱۵ سال پیش برمیگرده...و از رنگ کم سوی روی این کاغذ هم میشه فهمید که این نقاشی کم کم...بیست سال قدمت داره...
تو‌..آرن این..این نقاشی...تصویر کیه؟!

آرن گفت ؛ دختر بزرگ پادشاه سابق..همون که الان لباساش تنته...عایشا...

آرتی شوکه شد..با خنده لباسای تنش و تاجش رو لمس کرد و گفت وای خدای مننن...باورم نمیشهههه...ینی چهره ی من دقیقا شکل ایشون بوده...غیرقابل باورههه...آرن گفت آره خیلیم عجیبه..آرتی گفت شنیده بودم هرکسی تو این دنیا حداقل هفت تن همسان داره اما هیچوقت با چشمای خودم ندیده بودم..خیلی جالبه وااایی.‌.
آرن گفت تو نه تنها چهرت بلکه تمام رفتارات هم دقیقا مثل اونه..البته من هیچوقت اونو ندیدم..این چیزیه که همه راجبش میگن..یه دختر شجاع و با اراده..و با صداقت...
آرتی گفت شبیه همچین بانویی بودن سعادت بزرگیه...همیشه تلاش خواهم کرد که مثل ایشون باشم..


آرن با نگاه عاشقانه ای به آرتی خیره شده بود آرتی گفت چیشده..آرن گفت یه دستور میخوام بهت بدم..
آرتی با لبخند گفت من هرگز به دستورای شما عمل نخواهم کرد جناب شاهزاده 😄
آرن پرسید میشه بپرسم چرا بانوی محترم؟!
آرتی گفت چون این باعث میشه شما فکر کنی که من وظیفمه که همیشه از شما اطاعت کنم و شما این حقو نداری که اینطوری فکر کنی!!🤪😆

آرن محکم خندید و گفت دیوونه..باشه...پس اینو یه درخواست بدون..آرتی گفت هوم حالا شد بفرمایین..آرن گفت ازت میخوام که همیشه همینطوری با صداقت باهام معاشرت کنی...
آرتی گفت هوم باشه..میشه...ولی..یه شرط داره..آرن گفت چی؟! آرتی گفت یه قایق لازم دارم...میخوام برم بامپور..از بچگی همیشه آرزوم بوده که اقیانوس هند رو از بالاترین نقطه کوهستان بامپور تماشا کنم
آرن لبخند زد و گفت برات فراهمش میکنم...
آرتی گفت ازت ممنونم..جبران میکنم..آرن گفت اینطوری حرف نزن..چونکه اصلا بهت نمیاد..آرتی قیافه گرفت و گفت بروبابا تو هم خوبی کردن نیومده بت..با تو باید با همون رفتار سگی برخورد کرد...آشغال...
آرن از پنجره اتاق به بیرون خیره شد و گفت داره به نیمه شب نزدیک میشه باید برم دیدنش...آرن از جاش بلند شد بره که آرتی دستشو گرفت و گفت هوی هوی هوی کجا..ها؟!آرن گفت راستش..یه شخص نامعلوم از زندان انفرادی قصربزرگ‌ برام یه نامه فرستاده..ازم خواسته برم دیدنش..ادعا کرده که از مادر واقعیم خبر داره...
آرتی گفت نه آرن..انقد زود باور نباش...آرن گفت تو میگی چ


ی اون ادمایی

که سال ها بینشون زندگی کردم و همیشه ازشون دروغ شنیدم..
آروشا با گریه شونه های آرنو گرفت و گفت پسرم کی این موضوع رو بهت گفته..
آرن دستای آروشا رو پس زد و گفت بسه مامان..چه اهمیتی داره کی این حرفو بهم گفته..مهم اینه که حقیقت داره..از روزی که این حقیقتو فهمیدم..دیگه هیچوقت نتونستم بهتون اعتماد کنم..الانم ندارم..فقط براتون احترام قائلم بخاطر اینکه بیست سال مادر من بودین..حتی اگه دروغگو بودین...

ازم در مورد عشقم به ارتی پرسیدین...من عاشق زیبایی ارتی نشدم...عاشق رفتار جسورانش نشدم.. ارتی اولین شخص صادق زندگیمه..من با یه نگاه عاشقش نشدم..
من عاشق صداقتش شدم..عاشق سادگیش شدم..کسی که بی ترس و بی پروا..صادقانه به سمت ارزوهاش حرکت میکنه..هویت نداره اما صداقت داره...اصالت نداره اما خالصانه خودشه..بی ادعا..بی مدعا..

این چیزیه که من عاشقش شدم..و متاسفم..که شما هنوز بعد بیست سال نتونستی منو بشناسی..و انقدر با من غریبه این که حتی نتونستین بفهمین از چی این دختره خوشم اومده ...

مامان...من بهتون قول میدم...هیچوقت پی این قضیه رو نگیرم ..هیچوقتم ازتون ناراحت نباشم..مبنی بر اینکه شما واسه پنهون کاریتون دلیل قانع کننده ای داشتین..من از حق خودم واسه دونستن حقیقت گذشتم..و در مقابل ازتون میخوام..شماهم از تفتیش زندگی آرتی دست بکشین...همین...بس...آرن با گریه درو محکم کوبید و رفت...آروشا در حین شوک با گونه های خیس افتاد رو زانو هاش...با خودش گفت کی اینکارو کرده..کی رازی رو که من سالهاس با چنگ و دندون حفظش کردم اینطوری با بیرحمی فاشش کرده..آرن دیگه هیچوقت با من مثل قبل رفتار نمیکنه..من تحمل بی تفاوتیاشو ندارم..خدایا من چیکارکنم...

آناهیتا تو اتاقش این ور اون ور میرفت و به حرفای حنان فک میکرد..از شدت اضطراب دستاش میلرزید
با خودش گفت ؛ اه...اصلا این هیجان من چه مفهومی داره..اون یه حرفی زد دو روز که منو نبینه همه چیو فراموش میکنه میره پی کارش..لزومی نداره نگران همچین چیزی باشم...آرمان اومد..صداش زد ؛ خواهر‌‌‌؟
آناهیتا هراسون شد...آرمان گفت چیشد..ببخشید ترسوندمت؟!
آناهیتا گفت نه..بیا تو داداش..آرمان اومد پیشش نشست و گفت چرا رنگت پریده...اگه اتفاقی افتاده بهم بگو...
آناهیتا گفت ؛ داداش میشه یه چیزی ازت بپرسم؟
آرمان گفت البته بپرس..آناهیتا گفت تو چیز درمورد نژاد جدا شده از راجپوتانا میدونی؟!
ارمان گفت منظورت همون سوری هان؟!
اره..تا اونجایی که میدونم ادمای متعصبی هستن..هیچوقتم پای صلح با راجاها به میون نذاشتن..البته..تنها مشکلشون فقط نژادشونه..وگرنه درست مثل خود ماها هستن فرق آنچنانی تو فرهنگ و مذهب نداریم..چطور مگه..

آناهیتا گفت تو چیزی راجب خاله عایشا میدونی..همون که میگن سال ها پیش با یه نفر از سوری ها ازدواج کرده و رفته..
آرمان گفت هیسسس صداتو بیار..اروم حرف بزن..میدونی که حرف زدن در مورد اون حتی اوردن اسمشم جرم محسوب میشه..
آناهیتا گفت میدونم...فقط میخوام در موردش بدونم..آرمان میخواست حرف بزنه که یهو صدای آرن اومد که از در وارد شد و گفت ؛ عایشا..دختر بزرگ شاه سابق...که قرار بود طی رقابت هایی بین مردان قهرمان سرزمین راجپوت با برنده ی رقابت ازدواج کنه به عشق شاهزاده ی سوری ها دچار شد و بدون گرفتن رضایت پدر بدون مقدمه زندگی و هویتشو اینجا رها کرد و رفت..اما یه سریا هم میگن که اون با یه نامه ای پدرشو از جریان مطلع کرده بود..نمیدونم..
آناهیتا گفت کار خیلی خطرناکی کرده...شایدم زشت..اخه چرا به جای حفظ تعصب و‌نژاد و حفظ آبروی پدر و خونوادش همچین کاری کرده...
آرن گفت برعکس تو..من بهش افتخار میکنم.. زندگی فقط چند روزه..هیچ دلیلی تو این دنیا بقدری قانع کننده نیست که آدم بخاطرش اونجوری که دلش میخواد زندگی نکنه

بالعکس تو من...شهامتشو تحسین میکنم.. کار هر کسی نیست پشت پا زدن به قدرت و ثروت و غرور و تکبر شیرین.. و رو اوردن به عشق...اونم معشوقی از جنس دشمن.. آناهیتا دوباره یاد حرفای حنان افتاد که بهش گوشزد کرد از هیچ‌ راهی برای رسیدن بهش دریغ نمیکنه..عصبانی شد از جاش بلند شد و رفت..‌آرن گفت ینی چی...این چش بود..آرمان گفت نمیدونم.امروز کلا حال خوشی نداشت...
راستی داداش..باید یه چیز خیلی مهم بهت بگم...آرن پرسید چیو..چیشده..آرمان یه نامه داد دست آرن و گفت اینو کرده بودن لای در اتاق شما..از هرکسی پرسیدم هیشکی نمیدونست کی این نامه رو کی گذاشته لای در...ببخشید ولی مجبور شدم محتوای نامه رو بخونم..بنظر میاد یه شخص از زندان انفرادی قصر اصلی این نامه رو مخصوص برای شما نوشته...
آرن تعجب کرد..با عجله نامه رو باز کرد و گفت ینی چی..این نامه امضا نداره..خودشو معرفی نکرده ولی...ازم خواسته امشب حتما برم پیشش ‌‌‌..نوشته اگه دنبال مادرتی..بیا پیش خودم...
آرمان گفت داداش..به خدا من هیچ دستی تو این ماجرا ندارم من فقط چیزی که از صحبتای مامان و ملکه شنیده بودمو بهت گف


༻Just You༺:
༻Just You༺:
این قسمت شروع میشه با آرتی که حنان رو گم میکنه..با خودش گفت عجیبه..هرچقدم که تند میومد بازم نمیتونست زود تر از من به اینجا برسه..به هرحال برگشتنی ازش میپرسم..

آروشا تو اتاقش نشسته بود..خیره به زمین بود و تو فکر آرتی..با خودش گفت ؛ سیرت..صورت..خشم..عشق‌..خلق..خوی..همه چی..این همه شباهت..بین یه برده و خواهر من...چطوری ممکنه..اون تو لباسای عایشا با بیست سالگی خود عایشا مو نمیزد..این دختر کی میتونه باشه...آرن در زد و وارد شد..؛ مادرجون..منو احضار کرده بودین...آروشا گفت بیا تو پسرم..درو پشت سرت ببند..
آرن تعجب کرد..درو بست و گفت چیزی شده؟! شما همیشه با بستن در موقع بحث دو نفر مخالف بودین


آروشا گفت ازت خواستم درو ببندی چون چیزی که میخوام دربارش باهات حرف بزنم بحث نیست..یه موضوع خیلی مهمه..آرن...این دختره کیه ؛ آرن خندش گرفت..مکث کرد و با لحن عاشقانه ای گفت ؛ یه اعجوبه..کسی که با هر چیز کوچیکی میتونه جادو کنه.. البته..یه زبون دراز هم داره..که گاهی باهاش عسل توزیع میکنه گاهیم نیش میزنه عین زهرما...
آروشا با عصبانیت داد زد؛ زهرماااار.
آرن مگه من باهات شوخی دارم..من دارم ازت هویتشو میپرسم..کیه از کجا یهو سروکلش پیداش شد..
آرن جدی شد و گفت مامان جان چرا داد میزنی..ببخشید خب من منظورتونو اشتباه متوجه شدم متاسفم..
راستشو بخواین من فقط در این حد میدونم که از بچگی با عمش برده بوده..یه جورایی انگار خانوادش طردش کردن و عمش ازش مراقبت کرده و بزرگش کرده...بیشتر از این چیزی راجبش نمیدونم...
حالا چیشده که انقد گذشته اون براتون مهم شده...
آروشا گفت میخوای بدونی؟؟!دنبالم بیا...

آرن پشت سر آروشا اومد..آروشا اومد تو اتاق نقاشی های چهره ها..قفل درو باز کرد و اومد تو..آرن گفت مامان جان واسه چی اومدیم اینجا...آروشا گفت ساکت باش..درو ببند و بیا تو..
آرن اومد داخل..خیره به نقاشی های درو دیوار بود..آروشا رفت از پشت تابلو نقاشی های بزرگ یه بوم رو پوشیده بیرون آورد و روشو باز کرد..
آرن گفت مامان من که اینو هزار بار دیدم نقاشی چهره ی پدربزرگه ینی پادشاه درمندرا پدر مرحوم شما..آروشا گفت بوم رو ورق بزن...آرن با تعجب خندید و گفت چه جالب ینی پشت این ورق یه نقاشی دیگه هم هست؟!
آروشا بوم رو ورق زد...آرن از دیدن نقاشی پشت بوم شوکه شد و گفت ؛ آرتییی؟! این آرتیه..!!
آروشا گفت این آرتی نیست..این تصویر خواهربزرگ منه..عایشا

این تصویرو..پدرم..سالها پیش با دستای خودش نقاشی کرد..وقتی که خواهرم عروس دشمن شد و رفت..پدرم این تصویرو کشید تا باهاش دلتنگیاشو برطرف کنه...

عایشا سال هاست که از اینجا رفته..این دختره کیه آرنننن...
آرن درحالی که تو شوک بود سرشو تکون داد و گفت؛ نمیدونم...نمیدونم..


آروشا گفت به یه نفر سپردم هویت و گذشته آرتی رو برام روشن کنه...ولی از تو هم میخوام یه چیزایی از زی

ر زبونش بیرون بکشی..باید بفهمم این دختره کیه..
آرن مکث کرد و گفت منظورت چیه مامان..تو از من میخوای از آرتی حرف بکشم‌..اون همیشه با من صادق بوده اگه چیزی بود قطعا به من میگفت

آروشا داد زد انقد ساده نباش آرن..این دختر یه دختر معمولی نیست..با چهره ای که داره میتونه از هرچیز و ناچیزی که به سلطنت ربط داره بازی کنه...میتونه هر ادعایی بکنه..بلند پروازیاشو ندیدی؟!
آرن گفت ؛ باورم نمیشه مامان..شما بلندپروازیای یه دختر معصوم و بی کس و کار رو از روی حیله گریش میدونین؟!

اون تاحالا چه چیزی ازتون خواسته که شما فکر میکنین اون دنبال هدفیه تو این قصر؟!

آروشا گفت صداتو بیار پایین آرن داری سر مادرت داد میزنی؟
آرن گفت مامان جان...قربونتون برم..آرتی واقعا نمیتونه همچین آدمی باشه..من اینو با چشم بسته میتونم بهتون اطمینان بدم

آروشا گفت این همه اعتماد..این همه اطمینان واسه کسی که فقط چن هفتس که باهاش آشنا شدی ؟! جریان چیه آرن..من به تو عشق در یک نگاهو یاد نداده بودم
میدونم دلتو به این دختره باختی حقم داری دختر با جذبه ایه ولی تو نباید اینطوری عاشق کسی بشی تو با بقیه فرق داری تو پسر منی...

آرن گفت نه مامان..من با یه نگاه عاشقش نشدم..ولی اینم باید بگم گاهی وقتا ادم با اشخاصی رو به رو میشه که از ادمایی که سال هاس کنارش زندگی میکنن صادق تره...
مامان من هرگز نمیخواستم اینو بهتون بگم ولی امروز مجبورم کردین که به زبون بیارمش..من میدونم که شما مادر واقعی من نیستین...
آروشا شوکه شد و گفت آرن پسرم...
آرن گفت حرفام هنوز تموم نشده..
من سال ها منتظر بودم که شما بیاین و حقیقتو بهم بگین..بگین که مادر من کی بوده و چرا وجودشو ازم مخفی کردین..اما شما هیچوقت اینکارو نکردین‌..من نمیدونم مادرم کی بوده نمیخوامم بدونم..چون فهمیدنش فقط عذابم خواهد داد..عذاب شدید وجدان منو خواهد کشت..که چرا این همه سال نفهمیدم و نرفتم که پیداش کنم..کسی رو که منو به دنیا اورد..
دلخورم به شدت..از شما از پدر..از همه


#پست_ویژه
#داستان_شیریاخط
#قسمت_بیستویک_بیستودو_بیستوسه

✔️ قسمت #۲۱_۲۲_۲۳ داستان تاریخی عاشقانه "شیر یا خط" 👇🏻👇🏻👇🏻


❌کپی ممنوع❌

🐾 @world_of_mandaa


Forward from: ღ ℳαη∂αα
#نظرسنجی


🌈 از نظر شما دوستان عزیز کدوم یکی از رمان های درحال تایپ پرطرفدار تره؟!


💛 جنون

💜 قبله(فصل دوم)

❤️ شیر یا خط(فصل دوم)



☑️ @world_of_mandaa


Forward from: داستان "شیر یا خط "
اخت پایین..ارن ل

بخند زد و گفت پس میتونم بهش فکر کنم...ارتی گفت حداکثرش..ارن گفت هرگز دشمنتو دست کم نگیر این مهم ترین اصل یه مبارزس..ارتی گفت مگه تو دشمن منی.. ارن مکث کرد و گفت نه..عاشقتم..ارتی لبخندش از رو لباش پرید و با لحن جدی گفت عشق بزرگترین دشمن ادمه قبلا هم اینو بهت گفتم..ارن گفت اگه عشق از دید تو ینی دشمنی پس بدون سرسخت ترین دشمنتم که به عمرت ندیدی...ارتی بی هیچ جوابی خندید...ارن گفت کجا داری میری..ارتی گفت میرم به عمه م سربزنم...ارن گفت گفته بودی ازش خوشت نمیاد..ارتی گفت از دیدن خون هم خوشم نمیاد ولی تو رگ هامه...از عمم خوشم نمیاد درست ولی به هرحال اون عمه ی منه..درست نیست بعد این همه سال همراهی همینطوری مبنی بر اینکه ازش بدم میاد رهاش کنم و‌برم..
ارن با دستش چونه ارتیو گرفت و‌سرشو برگردوند سمت خودش...بوسه گرم و طولانی به لباش زد و گفت برو..ولی زود برگرد..هوا داره تاریک میشه...ارتی چشاشو نازک کرد و گفت جملات دستوری؟! اونم به من؟! تو دلت مرگ میخواد!!!
آرن گفت گاهی وقتا بعضی از دستورا از خواهش ها ملتمسانه ترن..این یه درخواست بود میتونی بهش عمل نکنی..ارتی بدون اینکه چیزی در جواب بگه ارنو بغل کرد..




بعد از یه ساعت حنان داشت سوار اسب میشد برگرده به شهرشون که نگاه ارتی چ تو بازار شهر از دور افتاد بهش...ارتی شوکه شد و با خودش گفت این چطور ممکنه ارن تو قصر بود..چطوری سر از اینجا دراورد اونم زود تر از من؟!

❌کپی ممنوع❌

🐾 @world_of_mandaa


ارن اخماشو تو

هم کرد و گفت حانا میزنم ناقصت میکنما برو پی بچگیت تو رو چه به این کارا اخه... عایشا خندید و گفت صبر کنین ببینم اینجا چه خبره کدوم دختر چه نقاشی

ارن گفت مامان به این دختر بی مزت بگو قاطی کارای بزرگترا نشه..بش بگو بره بیرون..حانا عصبانی شد و رفت..عایشا گفت این چه کاری بود پسرم چرا ناراحتش کردی
حنان گفت مامان خودت خوب میدونی که من حانارو بیشتر از خودم دوس دارم ولی خب درست نیس تو این سن کم تو این مسائل دخالت کنه..
عایشا گفت ای شیطون تو که به من گفته بودی هیشکی تو زندگیت نیس
حنان گفت خب هنوزم همینو میگم نیس کسی تو زندگیم..فعلا بیرون از زندگیمه..
عایشا زد تو سر حنان و گفت منو سرکار گذاشتی بیمزه..حنان خندید و گفت مامان..چرا میزنی خب.. عایشا گفت خب حالا این دختر خوشبخت کی هست..میدونه که پسر من چقدر خوشگل و خوشتیپه دیدتت دیگه نه..
حنان قیافش محزون شد و گفت نه..عایشا پرسید ینی چی نه..حنان گفت اون نمیتونه ببینه مامان...عایشا شوکه شد و جا خورد..با لحن متعجب و با لکنت پرسید..چ..چییی؟! اون..اون نابیناس؟!
حنان با تاسف جواب داد اره و رفت...
عایشا با خودش گفت باورم نمیشه..وای خدای من.. حنان دل به کسی باخته که هیچوقت نمیتونه ببینتش..عایشا نگاهش افتاد به بوم نقاشی که روش پوشیده شده بود..حانا برگشت تو اتاق و گفت میخوای زنداداش ایندمو ببینیش مامان نقاشیش رو همین بومه...حانا پارچه رو از روی بوم کنار زد و چهره ی اناهیتا ظاهر شد...عایشا با دیدن تصویر اناهیتا شوکه شد...چشاشو مالید و دوباره به تصویر نگاه کرد...تو دلش گفت ؛ این امکان نداره..این دختر که...شبیه جوونیای مادرمه..این کیه...این کیهههه..عایشا تصویرو از بوم جدا کرد و با عجله رفت بیرون...حانا با خودش گفت عجب زمونه ای شده ها تصویر عروسشونو هم به دخترشون ترجیح میدن هعی خدا ما کی عروس میشیم..پوووف 😑😂





اناهیتا داشت تو محل ساخت رصدخونه به عوامل رسیدگی میکرد..
دوتا مرد داشتن باهم پچ پچ میکردن یکیشون گفت این دختره با اینکه نابیناس بازم شده اقابالاسر ما نمیتونم درک کنم چطوری میتونه همه چیو کنترل کنه وقتی نمیتونه چیزیو ببینه
اناهیتا داد زد هی شما..کارگره ترسید و به ترس و لرز افتاد..اناهیتا اومد جلو و گفت چیه..ترسیدی؟! میترسی بکشمت؟!
نگران نباش حتی اگه تو لایق مجازات باشی بخاطر حق زن و بچت هم که شده بهت اسیبی نمیزنم کارتم ازت نمیگیرم..فقط ازت میخوام یه چیزیو تو گوشت فرو کنی..زندگی هزارتا رنگ داره..یکیش سیاهه..!زندگی منم کلی چیز دیگه داره..تنها بدیش نابینا بودنمه..بخاطر لنگ بودن یکی از آجرای دیوار زندگیم..نمیذارم کل دیوار بریزه..با اجر برات مثال زدم چون یه معماری و اینطوری بهتر درک میکنی...شنیدی چی گفتم برو پی کارت..کارگره رفت..اناهیتا با گریه رف پشت یکی از پنجره ها وایساد..یهو صدای حنان از پشت پنجره به گوشش رسید ؛ رصدخونه هنوز تکمیل نشده ولی یه ستاره اینجا رصد شده..ستاره دنباله دار دیده بودم ولی ستاره بارونی نه...چیشده چرا داری گریه میکنی...اناهیتا شوکه شد و گفت تو..تو اینجا چیکار میکنی..میدونی اگه کسی اینجا ببینتت چی میشه..نمیترسی؟!حنان گفت نیازی نیس نگران باشی با لباس کارگرا اومدم..بعدشم چرا باید بترسم من ادم شجاعی هستم..اناهیتا گفت ولی از نظر من شجاعت نترسیدن نیست..شجاعت ینی غلبه کردن به ترس..چیزی که اگه تو داشتی با لباس مبدل نمیومدی..ترسیدی که هویتتو پنهان کردی دیگه..درست میگم..حنان با خنده گوشه لبشو گاز گرفت و گفت باشه هرچی تو بگی من ترسو.‌.اناهیتا گفت از اینجا برو اینجا برات امن نیست..حنان گفت میدونم اینجا دشمنای زیادی دارم..ولی مرد رو باید با تعداد دشمناش شناخت نه با دوستاش درست میگم؟!
اناهیتا گفت چرا داری ریسک میکنی واسه چی میای اینجا..اینجا هربلایی ممکنه سرت بیاد..حنان گفت بلایی که ازش میترسیدم سرم اومده دیگه ترسناک تر از اون بلا چیزی نیس که بخوام ازش بترسم..
اناهیتا پرسید منظورت چیه..چه بلایی..حنان با لبخندی پر از ارامش جواب داد؛ عشق...
اناهیتا دلش ریخت..اب دهنشو قورت داد و گفت مزخرف نگو..خواست بره که حنان دستشو گرفت و گفت حرفامو به شوخی نگیر..من برات تا هرجا که لازم باشه میجنگم..اناهیتا که از استرس حرفای حنان به نفس نفس افتاده بود محکم دستشو از دست حنان بیرون کشید و رفت...النگوهای اناهیتا دست حنانو زخمی کرد...حنان خون زخمشو مکید و تف کرد..دستشو محکم روی سینش فشرد و با خودش گفت این اولین زخم راهی بود که انتخابش کردم..برای بزرگترین زخما امادم..پا پس کشیدن و کم اوردن تو ذات ما نیست..به هرچی که بخوام میرسم...

ارتی داشت لباساشو عوض میکرد بره بیرون از قصر..‌ارن اومد کنارش وایساد و گفت از دستم عصبانی هستی..ارتی سکوت کرد..ارن گفت معذرت خواهی نمیکنم چون کار اشتباهی نکردم..شیرفهم شد؟!
ارتی که بااخم به ارن خیره شده بود و از طرفی هم نمیتونس جلوی خندشو بگیره خندید و‌سرشو اند


اومد تو سال

ن و رفت تو اتاق آرن..درو که باز کرد با یه اتاق خالی رو به رو شد صداش زد؛آرنننن..آرن..
یه خدمتکار گفت چیکار میکنی آرتی جناب شاهزاده اینجا نیستن..رفتن میدان تمرین..دارن تمرین تیراندازی میکنن...آرتی باعجله اومد بره تو حیاط که محکم خورد به فادیا..فادیا لوازمی که تو دستش بود افتاد... داد زد چه خبرته دختر؟ مگه داری با خودت سر میبری...آرتی گفت خانوم محترم..برگرد به راهی که ازش اومدی یه نگاهی بنداز..مقصر شمایی طلبکارم هستی؟!
فادیا داد زد دختره گستاخ اصلا میدونی داری با کی حرف میزنی..
آرتی گفت نه..نمیخوامم بدونم چون مشکل الان کی بودن من و شما نیست..داریم دنبال مقصر میگردیم..که قطعا شمایین..چون داشتین از راه خروج وارد میشدین...
فادیا با سکوت عصبانیتشو نشون داد و سرشو انداخت پایین...آرتی گفت حالا اگه میشه از سراهم برید کنار...فادیا با تعجب به آرتی خیره شد..آرتی لبخند مصنوعی زد و گفت بفرمایین دیگه..فادیا از جاش تکون نخورد و آرتی محکم با شونش زد به شونه فادیا و از کنارش رد شد و رفت..

فادیا از ندیمش پرسید این دختره گستاخ کیه..میشناسیش..ندیمه گفت اونو شاهزاده آرن اورده تو قصر..ظاهرا هم خیلی دوسش داره..فادیا گفت ارن عاشق همچین دختری بشه؟! مگه میشه..
ندیمه گفت اره با این لباسا و تاج اعیانی که جناب شاهزاده بهش هدیه داده مشخصه که ملکه اینده ایشونه خدا به دادمون برسه با این رفتار گندش...
فادیا گفت چرا من حس کردم قیافش به نظرم اشنا میاد؟تو بنظرت اشنا نبود؟!
خدمتکاره گفت چرا..منم یه همچین حسی داشتم..

ارتی رسید میدان تمرین..ارن داشت نخ یه کمان رو کوک میکرد..ارتی با لبخند اومد گفت چیکار داری میکنی..ارن گفت عه چه زود اومدی با مامان حرف زدین؟ ارتی گفت اره اون یه مادر خیلی شیرین و مهربونیه..درست مثل خودت..ارن تعجب کرد و با لبخند پر شیطنتی پرسید چیییی؟! نه بابا..تو هم بلدی از ادما تعریف کنی؟امیدوار شدم..
ارتی لبخند تلخی زد و گفت بهت حسودیم میشه..کاش منم یه مادر مثل مادر تو داشتم...ارن ناراحت شد دستشو انداخت دور گردن ارتی و گفت ناراحت نباش اون میتونه مادر تو هم باشه..میدونی مامان من عاشق دختراس..همین خواهرم اناهیتا رو بیشتر از من و آرمان دوس داره..نمیدونم مگه دخترا چی دارن که ما پسرا نداریم..آرتی خندید و گفت راستی خواهرت کجاست..خیلی دلم میخواد ببینمش..ارن اخم کرد دهنشو کج و کوله کرد و گفت تو کلا دوس داری همه رو ببینی مخصوصا وقتی که میای منو ببینی..آرتی دوباره خندید و گفت باشه جایی نمیرم..داشتی چیکار میکردی
ارن گفت این کمانو..داده بودم براتو بسازن..داشتم نخشو کوک میکردم تیراندازی که بلدی..
ارتی گفت وای چقد این خوبههه ای..کما بیش بلدم...آرن گفت بیا جلوم بهم پشت کن بهت یاد میدم..
ارتی اومد جلو ارن دستشو گرفت و باهم دیگه کمانو گرفتن و‌تیرو کشیدن...آرمان که داشت دنبال ارتی میگشت..اومد تو میدان تمرین و وقتی با ارن و تو اون حالت رو به رو شد بی علت حالش گرفته شد و بدون اینکه ارتیو‌صداکنه گذاشت رفت..

ارن نخ کمانوبا تیر هی میکشید ارتی گفت چیکار داری میکنی اخه اینجا که هیچ طعمه ای نیس چیو میخوای شکار کنی...ارن کمانو اورد پایین سرشو چسبوند به دور کمر ارتی و اروم تو گوشش گفت ؛ تو رو...
ارتی هیچ عکس العملی نشون نداد..ارن کمانو رها کرد و دستاشو دور کمر ارتی حلقه کرد..بوسه ریزی به گردنش زد..ارتی چشاشو بست..مکث کرد...یهو کبوتری پر زد و با صدای پر زدنش جفتشون هراسون از هم دیگه جدا شدن..ارتی با اخم سرشو انداخت پایین و‌دوید رفت...

آرن با خودش گفت تو کی هستی که من خودمو در برابرت ضعیف احساس میکنم..چرا نمیتونم به دست بیارمت..چرا از من فرار میکنی وقتی یه عالمه دختر هم سن و سال تو حسرت یه نگاه منو میکشن...


حنان برگشته بود به قصرشون..جلوی اینه وایساده بود و داشت با تیپش ور میرفت و به آناهیتا و حرفاش فکر میکرد...عایشا با عجله اومد و با خوشحالی بغلش کرد...حنان گفت ؛ وااااای عشق من مامان من دلم برات یه ذرررره شده بووود..حنان دستای عایشارو بوسید..عایشا گفت خب چه خبر عروسی خوش گذشت؟!حنان رفت تو فکر اناهیتا و گفت اره خیلی..عایشا گفت پسرمو ببین چرا همچین تیپ فقیرانه ای زدی تو الان باید طلا بپوشی..حنان گفت نه مامان باید برم یه جایی بخاطر همین اینطوری لباس پوشیدم.. عایشا نگران شد و گفت پسرم چیزی شده...حنان گفت نه مامان..راستش پدر ازم خواسته برم یه جایی و براش اطلاعات محرمانه ای جمع کنم برا همین..عایشا لبخندی زد و گفت من دروغ گفتنو بهت یاد نداده بودم حنان..
یهو حانا اومد تو و گفت ای بابا مامان مگه پسرارو نمیشناسی وقتی میخوان برن چشم چرونی سعی میکنن هویت خودشونو مخفی کنن اونم داره این کارو میکنه دیگه..
حنان عصبانی شد و گفت هیسسس تو‌یکی ببند دهنتو..حانا خندید و گفت چرا..مگه دارم دروغ میگم..به مامان بگو دیشب داشتی نقاشی کیو میکشیدی..همون دختره چشم درشت..بگو دیگه...


༻Just You༺:
༻Just You༺:
این قسمت شروع میشه با آروشا که از دیدن آرتی تو لباسای عایشا کاملا شوکه شده...شباهت بیش از حد آرتی به عایشا آروشا رو به حیرت اورده بود..
آرتی گفت حالتون خوبه بانو..
آروشا درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود و ماتش برده بود دستشو به آرومی اورد جلو و کشید به صورت آرتی...آرتی بلند گفت ؛ ملکه...آروشا هراسون شد و به خودش اومد...آرتی گفت حالتون خوبه؟!
آروشا جوابی نداد و دوباره به سر و وضع آرتی خیره شد
آرتی گفت اگه تعجبون بخاطر لباسامه باید بگم که جناب شاهزاده آرن اینارو بهم هدیه دان..گفتن که این لباسا متعلق به خواهر بزرگ شما بوده...
آروشا با لحن پر از شگفتی پرسید تو کی هستی؟!
آرتی گفت من..همونیم که پسر شما رو‌نجات داده بود.. شما گفته بودین میخواین منو ببینین..ولی انگار اینطوری نبوده...من برم...آروشا دست آرتی رو گرفت و گفت نه...اره من میخواستم ببینمت...بیا بشین..
ارتی اومد ضربدری نشست و پاشو انداخت رو اون یکی پاش و دستاشو قفلی کرد و گذاشت رو پاهاش و یه لبخند یه طرفه ای زد و به آروشا خیره شد...آروشا یاد طرز نشستن عایشا افتاد و بیشتر از قبل شوکه تر شد..با زبون بند اومدش گفت دخترم تو...اهل کجایی..پدر و مادرت کجان..
آرتی لبخند تلخی زد و گفت چطور میتونم جواب سوالی که خودمم نمیدونم رو به شما بدم بانو...من از وقتی که به خودم اومدم دارم تو همین شهر زندگی میکنم..البته زندگی که نه...بردگی..
آروشا پرسید بردگی؟! تو...برده ای؟! باورم نمیشه..
آرتی خندید و گفت چرا؟! آروشا گفت چون نه به قیافت میخوره نه به رفتار و منشت..آرتی نیشخند زد و گفت ظاهر ماجرا همیشه واقعیت ماجرا نیست...
آروشا گفت تو طبابتو از کی یاد گرفتی
من تو عمرم هرگز برده ای رو ندیدم که طبابت بلد باشه..
آرتی گفت من از کسی طبابت یاد نگرفتم این یه موهبت الهیه که من به طور غریضه ای دارمش..آروشا گفت جنگیدن چی..بلدی؟!
آرتی گفت این اصلا سوال منطقی نیست...هرکسی تو زندگیش به اندازه سختیایی که کشیده توانمنده...زندگی که بتونه از یه برده یه طبیب بسازه یه جنگجو هم میتونه بسازه..مگه نه؟!
آروشا لبخند تلخی زد و اشکاش‌سرازیر شد...آرتی گفت شما چرا دارین گریه میکنین...یه ملکه هرگز نباید انقدر راحت اشکش دربیاد اونم بخاطر یه غریبه..
آروشا گفت همینطوره..ولی چیزی که باعث شد اشکای من سرازیز بشه ترحم من به تو نبود...بلکه مشترک بودن دردمون بود
تو راس میگی هرکسی تو زندگیش به اندازه سختیایی که میکشه سخت میشه...منم گاهی وقتا آدمی میشم که همیشه از خودم بعید میدونستمش...

آرتی با یه لبخند بی جون سرشو انداخت پایین... آروشا گفت زندگی کارای خیلی عجیبی با ادم میکنه..همیشه کسایی که میتونن باعث خوشحالیمون بشن رو ازمون میگیره ولی بازم دلایلی بهمون میده که مجبور میشیم بخاطر اونا بخندیم تا اونا هم یه روز به دلیل ناراحتی ما تبدیل نشن


آرتی گفت میدونین ملکه..حقیقت اینه که همه تو این دنیا باعث رنج و ناراحتی ماها میشن فقط ما باید کسایی رو پیدا کنیم که ارزش غصه خوردنمونو داشته باشن

کسایی که بتونن بین خاطره هامون لبخندای ابدی رو دفن کنن..حتی اگه خودشون موقتی و گذرا باشن..


آروشا گفت با این همه سختی که از بچگی تاحالا کشیدی دیدن امید تو لحن و چهره ت واقعا جای تعجب داره...
آرتی خندید و گفت هیچکس هیچوقت اجازه نمیده یه دزد وارد خونش بشه و دارایی هاشو بدزده پس من چرا اجازه بدم افکار بد و منفی توی ذهن و قلبم جا خوش کنن و شادی و امید به زندگی مو ازم بدزدن..
من معتقدم که گذشته ی هیچ ادمی نباید تعیین کننده ی ایندش باشه...

آروشا خندید و گفت تو واقعا دختر فوق العاده ای هستی..درست مثل...همونی که الان لباساشو تنت کردی..
آرتی گفت از نظر من همه دخترا به اندازه هم با خصوصیتای خوب متولد میشن...هیشکی فوق العاده نیست...فقط اونایی که به نظر مردم فوق العاده نیستن نتونستن از خصوصیات خوبشون استفاده کنن..

آروشا گفت آرن حق داره اینطوری در موردت حرف بزنه.. تو واقعا قابل تحسینی..راستی تو...اسمت چیه..
آرتی گفت ؛ عمم آرتی صدام میکنه..شاید اسمم آرتی باشه..
آروشا با تعجب پرسید عمه ت؟!
آرتی گفت اره من با اون سال ها بود که به یه مرد جاه طلب و خونخوار خدمت میکردیم

اون همیشه بهم میگفت که پدر و مادرم منو بخاطر دختر بودنم رها کردن...و سنگینی این درد تا اخر عمرم قلبمو خواهد فشرد..مگه اینکه یه روز بتونم باهاشون رو در رو بشم و بهشون نشون بدم که یه دختر به هیچ عنوان ضعیف نیست..
آروشا دستشو کشید رو شونه آرتی و گفت ؛ قوی باش... یه دختر به هیچ عنوان نیازی نداره قدرتشو به کسی ثابت کنه...
آرتی از جاش بلند شد و بی هیچ خداحافظی گذاشت رفت..
آروشا ندیمه شو صدا زد و گفت ؛ یکیو برام پیدا کن که تو تحقیق و تفتیش خبره باشه...باید گذشته ی یه نفرو برام بکشه رو آب...ندیمه گفت اعلامیه بدم بیرون ؟؟
آروشا گفت نه..محرمانه انجامش بده...زود..

آرتی با عجله


#پست_ویژه
#داستان_شیریاخط
#قسمت_هفده_هجده_نوزده_بیست

✔️ قسمت #17_18_19_20 داستان تاریخی عاشقانه "شیر یا خط" 👇🏻👇🏻👇🏻


❌کپی ممنوع❌

🐾 @world_of_mandaa


.خلقت ..ظرافت و ها حساسیت ها و زیبایی های ظاهری زن مسبب محدودیت های اعمال شده بر وی خواهد بود ..و اون مثل یک پرنده ی حبس در قفس ..همیشه سر به قفس خواهد کوبید .‌..سرهای زیادی خواهد شکست اما یقین دارم که میله های این قفس هم یک روز خواهد شکست ..تو راه خیلی سختی دارم قدم میزارم اما قسم میخورم ..حتی اگه به قیمت شکستن سرم تموم بشه همه ی قفس هارو خواهم شکست تا هیچ زنی هرگز از زن بودنش پیش خدا گله نکنه‌‌..هیچ زنی ...

آرتی هی برای خودش میچرخید و عشوه میومد که یهو آرن درو باز کرد ..آرتی لبخندی زد و دوباره چرخید و گفت چطور شدم بهم میاد؟!
آرن ماتش برد ..بدون اینکه چیزی بگه به آرتی نزدیک شد ..آرتی که منتظر عکس العمل آرن بود بهش خیره شده بود و سکوت کرده بود ‌‌‌‌..‌آرن لبخند شیطونی زد و با تعظیم دستشو آورد جلو و گفت میتونم بانو رو تا اتاق ملکه راهنمایی کنم؟! ایشون از سفر برگشتن و منتظرشما هستن ...
آرتی خندید و گفت احمق ..بانو دیگه چیه ..آرن با قیافش با به آرتی بفهموند که باید دستشو بده بهش و باهاش بره ..آرتی دستشو داد بهش و از اتاق خارج و وارد سالن حرمسرا شدن ...
دخترا تو سالن صف کشیده بودن همه به لباسا و تاج آرتی خیره شده بودن و با حسادت تو گوش هم پچ پچ میکردن ..
آرن آرتی رو رسوند دم در اتاق آروشا و گفت خب دیگه برو تو ..من تو نیام بهتره .آرتی لبخند زد و گفت باشه ممنونم ...
آرتی در زد ..آروشا گفت ؛ بیا تو ..
آرتی درو باز کرد و به آرومی و با غرور وارد اتاق شد ..آروشا با دیدن آرتی ناگهان خشکش زد ..قلبش به تپش افتاد و نفس هاش توی سینش حبس شد ..گویی که بعد از سال ها خواهرش عایشا در برابرش ظاهر شده بود ...آروشا بی اختیار از جاش بلند شد و اومد نزدیک تر ..آرتی بدون اینکه تعظیم کنه نزدیک آروشا شد و گفت ؛ سلام بانوی من ..
آروشا با شنیدن صدای آرتی بیشتر از قبل شوکه شد و با تعجب و صدای لرزون زیر لب گفت ؛ خواهر ...آرتی متعجب شد و گفت ؛ چی؟!


پ ن ؛ بخاطر تاخیر یه پارت بیشتر گذاشتم.


❌کپی ممنوع❌


💎 @head_or_tail
💎 @world_of_mandaa


دیدن گریه های آرتی بغض کرد و نتونست جلوی اشکاشو بگیره ..

عایشا تو اتاقش نشسته بود و بیصدا اشک میریخت ..سانجیو که داشت دنبالش میگشت از لای در نصفه باز اتاقش که دیدش و متوجه گریه کردنش شد اومد تو اتاق و گفت عایشا عزیزم چیشده چرا داری گریه میکنی ..عایشا با لبخند تلخی جواب داد تا حالا هیچوقت از حنان انقدر دور نشده بودم ..دوری یه مادر و بچه از هم میتونه به عنوان عذاب دهنده ترین سم دنیا معرفی بشه ‌..اینو از روی دلتنگی نسبت به حنان نمیگم ..بلکه از روی دلتنگی به دخترم آرتی میگم ..دور شدن از حنان بهم نشون داد که توی این سالها چقدر از نبودن دخترم رنج کشیدم و دم نزدم ..اگه من گناهکار بودم من باید به تنهایی مجازات میشدم گناه اون بچه چی بود که به همچین سرنوشتی مبتلا شد .. نمیدونم زندس یا مرده ..ولی چه مرده باشه چه زنده این اصلا انصاف نیست براش ..اگه اون الان زنده باشه مطمئنا به همون اندازه که من تو فراقش دارم زجر میکشم اونم به همون اندازه داره رنج بی مادری رو تحمل میکنه من بچه ی دیگه ای دارم که بزارم جاش و رو زخمام مرهم بشن ..اون که مادر دیگه ای نداره چیکار داره میکنه ...عایشا به سختی حرفاشو تموم کرد و محکم هقهق زد گریه کرد ..سانجیو با ناراحتی بغلش کرد و بی هیچ حرفی اونم شروع کرد به اشک ریختن ..
آرتی خودشو از بغل آرن بیرون کشید و گفت میدونی چیه آرن تو با این کار خوشی بزرگی رو به من هدیه کردی و من ..قطعا تا آخر عمرم این لطفتو فراموش نخواهم کرد ...امروز با پیدا کردن کسی به عنوان الگو احساس میکنم که بعد از سال ها مادرمو پیدا کردم ..هدفی پیدا کردم .. این بهترین حسیه که تو تمام عمرم بهم دست داده ..ازت ممنونم ..آرن لبخند زد و گفت این حرفو نزن ..من فقط چیزیو بهت دادم که میدونستم لایقشی ..آرتی دوباره بغض کرد و گفت پس چرا خدا اون چیزی که من لایقش بودمو بهم نداده ..گاهی وقتا با خودم فکر میکنم و میگم مگه چه گناهی مرتکب شده بودم که از داشتن یه خونواده محروم شدم .آخه مگه یه نوزاد میتونه گناهی مرتکب شده باشه ..گاهیم با خودم میگم شاید خدا بهم پشت کرده ..آرن بازوهای آرتیو محکم گرفت و گفت چرا اینطوری فکر میکنی ..از کجا میدونی خدا بهت پشت کرده شاید تو برعکس نشستی ..شاید مادرت لایق تو نبوده یا شاید اگه پیش مادرت بزرگ میشدی ..نمیشدی این چیزی که الان هستی .. تو هر کار خدا حکمتی هست ..

آرتی خندید و اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و گفت اینو باش .‌. ببین کی داره کیو نصیحت میکنه ..فکر کنم در موردت اشتباه فکر میکردم بنظرم راسته که میگن احمق همیشه احمق نیست .. آرن اخماش رفت تو هم و با عصبانیت گفت نمک نشناس ..😒😑
آرتی محکم خندید و بی دلیل آرنو بغل کرد ..آرن شوکه شد ..لبخند بی اختیاری رو لباش نشست .‌.خیره به موهای آرتی بود که پخش و پلا افتاده بود رو صورتش ..به آرومی موهاشو کنار زد و اونم بغلش کرد ..



کریشا مادر روهان که بعد از مرگ روهان سال هاست توی زندان سر میبره ..یه گوشه تاریک از سیاهچال نشسته بود و منتظر غذا بود که یه زن با شنل سیاه اومد داخل ..غذا رو گرفت جلو ..تا کریشا خواست غذارو ازش بگیره زنه شنلش رو از روی سرش برداشت
کریشا با تعجب بهش خیره شد و گفت تو؟! تو...تو دختر دیوگان ..شیلنا نیستی؟!


شیلنا خندید و گفت مثل اینکه زندان بدجوری بهت ساخته باورم نمیشه که بعد این همه سال هنوزم منو یادته ..
کریشا عصبانی شد و خواست شیلنارو بزنه که شیلنا گفت هیسسسس به نفعته که ساکت باشی و بچه بازی درنیاری ..یادت میاد سال ها پیش بعد از مرگ پسرت روهان چه قولی بهت دادم؟! بهت گفتم یه روز که پسر فادیا بزرگ بشه تو رو از اینجا میارم بیرون .‌.حق آرمانو از آرن که پسر ایشاس میگیرم و بهش پس میدم ..امروز برای به جا آوردن همون قولم اومدم اینجا ..
کریشا شوکه شد و گفت منظورت چیه ..چطوری میخوای اینکارو بکنی .
شیلنا گفت نقشه ها با من عمل با تو ..کریشا سکوت کرد و شیلنا گفت تو باید آرنو نسبت به پدر و مادرش بدبین کنی و چیزایی که من ازت میخوامو تو مخش فرو کنی ..اون باید خونوادشو رها کنه و همینطور آرتی رو ...
کریشا با تعجب پرسید آرتی دیگه کیه ..شیلنا نفس عمیق و با غضبی کشید و گفت دختر عایشای عبوس ..‌کابوس زندگی من ...کریشا شوکه شد دستشو گذاشت رو دهنش و گفت وای خدا مگه اون بچه هنوز زندس...
شیلنا گفت آره زندس ..زندس و آدم فوق العاده خطرناکیه خطرناک تر مادرش ..باید هرطور شده اونو از چنگ آرن بیرون بکشیم وگرنه همه چی برعکس اون اتفاقاتی میشه که سال ها خوابشو دیدیم و به امیدش زندگی کردیم ...

آرتی توی اتاقش لباسای عایشارو پوشید و تاجشو رو سرش گذاشت ..جلوی آیینه خیره به خودش بود ...نفس عمیقی کشید سرش رو بالا گرفت و گفت ؛ زن ..قهرمان گمنام داستان ها ..پل رسیدن مردای بزرگ به آرزوهای بزرگ .‌. زندگی همیشه برای یک زن مشکل خواهد بود چون اون بدون عشق قادر به زندگی نیست و هر مردی قادر به عشق ورزیدن نیست .


ه چی نیستی !

! آدما خطرناک تر از اون چیزی هستن که فکرشو بکنی ..گاهی بهترین رفیق آدم از دشمن خونی هم خطرناک تر میشه ..

حنان که تحت تاثیر حرفای آناهیتا قرار گرفته بود خودشو تا حدممکن بهش نزدیک کرد و تو صورتش خیره شد ..آناهیتا گفت چیکار داری میکنی برو عقب ..چرا چسبیدی بهم ..
َحنان گفت میخوام مطمن بشم که تو واقعا نمیبینی ..آناهیتا گفت پدرم همیشه میگه این دنیا چیز خوبی برای دیدن نداره هر چیز خوب و بدی رو فقط. باید حس کرد چون حس شدنی ها موندگار تر از دیده شدنیان ..منم هیچ گله ای از اینکه نمیتونن ببینم ندارم ..
حنان لبخند ملیحی زد و گفت درونتم مثل ظاهرت زیباس شاید تو گله از نابیناییت نداشته باشی اما من گله مند شدم ..کاش میتونستی خودتو یه بار ببینی ..
آناهیتا سکوت کرد و حنان بی هیچ خداحافظی گذاشت رفت ..



صب شد آرتی تنهایی تو باغ قصر زیر یه درختی تکیه داده بود و به آسمون خیره شده بود ...
آرمان که داشت دنبالش میگشت وقتی باهاش رو به رو شد داد زد ؛ معلوم هست اینجا چیکار میکنی؟
میدونه از کی تاحالا دارم دنبالت میگردم؟
آرتی پرسید مگه چیشده..آرمان گفت داداشم داره دنبالت میگرده گفت پیدات کنم بفرستم پیشش مث اینکه کار مهمی باهات داره ..آرتی نیشخند زد و با بی محلی دوباره به خورشید خیره شد
آرمان گفت مث اینکه دارم باهات حرف میزنما اصلا تو چرا همیشه میای یه گوشه تنها میشینی ..چته ..
آرتی مکث کرد و گفت ؛ هرکسی به اندازه ضربه هایی که تو زندگیش خورده تنهایی هاشو محکم تر بغل میکنه ..تنها موندن خیلی بهتر از جوابگوی دیگران بودنه تو دنیایی زندگی میکنیم که همیشه باید به همه توضیح بدیم اما متاسفانه تو شرایطی از خلقت قرار گرفتیم که حوصله ی توضیح دادن هم نداریم
آرمان گفت چه جالب حوصله ی سخنرانی داری ولی حوصله ی توضیح دادن نداری
آرتی گفت حجم دردام بیشتر از وسعت حرفامه ..اگه حرف نمیزنم به این معنی نیست که درد ندارم ..
آرمان گفت من درکت میکنم ولی بهتره یکمم بیای پایین و تو دنیای واقعی زندگی کنی هیشکی قادر به درک دیگری نیست ناچار باید همه همدیگه رو تحمل کنن پاشو برو پیش آرن .. تو کتابخونه سلطنتی منتظرته ..آرتی از جاش بلند شد و رفت ..آرمان با خودش گفت ؛ کاش میتونستم بهت کمک کنم تا همه درداتو فراموش کنی اما حیف که گاهی حس میکنم حتی نمیتونم بفهممت ..

آرن مشغول خوندن کتاب بود که آرتی در زد ..آرن گفت بیا تو ..آرتی اومد تو .نگاهی به اطراف انداخت و گفت وااااای ..این همه کتاب ..چطوری میشه همه اینارو خوند ..
آرن گفت خبرت کردم بیای اینجا تا یه هدیه ای بهت بدم
آرتی گفت به چه مناسبتی ..آرن گفت تو جون منو نجات دادی این کار خیلی بزرگیه ..انقدر بزرگ که هرچقدرم بخوام بهت هدیه بدم جبران نمیشه..آرن به روی میز اشاره کرد و گفت اون لباس و اون تاجو میبینی ..اونا مال توعه ..
آرتی خندید و گفت تصور میکنی خیلی خیرخواهی ..خیر خواهی این نیست که گوشتو بخوری و استخونشو بندازی برا سگ ..بلکه اینه که وقتی مث یه سگ گرسنه میشی هرچی که داریو با اون سگ تقسیم کنی ..از این همه شهرت و اعتبار و مقام و ثروتت فقط یه لباس و یه تاج؟!
آرن خندید و گفت میدونستم این حرفو میزنی ..اما بذار بهت بگم که من هیچوقت چیزی که هستمو قاطی هدیه هایی که به کسی میدم نمیکنم ..هدیه از روی محبت داده میشه نه برای شهرت افزونی..این لباس و این تاج اشیاء معمولی نیستن ..اینا متعلق به شاهزاده خانوم ارشد شاه پیشین ینی خاله من عایشا س ..زنی که افکار و باورها و اعمالش دقیقا اون چیزایی بود که تو همیشه میخوای اونطوری باشی
اون همیشه موفق بود اینایی که میبینی اشیا باارزشی هستن که اون بخاطر عشق بهشون پشت کرده و رفته ..اما اون حتی با رفتنشم حافظ شان پدرش موند ...من تا حالا اونو ندیدم قبل از اینکه من به دنیا بیام اون از اینجا رفته ..اما همیشه توی ذهنم مجسمش میکنم و با تمام وجود براش احترام قائلم ..
آرتی دستی به روی لباس عایشا کشید برش داشت و بهش خیره شد ..بی اختیار بوش کرد و گفت چه بوی آشنایی ؛ پر از احساس آرامشه..امن ..شبیه آغوش یه مادر ..

آرن گفت هنوزم فکر میکنی هدیه بی ارزشیه؟!
آرتی گفت بالعکس ..الان احساس میکنم که من لایق این لباس نیستم ..
آرن گفت این حرفو نزن ..مطمئنم خود خاله جانمم خوشحال میشه اگه بفهمه که اشیاهاش تعلق گرفته به کسی که میتونه به جایگاه اون برسه..آرتی اشکاش سرازیر شد و گفت خوش به حال دخترش مطمئنم که همچین زنی میتونه یه دختر مثل خودش تربیت کنه و به عرصه بیاره ..اما من .. من هیچوقت هیچ مادری نداشتم که ازش قوت قلب بگیرم و پا جای پاش بذارم .. امیدوارم بتونم لایق اشیاهای ایشون باشم ...
آرن گفت ما خیلی وقته از اون خبری نداریم نمیدونم اون دختری داره یا نه ولی مطمئنم اگه باشه قطعا مثل تو هست ..آرتی با چشمای پر از اشک به آرن خیره شد و لبخند زد ..آرن بی اختیار اومد جلو و محکم بغلش کرد ...آرتی هم بغلش کرد ..آرن هم با

20 last posts shown.

47

subscribers
Channel statistics