عصرانه به صرف داستان وشعر به مدیریت محسن رحیم دل


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


به حمد خداوند کانال عصرانه به صرف داستان وشعربه مهر شما گرامیان از پانزده مهربه مدیریت محسن رحیم دل ایجاد شد.
داستان.
قصه
شعر
عکس
دلنوشته
و
لطفا نظرات و پیشنهادات خودرا به این جانب ارسال فرمایید.
متشکرم ۰۹۳۷۸۴۲۳۲۲۱
ارتباط بامدیر
@MOHSENRAHIMDEL

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


مرا آتش صدا کن
تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صدا ده
تا ببارم بر عطشهایت
خیالی،
وعده ای،
وهمی،
امیدی،
مژده ای،یادی!
به هر نامه که خوش داری،
تو بارم ده به دنیایت...

#حسین_منزوی


ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم

مادر شهید شفیعِ مان باش

نمی‌دانم چه رازی در مسجد امیر المؤمنین است که این همه سینه چاک دارد، آن همه خادمِ آماده وخوشرو که گاهی تعداد خادمینش از مراجعینش بیشتر است و گاهی حتی رئیس شورای شهرمشهد مهندس علیزاده که سه برادر تقدیم ایران کرده و حالا برای دیدار با او باید ازهفت دژبان و دفتردار ومنشی بگذری، با افتخار می آید و دست برسینه جلوی در می ایستد و کفش جفت می‌کند.
مسجدی که تاریخچه درخشانی دارد و ریشه ای قطور ومحکم دراین سرزمین.
چه آن زمان که مرکز آموزشِ مخفیانه به نیروی های ضدشاه بود و زیرزمینش محل تمرین تیراندازی و پخش اعلامیه برضد رژیم وخراب کاری برعلیه ساواک و چه آن هنگام که مرکز اعزام نیرو و کمک های مردمی به جبهه ها بود وچه حالا که دربرگزاری مراسم مذهبی و آئینی سرآمد شهرو استان است.
بطوری که برای اجرای آن همه برنامه روزانه وهفتگی، وقت کم می آورد.
کافیست فقط یک بار به آنجا رفته باشی،در تمام مراسم ها حضور جمعیت شوکه ات می‌کند وجایی برای نشستن نیست و دفعه بعد که می‌خواهی به آن حسینیه بروی میدانی اگر دیر بجنبی مجبوری درخیابان بایستی.
نظم واتحاد حیرانت می کند وفضا چنان آرامت می‌کند که دوست نداری ازآن مکان امن و آرام خارج شوی.
حتی در قدیمی ترین و پرآوازه ترین مساجد شهر، مهدیه مشهد و مسجد کرامت، مسجد قبا وغدیر و حتی در شیک ترین ومجلل ترین مسجدهای بالای شهر آن همه حضور و تعداد مراجعین را نه، دیده ای ونه خواهی دید.
من دقت کرده ام، قندش همان قنداست وچایی اش همان مارکیست که درخانه می‌خورم، اما عطرو طعمش با هرچه چای خانگیست فرق می کند.
خدمت منبری های قدیمی اش مرحوم حاجی رضایی واساتید گرانقدر جناب ذاکرو آقای علوی ارادت دارم ومنبری های جوان وباسواد و مسلط به تمام امور دینی و قرآنی و سیاسی روزِ جهان، سروران گرام حلیمی وحسینی و حاتمی را دوست دارم.
سخنرانی پرشور حاجی رضایی وسخنوری استاد ذاکر و منبر دلچسب جناب علوی را فراموش نخواهم کرد وبه یاد دارم بی‌قراری های پدرم وهمسایه ها را برای نشستن پای وعظ ومنبر وخطابه هایشان.
میدانم بچه ها و جوانان امروز برای مدیریت فردای مسجد تربیت می‌شوند و درآینده از یادآوری مدیحه سرایی برادر حسینی کیا و منبر آقای حلیمی و شیرین بیانی حاجی حاتمی به وجد خواهند آمد.
تشویق وتکریمِ ومیدان دادنِ بی دریغِ پیرغلامانِ حسینیه به کودکان، جوانان و نوجوانان زبانزد است و جوانانی همچون علیزاده و ابراهیمی وآن همه مدیر و روضه خوان و نوحه خوان ودمامه زنانِ امروز، نتیجه همان احترام به کودکانِ دیروز است که امروزتبدیل به چراغ هایی فروزان و نورافشان شده اند وحتی حاجی حاتمی تربیت شده همین مسجد است و حالا جوانان ابی الائمه در تارک وبرپیشانیه آن مسجد و محله واین شهر می‌درخشند و افتخار یک شهر هستند.
هروقت بیاد قیمه عربی تند و مطبوع مسجد می افتم دلم ضعف می‌رود، دلم غنج می‌رود.
هيئت امنایش قولی نمی‌دهند اما اگر مسئوليت مجلسی را قبول کنند، تمام است، خیالتان جمع.

وقتی شنیدم قرار است سردارشهید جواد ایزدی ازآن حسینیه بدرقه شود دانستم شاهد باشکوه ترین خداحافظی ای خواهم بود که تابحال دیده ام.
ودیدم آنچه راکه حدس می زدم، دیدم شکوه همیشه را، جمعیتی که موج میزد، آن تدارک درشآن، آن دلهای قدرشناس وآن نگاه های قدردان، مردانی که آمده بودند و زنانی که همیشه هستند.
آمده بودند به تسلی دل مادرشهید، مادری که مادر شهید است، خواهر شهید است، خاله وعمه شهید است.
بقول آقای حاتمی ما فقط اسمی از ام البنین شنیده ایم، اما درعصری زندگی می کنیم که می‌توانیم ام البنین های زنده را ببینیم.
شهید بیست ساله آمد و به انتظارهای چهل ساله یکی از ام البنین های این زمانه پایان داد.
دیروز وبعد ازچهل سال انتظار، در آدینه ای پرمهر اتفاقی مبارک رخ داد.
دیروز تمامی‌ِ لطف جهان را به خواست خداوند در اختیار داشتیم، شور حسینی، حضور بی نظیر مردم و همتِ بی همتای مدیران حسینیه، نیروی های نظامی و حفاظتی، مداح وقاری، مجری و نوازنده.
دراین شادی وماتم خیلی ها بودند، درصحنه ای به یادماندنی، باحضور مردانِ خاکریز وجبهه ویادگاران آن روزهای مقدس.
دیروز بعد از مدت ها رگهای سردِ زمین از قدم های سردار گرم بود وخاکِ خواب رفته محله طلاب از هُرم نفس های ملتهب و تب دارِ مادر شهید و جوش وخروشِ عاشقان میهن به تکان ولرزه درآمده بود.
شیدایی، در جمع آن همه میهمان ومیزبان، جامعه ایثارگری، کسبه محل ومخصوصا خانواده های شهدا که صاحبان اصلی نظامند و آن شوقِ بی نظیر حرف اول را می‌زد.
دیشب من هم مثل خیلی های دیگر، برای ساعاتی جای خالی شهیدان را حس کردم واز عمق جان شاد شدم و شاکرم از عطرِ سردار در آسمان شهرم.

دیروز ازمادر سردار شهید جواد ایزدی خواستیم تاشفیع مان شود، باشد که بدرقه دیروزمان روسفیدی فردایمان شود.

کلمه مفقودالاثر را از جلوی نامش بردارید.

محسن رحیم دل


✍در میکده دوش زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست

✍گفتم:زچه در میکده جا کردی؟گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست...


#شیخ_بهایی👤




کودکانه

قصه
#بی‌بی‌خاتون‌و‌گریه‌ملوس

♦️کتاب گویای ژیگ
https://t.me/zhig_story
به انتخاب رضا خوشه بست


و کبوتری که،
پشت پنجره‌ی خانه تو لانه می‌کند،
اتفاقی آنجا نیامده.
کوچه به کوچه گشته است.
امن‌تر از خانه‌ی تو نیافته ای مهربان...


مهشید_تمسکی


🌹


ڪار گل زار شود گر تو بہ گلزار آئی
نرخ یوسف شڪند چون تو بہ بازار آئی

ماہ در ابر رود چون تو برآئے لب بام
گل ڪم از خار شود چون تو بہ گلزار آئی

شانہ زد زلف جوانان چمن باد بهار
تا تو پیرانہ سر اے دل بہ سر ڪار آئی

اے بت لشگرے اے شاہ من و ماہ سپاه
سپر انداختہ ام هرچہ بہ پیڪار آئی

روز روشن بہ خود از عشق تو ڪردم شب تار
بہ امیدے ڪہ توام شمع شب تار آئی

چشم دارم ڪہ تو با نرگس خواب آلوده
در دل شب بہ سراغ من بیدار آئی

مردہ ها زندہ ڪنے گر بہ صلیب سر زلف
عیسے من بہ دم مسجد سردار آئی

عمرے از جان بپرستم شب بیمارے را
گر تو یڪ شب بہ پرستارے بیمار آئی

اے ڪہ اندیشہ ات از حال گرفتاران نیست
بارے اندیشہ از آن ڪن ڪہ گرفتار آئی

با چنین دلڪشے اے خاطرہ یار قدیم
حیفم آید ڪہ تو در خاطر اغیار آئی

لالہ از خاڪ جوانان بدرآمد ڪہ تو هم
شهریارا بہ سر تربت شهیار آیی...

#شهریار


*قصه همه معلمها از زبان یک خانم معلم شمالی*

وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانش اموزان تمام قد از جا بلند شدند و سلام دادند
دستها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد ...

انچه  که در  دانشگاه خوانده بودم  و  انچه در واقعیت می دیدم  زمین تا اسمان با هم فرق داشت

و من  دخترک جوان و ناپخته ای که  دوست داشت هنوزم  شیطنت کند و با در و دیوار حرف بزند،  اما حالا معلم شده بود و معلم بودن کار اسانی نبود ...

وقتی  وارد کلاس شدم و سی جفت چشم کنجکاو  را دیدم که نصف  نگاهشان به سمت من و نصف دیگر بند به خیابان است از استرس  انقدر بی حال شدم که بچه ها برایم  اب قند اوردند و من با عذر خواهی از بچه ها سعی کردم خودم راجمع و جور کنم ...

من ناخدایی بودم که  نمی دانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست ...
چه باید می گفتم و چگونه رفتار می کردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورتهایشان موج می زد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکت ها کشته میشد و تمام دلخوشیشان شیطنت کردن وسط کلاس بود ...
وداستان اینگونه اغاز شد

یک روز وسط تدریس متوجه شدم پیچ یکی از نیمکت های چوبی کلاس محکم نیست و هی صدا می دهد
سریع یک پیچ گوشتی و یک  چکش از خدمتگزار مدرسه گرفتم و به کلاس برگشتم ، بچه ها شوکه شده بودند و فکر می کردند ابزاری برای  تنبیه انان است 

سمت نیمکت رفتم و پیچش را محکم کردم و  چند چکش بر رویش کوبیدم ...
چه میدانستم  که معلم  باید نجاری هم بلد باشد  تا صدای  جیر جیر نیمکتی ، حواس دانش   اموزش  را پرت نکند

روز دیگر بچه ها در کلاس موشک کاغذی پرت می کردند و من هم با انها مسابقه گذاشتم تا کدامیک برنده خواهیم شد معلم یا بچه ها...

معاون سر اسیمه  و بدون در زدن وارد کلاس شد و  گفت ؛ شما اینجایید ..!!!
فکر کردم کلاس معلم ندارد

نمی دانم کجای قانون  جهان نوشته شده بود که کلاس داری  یعنی خفه کردن بچه ها و سکوت مطلق کلاس ...

ان روز به نظر مدیر و همکاران با تجربه ام،  من چه  دبیربی تجربه و بی درایتی بودم ...
در حالیکه  من  فقط می خواستم برای چند دقیقه ،  در بازی و شادی بچه ها  شریک شوم و به انها بیاموزم شاد بودن اولین حق انها در مدرسه هست...
اما معلمی که خود اجازه شادی نداشت چگونه می توانست بچه هایش را شاد کند ...!!!

در سفر معلمی روزهایی بود که  برای درس جغرافیا ، چکمه های بلند پلاستیکی می  پوشیدم و همراه با  بچه ها دل به جنگل و رودخانه می  زدم   ، با فریاد می گفتم ؛

بچه ها اگر روستا نباشد ،  خاک نباشد
جنگل نباشد ، اب و رودخانه نباشد ، زندگی هم نیست
بیایید امروز عهد ببیندیم  مراقب اب و خاکمان باشیم ... مازندران این دخترک سبزه پوش ساحل نشین ....

و ناگهان لابه لای حرف زدن ها اب را به طرف بچه ها می پاشیدم و انها هم مثل کندوی زنبوری که سر باز کند به من حمله ور میشدندو  تا می توانستند به طرف معلمشان اب می پاشیدند

نمی دانم چگونه توصیف کنم صدای شادی و فریاد بچه ها را وقتی مشت مشت اب به طرفم  می ریختند و هی می گفتند ؛ خانم معلم چه کیفی می دهد اب بازی کردن وسط رودخانه .....


گاهی هم  خسته میشدم و  وسط تدریس دلم می گرفت ، کتاب را می بستم و صدا می زدم یکی برایم یک ترانه بخواند ، دخترکی با لهجه شیرین شمالی شروع به خواندن می کرد و من همراهیش می کردم و بچه ها ارام ارام شروع می کردند به دست زدن  و چند دقیقه بعد دوباره درس شروع میشد ....

گاهی روی تخته کلاس می نوشتم  ؛
من اهل مهربانیم ...شما اهل کجایید
  گاهی عصبانی میشوم
و گاهی هم  ، خیلی بد اخلاق ...

اما شما مرا دوست داشته باشید و هر وقت عصبانی شدم فقط به طرفم بدوید و مرا در اغوش گیرید چون بوی  فرزند مادر را ارام می کند ...

در سفر معلمی اموختم  باید   به صورت تک تک بچه ها خیره شوم و  بدون هیچ سوالی کشف کنم ،  کدامشان غم اب و نان دارد ؟
کدامشان گونه هایش بخاطر تب سرخ شده است ؟
کدامشان بخاطر طلاق پدرو مادر هر روز به یک سمت پرت میشود ؟

کدامشان از استرس زیاد ناخن هایش را تا ته می جود ؟
و کدامشان چند دانه رویا در جیب هایش گم کرده است ....؟

چقدر تصور همه اینها سخت است و چه توان و هنری می خواهد شغل معلمی ...

حال  پایان سفر است ،  من مانده ام   با یک دنیا خاطره و یک کتاب حرف ....و یک ارزوی ساده ...!!!
اینکه یکی بگوید ؛  خدا قوت خانم معلم  ...

و  دل خوشم به یک داستان  کوتاه  و صداهایی اشنا درون کوی و برزن  که می گویند ؛

سلام خانم معلم
من  زمانی دانش اموز شما بوده ام
مرا نمی شناسید ...!!!
و من شاد و خوشحال از دیدنشان می گویم ؛
خدا را شکر که  در این شهر فراموشیها ، هستند انهایی  که هنوز مرا می شناسند ، هنوز مرا دوست میدارند ....



معلمی در شالیزار (نیک پور )


✅ممد نایلونی


در سال­‌های دهه ۱۳۴۰ خورشیدی زن و مردی به بیرجند آمدند. دکانی در حدود کمر بازار بزرگ شهر باز کردند، و در دکان خود کالاهایی به فروش گذاشتند که در دیگر دکان­‌ها پیدا نمی­‌شد. کالاهایی که در آغاز شاید هم غریب بود و تا اندازه­‌ای شگفت.
کالاهای دکان آن زن و مرد همه از پلاستیک بود. از توپ، عروسک، النگوهای رنگارنگ که در گفتار محلی به آن مَنگُلی می­‌گفتند، و گردن­‌بند و اسباب­‌بازی؛ تا آفتابه و برخی ظرف­‌های دیگر. همه از پلاستیک.
از آن میان توپ­‌ها و عروسک­‌های پلاستیک در اندک زمان مشتریان فراوان پیدا کرد. در دکان آن‌ها مداد دو رنگ، طبق کاغذ، کاغذ چاپاری و برگه­‌های کاغذی کوچک که مال نامه­‌نویسی بود، و پاره­‌ای نوشت­‌ابزارها هم بود. مداد دو رنگ، مدادهایی بود دو سر. بر میانه مدادها این عبارت حک شده بود: «مداد دورنگ ـ ساخت شوروی». مدادهایی بود که از هر سرش می­‌شد به رنگی دیگر نوشت. مثلاً سرخ و سیاه.

چندی که برآمد اهالی دانستند که نام آن مرد محمد است. در زبان اهالی شهر نامی بدو داده شد، درخور کارش: ممد نایلونی. علت آن بود که او نخستین کس بود که اسباب و ابزارهای نایلونی (پلاستیک) را به بیرجند آورد.

تا پیش از آن مثلا توپ، از چرم بود و گران­‌قیمت. ممد نایلونی توپ پلاستیکی آورد و بازی بچه­‌ها و نوجوان­‌های شهر رونقی دیگر گرفت.

تا بدان روز عروسک را از شال و سرتکه­‌های پارچه­‌ها می­‌دوختند. ممد نایلونی عروسک پلاستکی آورد، در اندازه­‌های کوچک، متوسط و بزرگ.

آفتابه­‌ها تا پیش از آن از مس و نیکل بود. او آفتابه پلاستیک آورد.

قیمت جنس­‌های پلاستیک او به کیسه همگان می­‌خورد. دختربچه‌ها که اجازه نداشتند جز برای مدرسه رفتن بیرون بروند هم مشتری دایم او بودند. عروسک‌های پلاستیک محمد نایلونی آنها را با کمترین پولی به دنیای خواب و خیال هایشان می‌برد.
 
خانم ممد نایلونی هم با آمدنش به بیرجند سرمنشا دگرگونی شد. او نخستین زنی بود که بدون پوشش سنتی زنان، در دکان می­‌ایستاد و کاسبی می­‌کرد. هم از نخستین زنانی بود که او را در گفتار همگان «خانم» خواندند. خانم ممد نایلونی جلوه دیگری از زن را در بیرجند به نمایش گذاشت. زنی که دوشادوش مرد کار می‌کرد.
نام خانوادگی او گویا خانم توری بود. اما نام خانوادگی خود آن مرد به میان عموم راه نیافت، و تا بود او را به نام ممد نایلونی می­‌خواندند و می­‌شناختند.
 
سال­‌هایی که برآمد دیگر کاسبان بازار هم جنس­‌های پلاستیک آوردند. دیگر لازم نبود کسی برای تهیه اسباب و اثاث پلاستیک حتما به دکان ممد نایلونی برود.  سرپایی ( دمپایی)، کفش، پوتین، گالش و بسی ابزارهای پلاستیک وارد زندگی شد. او هم که چنان دید کار و بارش را عوض کرد. دکان بستنی­‌سازی و بستنی­‌فروشی در کمر خیابان حکیم نزاری باز کرد. در آن دکان نو هم خودش و خانمش هر دو چون گذشته کار می­‌کردند. در آن زمان بستنی را از برف می­‌ساختند.
در زمانی که دکان بستنی­‌فروشی داشت هم او را به نام قدیمش ممد نایلونی می­‌خواندند. بستنی محمد نایلونی هم آوازه‌ای در کرد.
ممد نایلونی اواخر سال­‌های کارش بستنی­‌فروشی خود را به بیست متری اول رحیم­‌آباد برد. چندی آنجا هم کار کرد.

تا چنان شد که خانم توری، همسر و همکار همیشه ممد نایلونی، درگذشت. ممد نایلونی پس از آن تنها ماند. خموش شد و دیری برنیامد که از کار افتاد.

دیگر کسی ندانست که ممد نایلونی چه شد. در بیرجند ماند یا همچنان که از جایی ناشناخته آمده بود رهسپار جایی ناشناخته هم شد.
 
بزرگی دانا از اهل بیرجند این خبر و خاطره­‌ها را برایم بازگفتند. اجازه ندادند نام عزیزشان را در نوشتارهایم بیاورم. واپسین سخنی که در باره ممد نایلونی گفتند این بود:
«ممد نایلونی، به قول قدیمی­‌ها، آدم کمی نبود.»
 
این سخن راست راست است. ممد نایلونی آدم کمی نبود. زان پس که پلاستیک وارد زندگانی شد بسی از پیشه‌ها برافتاد و هم بسی از تولیدات دست‌ورزان کهن از میان رفت. پلاستیک، گام به گام سرتاسر زندگانی ما را فراگرفت.
محمد نایلونی سرآغاز عصری دیگر را رقم زد. تاریخ اجتماعی بیرجند و تاریخ بازار بیرجند با او و دکان پلاستیک فروشی او ورق خورد.
سپس او خود در لابه­‌لای ورق­‌های کتاب تاریخ از دیده­‌ها ناپدید شد.
ممد نایلونی بر همه ما بیرجندی­‌ها حقی دارد.


۱۰ دی ۱۴۰۲
#محمود_فاضلی_بیرجندی


🎋🎋


تبدیل می‌شوم به حروفی که در هم‌است
شاید که عشق باعث و بانی این غم است

اصلا بنا نبوده ببیند ترا کسی
نقش تو در سکوت و غم من مجسم است

فرقی نمی کند که کجایم چه می کنم
شوقی نه در بهشت و نه ترس از جهنم است

ما را غم گذشته و آینده هیچ نیست
بیمی اگر که هست ، از این فتنه‌ی دم است

حاشا کز آسمان نم آبی طلب کنم
لبهای تو که هست چه حاجت به زمزم است

این مشکل من است که میخواهمت تو را
گر غیر از این به ذهن بیاید مُرَخّم است

من کیستم بگو ؟ به جز از اینکه غیر تو
نامحرمی که با همه‌ی شهر محرم است

هی سعی می‌کنم که نترسم ز تو ولی
عمق نگاه سرد تو چون مرگ ، مبهم است

گاهی شبیه یک شبحی ، دشنه‌ای به دست
مانند قاتلی که به کشتن مصمم است


#محمدمهدی_ناصری
@naseri_2


Forward from: Unknown
ترانه "دختر قوچانی" از جمله آوازهای فولکلور است که بر مبنای شهامت و برومندی و زیبارویی دختری قوچانی سروده شده است. نحوه شکل گیری شعر و یا شاعر آن مشخص نیست برخی داستان این ترانه را همچون ترانه "الله مزار" حکایت رنج و درد و مردم منطقه قوچان و خطه شمال شرق کشور از هجمه و تعدی بیگانگان دانسته و بعضی دیگر نیز این ترانه را همچون ترانه "ننه گل ممد" حکایت فراق و دوری دخترکان قوچانی از نامزدها و پدران و مادرانی می‌دانند که در اواخر دوره قاجار؛ توسط حاکمان ظالم منطقه در قبال مالیات به جبر و قهر از خانواده جدا شده و به ترکمن‌های ترکمنستان فروخته می‌شدند. این ترانه به احتمال فراوان پیش از اجرای آن توسط مرحوم بخشی ستارزاده، می بایست به شکل زمزمه و شاید در قالبی دیگر سروده و وجود داشته باشد. در عین حال اسماعیل ستارزاده به نحو شایسته ای آن را اجرا و سبب ماندگاری و شهرت این ترانه زیبا گردید.
پس از اجرای شادروان ستارزاده اجراهای متعدد دیگری از این ترانه زیبا انجام گرفت که در برنامه امروز بازخوانی آهنگ های ماندگار تعدادی از این اجراها را تقدیم حضورتان می‌کنیم.

آفتاب سر كوه نور افشونه
سماور جوشه
یارم تنگ طلا دوش گرفته
غمزه میفروشه
عجب صاحب جمال دلبر ما
دختر قوچانی
بسان برگ گل بو
دختر قوچانی

یک دونه انار دو دونه انار
سیصد دونه مروارید
می شکنه گل آی می پاشه گل
دختر قوچانی....

‍ #ارسال_آخرین_خبر2

@ersaleakharinkhabar2
تماس با ادمین کانال
@Bezanb


🔖تک بیت

گره به كار من افتاده است از غم غربت
كجاست چابكیِ دست‌های عقده‌گشایت؟

#حسین_منزوی


مبارک باد.

به جرأت می‌توان گفت امروز آخرین باریست که فرصت داریم تا یکی از آخرین فرماندهان وبازماندگان دفاع مقدس را بدرقه کنیم.

یکی از جوانترین سرداران و مدافعان خاک بعد از سالها به خاک میهن برگشته است.

از سرزمین نور، جایی که بابانظر از لشکرتحت امرش سان می دید.
از سنگرفرماندهان، اکرامی، رضایی و موسوی راد.

از تنگه ای که علیمردانی کمر تیپ دشمن را شکست.

از خاکریزی شریف که شریفی ها نقشه می کشیدند و دادخواه دادِ عراقی ها در آورده بود.

از میدانی که خسروی پور و دهقان و غلام پورها میدان داری می‌کردند.
ازمحل رکوع و قنوت حسینیان، جهاندیده ها و کاوه ها، از محل اُنسِ قنبری ونیک عیش و ذوقی ها، شهیدانِ خراسانی، محدثی فر، نعمانی و عصمتی پورها، جای عبور و عروج اسداللهی و خواجه روشنایی و خوشرو ها.
از جایی که هنوز پهن است سجاده خاوری ها.
از مرکز فرماندهی وفانیا و پورنقی و فتحی وغزنوی ها،از کنار شاه عالمی و فخرعالمی و عظیمی ها

برگشته در اوج، بازگشته در اوج غرور.

سردار شهید جواد ایزدی خوش آمدید.

امشب
ازمسجد تا مسجد
ازمسجد رضوی تا مسجد امیرالمؤمنین ع

بعد از نماز مغرب

سخنران حاج اسماعیل حاتمی

منتظر حضورتان هستیم.


در من چیزی کم بود
و در این زندگانی هم چیزی کج بود
میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ بود ،
ما دیر آمدیم یا زود
هر چه بود به موقع نیامدیم !

#محمود_دولت_آبادی


کودکانه
قصه
#شغال‌آبی

قصه گو: الناز

♦️کتاب گویای ژیگ
https://t.me/zhig_story
به انتخاب رضا خوشه بست


گر او بزند شما تماشا بکنی
تأیید کنی و گر نه حاشا بکنی

گاه‌ی بزنی ولی به اندازه‌ی خورد
گاه‌ی بخوری ولیکن اخفا بکنی

زیرک رند-ی که او به موقع بزند
بر هر درک‌ی روغن نافع بزند

از دیدن جنس، آگه از نوع شود
انواع چو دید سر به جامع بزند

در بستر عشق و حال جاری دریا
یک امکان است در دل رؤیاها

تو چشم به این طرف اگر باز شوی
بینی بینی چو چشم گشته بینا

درگیر زدن نشو بزن چون زده شد
و از نه زده‌شد-ها نگری ک‌آمده شد

هر بار زد و دید نفهمید که خورد
آشوب دل دشمن‌اش از مفسده شد

باید بزنی و فهمد آن را تو زدی
تا باز بدارد اش ز تکرار بدی

و ار نه‌ت بزند نان زدن را بخورد
تو جیغ بزن به هر طریقی بلد-ای

https://t.me/mhhjahanabadi


شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت

نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت

#حافظ . ۸۸


‏قدرت فساد نمی‌آورد
وحشت فساد می‌آورد
مثلاً وحشت از دست رفتن قدرت

#جان_اشتاین‌بك


«للأسماء
عطورها ايضا
کلّما ناديتُك هبّت ريحُ جَنّة..!»

«و نام‌ها را نیز عطری ست
هر بار تو را صدا زدم،
نسیم بهشت وزیدن گرفت..!»


«ما یار نداریم»

خواننده: سیما بینا
آهنگ: «محلی خراسانی»
شعر:؟
              
ما یار نداریم و غم یار نداریم
ما یار بجز خالق غمخوار نداریم
ما شاخ درختیم پر از میوه توحید
هر ناخلفی سنگ زند باک نداریم
درویش و فقیریم در این گوشه دنیا
با خوب و بد خلق جهان کار نداریم
ما مست صبوحیم ز میخانه وحدت
حاجت به می و باده و خمار نداریم
ما همچو هماییم به اوج فلک عشق
چو زاغ گذر بر سر مردار نداریم


#سیما بینا 
۱۴ دی ۱۳۲۳
  نقاش، پژوهشگر،نوازنده و خوانندهٔ آوازها و ترانه‌های محلی.
 او از کودکی در کنار احمد بینا پدری که استاد موسیقی سنتی و شاعر و آهنگساز ترانه‌های اولیه او بود، رشد کرد. هر چند وی تحقیقات بسیاری در مورد موسیقی نواحی ایران داشته و چندین آواز از آنها را اجرا کرده است اما شناخت وی بیشتر روی موسیقی محلی خراسان متمرکز است.

20 last posts shown.

137

subscribers
Channel statistics