فنفیک ✖ sᴍᴏᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴍɪʀʀᴏʀs ⛓
#prt11
..جلوی دختر زانو زد . اونقدر غرق خواب به نظر میامد که نفهمه اطرافش چه خبره و دقیقا چه موجودی جلوش نشسته . طره ای از موهای باربارا که حالا توی صورتش پخش شد بودن رو توی دستش گرفت
- خیلی برام جالبه که بدونم به چه دلیل اینجایی
انگشت شصتش رو نوازشگرانه روی لب های باربارا کشید . چاقویی رو از توی جیبش بیرون کشید و مقدار خیلی کمی از طره موهاش که توی دستش بود کند .
- من بدجور اتقام گیرم عزیزم..
بلند شد با یک لبخند شرورانه و روانه بیرون شد ..
__________
| ғʟᴀsʜʙᴀᴄᴋ
..در حالی که سعی میکرد با کشیدن دست هاش روی بازوهاش خودش رو گرم نگه داره با چشم هاش دنبال شخصی گشت تا بتونه سوالی بپرسه . به مردی در حال سیگار کشیدن که کنار خیابون ایستاده بود رفت و پرسید
- شما شخصی رو به اسم مالیک میشناسید اینجا ؟؟
مردی دود سیگارش رو توی صورتش خالی کرد
- نه بچه ...همچین شخصی توی محل زندگی نمیکنه !!
اخماش توی هم رفت و دوباره به راهش ادامه داد . به پشت سر نگاه کرد . نکنه افتاده باشن دنبالش ؟؟ نکنه بخوان بگیرنش ؟؟
سریع پیچید توی یک کوچه و به دیوار تکیه داد و بعد دوباره با نگرانی به بیرون کوچه انداخت . وقتی دید همچنان خلوت و ساکته نفس عمیقی کشید و سر خورد روی زمین .
با خوردن دستی روی شونه اش از جا پرید و با ترس به چشم های مرد توی تاریکی نگاه کرد . مرد زمزمه کرد
- چرا اینجا نشستی پسر ؟؟ بلند شو سرده !!
قبل از اینکه عکس العملی نشون بده دستش کشیده شد و سمت خونه ای حرکت کرد . وقتی وارد شد فضای گرم خونه باعث شد لرزشش کم شه . مردی که اورده بودتش داخل رو به خانمی که ظاهرا همسرش بود گفت
- عزیزم....امشب مهمون داریم!!
همسرش لبخند مهربونی رو بهش زد .
- عزیزم بیا تو ..چرا اونجا ایستادی ؟؟
همچنان هم میترسید به زور تونسته بود فرار کنه چه دلیلی داشت که این خانواده با اغوش باز اونو دعوت کنن داخل خونه شون ؟؟
معذب پشت میز نشست و نگاهی به رفت و امد هاشون کرد .همسرش با نگرانی پرسید
- عزیزم...ااام....اسمت چیه ؟؟
لبخند نگرانی زد . سرش تیر کشید و سوتی توی مغزش پیچید . سرش رو خم کرد و چهرش رو گرفت . لحظه ای نفهمید چی شد ولی وقتی سرش رو بلند کرد رنگ نگاهش کاملا تغییر کرده بود . رو به زنی که دست هاش رو روی شونه هاش قفل کرده بود لبخند کمرنگی زد . بعد گفت
- من ...زینم !! زین مالیک !!
زن لبخندی زد . و نگران نگاهی به همسرش کرد با این حال گفت
- خب بیا بریم چیزی بخوریم....زین !!
#smoke_and_mirrors
@loveinhell2015
#prt11
..جلوی دختر زانو زد . اونقدر غرق خواب به نظر میامد که نفهمه اطرافش چه خبره و دقیقا چه موجودی جلوش نشسته . طره ای از موهای باربارا که حالا توی صورتش پخش شد بودن رو توی دستش گرفت
- خیلی برام جالبه که بدونم به چه دلیل اینجایی
انگشت شصتش رو نوازشگرانه روی لب های باربارا کشید . چاقویی رو از توی جیبش بیرون کشید و مقدار خیلی کمی از طره موهاش که توی دستش بود کند .
- من بدجور اتقام گیرم عزیزم..
بلند شد با یک لبخند شرورانه و روانه بیرون شد ..
__________
| ғʟᴀsʜʙᴀᴄᴋ
..در حالی که سعی میکرد با کشیدن دست هاش روی بازوهاش خودش رو گرم نگه داره با چشم هاش دنبال شخصی گشت تا بتونه سوالی بپرسه . به مردی در حال سیگار کشیدن که کنار خیابون ایستاده بود رفت و پرسید
- شما شخصی رو به اسم مالیک میشناسید اینجا ؟؟
مردی دود سیگارش رو توی صورتش خالی کرد
- نه بچه ...همچین شخصی توی محل زندگی نمیکنه !!
اخماش توی هم رفت و دوباره به راهش ادامه داد . به پشت سر نگاه کرد . نکنه افتاده باشن دنبالش ؟؟ نکنه بخوان بگیرنش ؟؟
سریع پیچید توی یک کوچه و به دیوار تکیه داد و بعد دوباره با نگرانی به بیرون کوچه انداخت . وقتی دید همچنان خلوت و ساکته نفس عمیقی کشید و سر خورد روی زمین .
با خوردن دستی روی شونه اش از جا پرید و با ترس به چشم های مرد توی تاریکی نگاه کرد . مرد زمزمه کرد
- چرا اینجا نشستی پسر ؟؟ بلند شو سرده !!
قبل از اینکه عکس العملی نشون بده دستش کشیده شد و سمت خونه ای حرکت کرد . وقتی وارد شد فضای گرم خونه باعث شد لرزشش کم شه . مردی که اورده بودتش داخل رو به خانمی که ظاهرا همسرش بود گفت
- عزیزم....امشب مهمون داریم!!
همسرش لبخند مهربونی رو بهش زد .
- عزیزم بیا تو ..چرا اونجا ایستادی ؟؟
همچنان هم میترسید به زور تونسته بود فرار کنه چه دلیلی داشت که این خانواده با اغوش باز اونو دعوت کنن داخل خونه شون ؟؟
معذب پشت میز نشست و نگاهی به رفت و امد هاشون کرد .همسرش با نگرانی پرسید
- عزیزم...ااام....اسمت چیه ؟؟
لبخند نگرانی زد . سرش تیر کشید و سوتی توی مغزش پیچید . سرش رو خم کرد و چهرش رو گرفت . لحظه ای نفهمید چی شد ولی وقتی سرش رو بلند کرد رنگ نگاهش کاملا تغییر کرده بود . رو به زنی که دست هاش رو روی شونه هاش قفل کرده بود لبخند کمرنگی زد . بعد گفت
- من ...زینم !! زین مالیک !!
زن لبخندی زد . و نگران نگاهی به همسرش کرد با این حال گفت
- خب بیا بریم چیزی بخوریم....زین !!
#smoke_and_mirrors
@loveinhell2015