هرگز نمیتوانست حقیقت داشته باشد!
حتی فکر کردن به آن اتفاق میتوانست باعث شود بارها نفس هایش را ببرد و جوری بمیرد که انگار هرگز وجود نداشته است! انگار هرگز به دنیا نیامده است تا بمیرد! به تازگی بیماری قلبی اش بعد از تحت درمان بودن برای مدتی طولانی شفا پیدا کرده بود اما به چه قیمتی؟
پدرش به بیمارستان برای بردنش به خانه آمده بود.
هیچ گاه آنقدر خوشحال نبود یعنی بلاخره تمام شده بود؟ بلاخره شفا پیدا کرده بود؟ دیگر بیماری قلبی نداشت؟ دیگر لازم نبود روز های جوانی اش را روی تخت بیمارستان بگذراند؟ با تمام وجود دلش میخواست پدر و مادرش را بغل کند و به آنها بگوید که چقدر دوسشان دارد و دیگر نیازی نیست اشک بریزند!
حتی فکر کردن به آن اتفاق میتوانست باعث شود بارها نفس هایش را ببرد و جوری بمیرد که انگار هرگز وجود نداشته است! انگار هرگز به دنیا نیامده است تا بمیرد! به تازگی بیماری قلبی اش بعد از تحت درمان بودن برای مدتی طولانی شفا پیدا کرده بود اما به چه قیمتی؟
پدرش به بیمارستان برای بردنش به خانه آمده بود.
هیچ گاه آنقدر خوشحال نبود یعنی بلاخره تمام شده بود؟ بلاخره شفا پیدا کرده بود؟ دیگر بیماری قلبی نداشت؟ دیگر لازم نبود روز های جوانی اش را روی تخت بیمارستان بگذراند؟ با تمام وجود دلش میخواست پدر و مادرش را بغل کند و به آنها بگوید که چقدر دوسشان دارد و دیگر نیازی نیست اشک بریزند!