هبـــوط?


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


بعد از تو، من زندگی که نه…
مردگی میکنم.
?رمان: #قاتل_شب
?ژانر: #عاشقانه #تراژدی
?به قلم: #کوثر_قاسم_پور
جهت ارتباط:
@my_hoboot
لینک ناشناس:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-433130275
کاربر انجمن کافه تک رمان?
@caffetakroman

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter



تنها بدیش این بود که خیلی خوب بود.بعضی از آدم ها انقدر خوب هستن که نباید بهشون نزدیک شد.باید اون ها رو از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت...
شاید این هم یک جور داشتن باشه،آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره!


ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ، ﺑﻬﺶ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﻢ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ ..
ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ..
ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺨﻨﺪﻭﻧﯿﺪﺵ
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺨﻨﺪﻩ ..
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﻩ،
ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﻦ،
ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ،
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻦ،
ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ
ﻮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ..
ﺑﺮﺍﺵ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ،
ﺑﺮﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﭙﺰﯾﺪ،
ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﺵ، ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ...
ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ،
ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ..
ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ..
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ،
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ..
ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ..
این بزرگترین کمکه...


Forward from: JADOYE SHAB
محکم در آغوشم بگیر
طوری که نفسم بند بیاید!
اصلا بهشت هرچه کوچکتر بهتر ...

#عاطفه_محمدپور

@TheMagicOfTheNight


پارت جدید تقدیم نگاهتون🌺🌸🌼
اگه بتونم و وقت بشه حتما پارت بعدی رو هم امشب می زارم.
ممنون از همراهیتون


بسم رب العشق

#قاتل_شب

#پارت_8

” سـرم “
را شاید در نبودنت گرم کنند
امـا
” دلـم ” را هرگـز.

دو روز می گذرد... اما به شکلی طاقت فرسا!
هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد وابسته ی کسی شوم،
ولی سام تمام معادلات مرا به هم زد.
سام توانسته بود مرا وابسته و حتی دلبسته ی خود کند، تا جایی که بدون او حتی حوصله ی خودم را هم نداشته باشم.
دو روز می گذرد و من منتظر برگشتن سام هستم.
ساعت دو نیمه شب بود که از خانه ی امید و مهشید برگشته بودم. در نبود سام تمام تلاششان را برای سرگرم کردن من کرده بودند، هرچند بی فایده بود.
بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم پای کامپیوتر نشستم و صفحه ی ایمیلم را باز کردم.
در حالی که فکر می کردم کسی پیامی برایم نگذاشته باشد، ایمیل سام را دیدم.
در آن لحظه من خوشحال ترین آدم دنیا بودم.
با دست های لرزان ایمیل را باز کردم و از خوشحالی بیش از حد جیغ کشیدم. سام نوشته بود که ساعت 12 ظهر در پاریس خواهد بود. و من بعد از دو شب بی خوابی توانستم با خیالی راحت به خواب بروم.
.
.
دسته گل را از روی صندلی برمی دارم و پس از پرداخت کرایه تاکسی وارد فرودگاه می شوم.
در دیواره ی شیشه ای فرودگاه نگاهی به خود می اندازم. شنل آجری رنگ و شلوار مشکی، که هارمونی خاصی با موه های رنگ شده ام دارد.
پس از اینکه از خوب بودن لباس هایم مطمئن می شوم به سالن انتظار می روم.
قلبم تندتر از همیشه می زند و مرا وادار به خوردن قرص های قلبم می کند.
دستم را روی قلبم می گذارم، می خواهم بگویم نگران نباش دوای دردت تا لحظاتی دیگر می آید تا آرامت کند.
با صدای زنی که فرود هواپیمای نانت به پاریس را اطلاع می دهد از جایم بلند می شوم. از استرس دسته ی کیف را فشار می دهم تا کمی آرام شوم.
پشت شیشه می ایستم و چشم می چرخانم تا سام را پیدا کنم. جزء اولین نفراتی است که می آید.
می خواهم به سمتش بروم اما اخم جذابش مسخم می کند. و من پس از این دو روز که از شدت دلتنگی جان داده بودم پیش دلم اعتراف می کنم که شیفته اش شده بودم.
شیفته ی سامی که تمام این سال ها را در کنارم بود و من نمی دیدم.
به در که می رسد به سمتش قدم برمی دارم و صدایش می زنم، مرا می بیند و راهش را به سمتم کج می کند.
حالا هر دو رو به روی هم ایستاده ایم و نگاه من قفل چشم هایش است.
می خواهم در آغوشش بکشم اما نمی توانم.
ولی او می فهمد.
سام می داند چقدر به بودنش نیاز دارم، جلو می آید و مرا در آغوشش حل می کند.
بوسه اش که روی موهایم می نشیند زمان متوقف می شود.
فراموش می کنم کجا هستیم! فراموش می کنم سام خسته است، و خودم را بیشتر به او می چسبانم.
آرام می شوم!
و اینجا است که من به معجزه ی آغوشش ایمان می آورم.
"محکم در آغوشم بگیر
طوری که نفسم بند بیاید
اصلا بهشت هر چه کوچک تر بهتر"
با صدایی از بغلش جدا می شوم و به سمت کسی که صدایم کرد برمی گردم.
خانم میانسال خوش پوش و جذابی که لبخند زیبایی گوشه ی لبش جا خوش کرده است. دسته گلی که برای سام خریده بودم را به دستم می دهد و بدون کلامی دیگر می رود.
تازه یادم می آید از ذوق دسته گل را فراموش کرده بودم.
سام با لبخند گل را از دستم می گیرد.
_خانم شما خودتون گل بودید، دیگه نیاز به اینا نبود که.
مانند دخترهای پانزده ساله ذوق می کنم، انگار نه انگار در مرز سی سالگی ام!
با صدای سام که می گوید "بریم" به خودم می آیم و کمی عقب تر از سام راه می روم.
سوار تاکسی فرودگاه می شویم و بعد از نبم ساعت به خانه می رسیم.
چمدانش را گوشه ی پذیرایی می گذارد و درحالی که به سمت اتاقش می رود می گوید:
-امشب می ریم بیرون، نمی خواد چیزی درست کنی.
می خواهم بگویم استراحت کند و بیرون رفتن بماند برای وقتی دیگر، اما نمی توانم این خوشی های حتی کوچک را هم از خود دریغ کنم.

ادامه دارد...
یا حق.


يه لحظه اي توي زندگي هممون پيش مياد كه بايد انتخاب كنيم كه بايد فرار كرد يا موند و جنگيد :/


دیگه الان بافتنی گرم نمیکنه آدم باید بغل بپوشه:(


هوا که اینگونه میشود
من میمانم و سرگردانی در خیابان های سرد
میخواهم همانند مردم شهر محو سفیدی برف شوم
اما سیاهی چشمانت رهایم نمیکند
دیوانگیِ دیدنت بالا میگیرد
عازم تو میشوم
و زمین سفیدی که رد پایم را لو میدهد
آخر نمی دانی....
خنده هایت چقدر به این هوای برفی می آید...

#علی_سلطانی


به دیگران حقِ انتخاب بدهیم...
آدم ها حق دارند ما را نخواهند!
یک بار برایِ همیشه از زندگیشان خط بخوریم، بهتر است تا یک عمر زیرِ فشارِ نخواستنشان له شویم...
دیکتاتوری در عشق،
نشستن در حلقه یِ آتش است!
اول و آخر، این تویی که میسوزی...
باید دموکرات بود.
کسی که تو را بخواهد،
خودش انتخابت می کند ...

#نرگس_صرافیان_طوفان


Forward from: Radio ghadam
#رادیو_قدم_تقدیم_میکند

#قدم(1)
گوینده: #عادل_رستمکلایی
نویسنده: #مهشید_امیری
تنظیم: #حسن_خیری
طراح کاور: #علیرضا_مهدوی

@radioghadam


و یکی از نژاد های منقرض نشده دایناسور ها هستن ایشون....




غمگينم
همچون شبى بى پايان
كه فرياد را سكوت مى كند
همچون تاريكىِ مطلق
كه روزنه هايش را پُر مى كنند
در گذشته ى اشك بار خود مى غلتم
شب هايى كه محو شد
به صداى بغض شكسته ام
از خود رد شدم
بازگشتى در كار نبود
خاطراتى چركين
سالها در انبارِ خاك خورده ى ذهنم
بوى باروت كهنه را مى دادند ،
ناگهان ويران شد
من
از خود ،
خاطرات
از انبارِ بى صاحب ،
قلب
از سينه ى شكافته شده از درد...
اكنون
من مانده ام
با خرده قلب هايم به دست شعر
كه هر كدام تصويرى گُنگ از درونم ،
افسوس كه آتش مى گيرد اين جان
افسوس
افسوس...
#سروش_كلهر


‏ما بالن هایی پُر از احساسیم
در جهانی پُر از سنجاق


یه وقتایی هست که هیچ حسی جز پشیمونی توو وجودت نیست
خوبه‌ها
نمیگم بده یا اشتباهه
خوبه چون باعث میشه بفهمی وقتی یه کاری‌ رو‌ انجام‌ میدی دیگه هیچ راهِ برگشتی وجود نداره
حالا اون کار میتونه خوردنِ یه لیوان آب باشه یا کشتنِ یه آدم
به هر حال اون کار انجام شده و تو دیگه نه میتونی زمان رو به عقب برگردونی نه میتونی آدمی که کشتی رو زنده کنی
آدم که بمیره دیگه مُرده
دیگه روح توو جسمش نیست
فکر توو مغرش نیست
حس توو قلبش نیست
ما هم همینجوری‌ایم یعنی همینجوری میمیریم
حالا یه سریامون توو اوجِ زنده بودن میمیرن
یه سری‌ام توو اوجِ مُردگی دست و پا میزنن که زنده بمونن یا دیرتر بمیرن ولی به هر حال زورشون نمیرسه و میمیرن
مرگ خیلی بی رحم تر از اونیه که فکرش رو بکنی
هرگز زورت بهش نمیرسه
وقتی از انجام دادنِ یه سری کارا پشیمون میشی یعنی در اصل یه بخشی از ذهنت میمیره
شایدم یه بخشی از قلبت
مهم‌ اینه میمیره و همینه که عذابت میده
عذابت میده به همون دلیلای همیشگی
ولی من میگم آدما فقط فکر میکنن قدرتمندن
ولی اینطوری نیست!
ما اگه قدرتمند بودیم چارِ صبح لم نمیدادیم روی مبل و هی فکر کنیم و فکر کنیم و فکر کنیم
ما اگه قدرتمند بودیم میگرفتیم تخت میخوابیدیم
میخوابیدیم تا از فکرا و فردا و دردا و‌ بدبختیا خلاص شیم
ولی‌ نیستیم چون اگه بودیم زندگیمون‌ این نبود حداقل
حداقل آرامش داشتیم
یه نمه لبخند باقی میموند واسه گذروندن
واسه بهتر ظاهر سازی کردن
واسه با خنده رد شدن از جلو همه
از جلو همه‌ی همین آدمایِ قدرتمندِ آدم نما
از یه جایی به بعد خسته میشی
خسته از این حجم از پشیمونی
هیچ راهی‌ام براش نیست
من همیشه سعی کردم کسایی که دوسشون دارم اشتباه نکنن
با منطقی حرف زدن
با شوخی شوخی حرف زدن
با عصبانیت حرف زدن
با داد و بیداد و قهر و آشتی
با هرچی که فکرش رو کنی
منتها بلد نیستم
بلد نیستم کاری کنم که بعدش پشیمون نشم
همیشه‌ام یه مشکلی این وسط بوده
اونم اینکه من یاد گرفتم
پشیمون شدنام رو دوست داشته باشم
نه که قشنگ باشنا، نه، فقط واسه اینکه بخاطرِ آدمایِ مهمِ زندگیم بوده که این پشیمونی ها رو‌ تجربه کردم
هر از گاهی‌ام اونقدری که ذهنم پُره از حرفا و دردا و‌ بدبختیا
میشم مثلِ الان
میزنم جاده خاکی و میگم گورِ بابایِ قشنگ بودن
بیا یه بارم از تهِ دل قشنگ نباشیم
شاید مشکل از قشنگ بودنه
بیا خودمونو بکشیم کنار بگیم مقصر یکی دیگه‌اس اصلا
بیا سر بذاریم به کوه و بیابون تا واقعا تنها باشیم
تجربه‌اش کردم
تنهایی توو کوه و بیابون
خیلی بهتر از تنها بودن وسطِ شهر و بینِ آدماییِ که دوسشون داری و شاید اونام دوسِت داشته باشن
ولی فقط شاید، شاید و بس
حرفی نیست جز اینکه
ما سعی کردیم قشنگ باشیم
غافل از اینکه قشنگ بودن مالِ بچگی‌ها بود
الانم که بزرگ شدیم و هوا هم که پَس!

#علیرضا_آریانفر

@hoboot_text


سلام.
این هم پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹🌹


به نام خالق قلم

#قاتل_شب

#پارت_7

ماشین که روبه روی بیمارستان متوقف می شود، تازه می فهمم چه خبطی کرده ام.
آمدن من به این جا و دیده شدنم با سام برای او ایجاد حاشیه می کرد و من می دانستم که او چقدر از حاشیه فراری است.
مهشید مانند همیشه ذهنم را می خواند و من چقدر خوشحالم از این که مجبور نیستم حرفی بزنم.
_هی کتی! رفتیم داخل به همه می گیم دوست منی... باشه؟
می خندم و با دست تائید می کنم.
_مگه غیر از اینه؟!
_نه، ولی به کسی نگو با سام زندگی می کنی. می دونی که فردا هزار جور حرف واسش در میارن. حالا بازم شعور این خارجکیا... اینایی که می خوان سام رو خراب کنن همشون ایرانی ان.
خنده دار بود، ما در کشوری زندگی می کردیم که زندگی دختر و پسر باهم را عیب نمی دانستند ولی ما باید مخفی کاری می کردیم.
مهشید می گفت سام بخاطر حفظ آبروی جفتمان به کسی حرفی نمیزند، ولی من حالا نظر بهتری داشتم... شاید سام نمی خواست هانا از زندگی ما کنار هم باخبر شود.
از ماشین پیاده می شوم و همراه مهشید وارد بیمارستان می شویم.
اینجا مهشید را همه می شناسند، بلاخره همسر یکی از بهترین دکترهای این بیمارستان است دیگر، و البته خودش هم پرستاری حاذق بود.
پیش از همه دختری بلوند و زیبا جلو می آید و مهشید را درآغوش می کشد. هرچند هیچ وقت از این آدم های بور و چشم آبی خوشم نیامده بود، اما زیبایی این دختر در لباس سفید پرستاری ستودنی بود.
از آغوش مهشید جدا می شود و دستش را مقابلم می گیرد، با او دست می دهم و سعی می کنم مانند خودش با اعتماد به نفس لبخند بزنم.
کلمات فارسی را با لهجه اما درست تلفظ می کند.
_شما باید کتی باشید؟
با حیرت نگاهش می کنم و سرم را به نشانه ی مثبت تکان می دهم.
فکرش را نمی کردم در اینجا کسی مرا بشناسد.
مهشید با نگاهی خاص هر دوی ما را برانداز می کند.
_آره عزیزم، کتی دوستم.
و رو به من ادامه می دهد:
_ایشون هم خانم هانا هستند.
خشکم می زند. به این نتیجه می رسم حالا از همه ی بور و چشم آیی ها بدم می آید، حتی این دختر.
سعی دارم خودم را قانع کنم این دختر دل سام را نبرده است، اما مگر می شود؟
هانا بیشتر از آنچه فکرش را می کردم لوند و زیبا بود و بدون شک تا حالا سام را شیفته ی خود کرده بود.
دوست داشتم بدانم رابطه ی آن دو در چه حد است؟ تا کجای یک رابطه پیش رفته بودند؟!
و خودت را لعنت می کنم که چرا بیشتر درمورد هانا از مهشید نپرسیده بودم، که حالا نخواهم با این حجم از سوال که در ذهنم شکل گرفته خودم را عذاب ندهم.
اولین و اصلی ترین سوالم از زبان مهشید طرح می شود.
_هانا! دکتر ایزدی توی اتاقشه؟
شانه ای بالا می اندازد و به سمت اسانسور حرکت می کند و ما هم به دنبالش.
_نه، سام مجبور شد برای کاری همراه دکتر فرانک به نانت سفر کنه.
از اینکه سام برای کارش به سفر رفته بود خوشحال شدم، اما این باعث نمی شد از این دختر چشم آبی بخاطر صمیمی صدا زدن نام سام عصبی نباشم.
هم من و هم مهشید حالا با خیال راحت با امید ملاقات می کنیم. و سپس می رویم تا به گردشی که از آن باز مانده بودیم برسیم.

ادامه دارد...
یاحق


این روزها انقدر به تو فکر میکنم
که خواب هایم از پیش تعیین شده است!
می آیی
دستم را میگیری
شهر را قدم میزنیم
سینما میرویم
قهوه مینوشیم
شعر میخوانیم
در نگاهم زل میزنی
میخواهم ببو...
که زنگ ساعت به صدا در می آید!
و من می مانم و رویایی که در طول روز رهایم نمیکند!

#علی_سلطانی


- دوسِت دارم...
+ منم همینطور...
- منم همینطور، منم همینطور... لعنتی ! همه همینو میگن... تو ام بگو دوسِت دارم... "منم همینطور" با "دوسِت دارم" خیلی تفاوت داره!


گفتم:
"دیدی هوا چه دونفره شد یهو؟!"
نشست روی جدولای کنار خیابون و‌‌‌‌ دستاشو بغل گرفت و مچاله شد توی خودش و خیره شد به کفشاش و انگار که با خودش حرف بزنه...
گفت:
"این هوا دونفره نیست؛ هوای یه نفره هاست...
هوای اونایی که کسی رو ندارن شب قبل از خواب بهشون بگه فردا بیرون رفتنی لباس گرم بپوشیا، هوا سرده...
اونا که کسی رو ندارن تا مچاله شن توی گرمای آغوشش و سرمای هوا یادشون بره و دلشون گرم باشه به بودنش...
همونا که کسی نیست که اگه سرما خوردن دعواشون کنه بخاطر سهل انگاریشونو کلی نازشونو بکشه بعدش...
هوای کسایی که یه خاطره ای، یه خوابی، یه بغضی بی چتر میکشوندشون زیرِ بارون...
هوای اونایی که یه عمریه جا موندن توی رفتن یه نفر که یه لحظه رو هم بی اون تصور نمی کردن...
پائیز فصل آدمای تنهاست، این هوا هوای تنهائیاست، این روزا کل شهر پره از آدمائیه که هوای پائیزو بهونه میکنن تا تنهائیاشونو، غربتشونو قدم بزنن روی برگایی که خورد شدنشون یاد خودشون میندازدشون...
کل سال برای دونفره های عاشقونه ست رفیق اما...
این فصل و این بارون و این هوا،
دو نفره نیست...
هوای تنهائیه
هوای یه نفره هاست!"

20 last posts shown.

83

subscribers
Channel statistics