"Mois"


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: vkive
🍀 این پیام + پست موردعلاقتون از اینجا رو فور کنید تا بتونم چنل‌هاتون و ببینم و پست موردعلاقم ازتون رو فور کنم تا دیده بشه.


Forward from: vkive
بریم دریا، دلم برای آبی بی‌انتهاش تنگ شده، صدایی که برخورد موج با ماسه‌ها و سنگ‌های ساحل ایجاد میکنه، آرامشی که دم دمای صبح مثل نور به همه‌چیز گرما می‌بخشه باعث میشه دلت بخواد چشم‌هات رو ببندی و با تمام وجود گوش بدی، حس کنی. صدای پرنده‌ها، امواج ریز و درشت و بی‌قرار دریایی که چند قدم باهات فاصله داره، نسیم خنکی که لرز ریزی به تنت می‌ده و موهات رو بازی وادار می‌کنه. نرمی ماسه‌ی کف دستت که هر از چند گاهی هوس می‌کنی اشکال مبهمی و روش بکشی. خورشیدی که پهنه‌ی بیکران آبی رو گرما و زیبایی بیشتری می‌بخشه ازت می‌خواد که خوب نگاه کنی، شنیدن کافی نیست. دلم برای دریا تنگ شده، برای وقتی که آب تا مچ پام رو خیس می‌کرد و خنکیش هوس بازی به سرم می‌انداخت. بازی‌ای که با موج های کوچیک می‌کردم و به اصطلاح از دستشون فراری می‌شدم، به دلخواه به دامش می‌افتادم و برنده خطابش می‌کردم. از کجا معلوم؟ شاید واقعا بازی می‌کردیم.
بریم دریا، دلم تنگ شده.


Forward from: vkive






Forward from: رُزِ سبز
پيش از آن‌که در اشک، غرقه‌ شوم
از عشق، چيزی بگو!
هرچه باشد!

|شاملو|

برایِhttps://t.me/moisdaily




لباس هایش را به تن کرده بود و آماده آمدن پدر و مادرش شده بود. بلاخره میتوانست طعم زندگی بدون بیماری را کنار خانواده اش بچشد! دیگر لازم نبود روزش را با خیره ماندن به سقف بیمارستان بگذراند!
در همان افکار بود که صدای باز شدن در میان اتاق پیچید. پدرش همراه با یک دسته گل رز بنفش، رنگ مورد علاقه اش آمده بود تا او را به خانه ببرد!
با خوشحالی خودش را به پدرش رساند و او را میان آغوشش فشرد! پدرش از خوشحالی اشک میریخت؛ برای چه؟ او به زندگی عادی بازگشته بود دیگر چرا گریه میکرد؟
بعد از اینکه پدرش را یک دل سیر بغل کرد متوجه نبود مادرش شد.
-پدر؟ مامان کجاست؟ اون نیومده؟
میدانست...
میدانست که دخترش اولین سوالی که از او میپرسد همین خواهد بود. درحالی که سعی میکرد  لرزش مشهود صدا و دستش را کنترل کند خواست حرفی بزند اما فکش قفل کرده بود!
بارها برای پاسخ دادن به سوالش با خود تمرین کرده بود اما حالا؟
بعد از مکثی طولانی بلاخره قفل زبانش باز شد:
-م.. مامان خونست! اون موند خونه تا برامون ناهار درست کنه!
دروغ خوبی بود!
قلبش گرم شد. تمام وجودش را حس خوب گرفت. با تمام وجودش عاشق پدر و مادر مهربانش بود. یعنی مادرش غذا درست کردن برایش را به زودتر دیدنش ترجیح داده بود؟ او قطعا یک فرشته بود!

ساعتی بعد   ،   خانه

با دستانی یخ زده و لرزان قفل در را به آرامی باز کرد. هرگز دلش نمیخواست که خانه را بدون او ببیند!
به محض باز شدن در دخترش داخل خانه پرید.
برعکس تصور دخترک، خانه میان تاریکی فرو رفته بود و خبری از بوی غذا و البته جثه مادرش نبود!
تمام راه بیمارستان تا خانه را با فکر کردن به مادرش  گذارنده بود حالا او کجا بود؟
قرار بود یک سوپرایز باشد؟
چیزی به جز این به ذهنش نمیرسید.
خنده کنان گفت:
-مامان! میدونم اینجایی! داری سر به سرم میزاری!
جوابی نگرفت! خبری از صدای زیبای مادرش نبود. آن خانه خالی تر از خالی به نظر میرسید!
-پدر مامان کج...
به محض چرخیدن به سمت پدرش او را میان چهارچوب در دید. درحالی که اشک میریخت سرش را به چهارچوب تکیه داده بود و به او خیره شده بود. بی وقفه اشک میریخت.
نگاهش را دزدید! نمیتوانست به چشم های دخترش نگاه کند...

-پدر چیشده؟ من دیگه مرخص شدم! چرا اشک میریزی خواهش میکنم! مامان کجاست؟
نمیتوانست...
میدانست که بلاخره باید به او بگوید!
اما برایش سخت ترین کار ممکن بود! درحالی که هیچ کنترلی روی اشک ها و حرکاتش نداشت داخل خانه شد و در را بست:
-مامان بیرونه! زود برمیگرده...
کفرش گرفت! پدرش بچه خر میکرد؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ نکند برای مادرش اتفاقی افتاده بود...
بدون اینکه کنترلی روی ارتعاش تن صدایش داشته باشد گفت:
-پدر من 18 سالمه؛ چی منو فرض کردی؟ چه اتفاقی برای مامان افتاده تو گفتی اون خونست!
-اون...اون رفت جسیکا! اون دیگه...بین ما نیست...
به هرحال که قرار بود حقیقت را به او بگوید!
-یه روز قبل عمل...
دیگر نمیشنید. دیگر متوجه اطرافش نبود. انکار که بعد از شنیدن آن دو کلام از زبان پدرش مرده بود.
-ب... برات یه... نامه گذاشته جسیکا!
پاکت نامه را از میان کتش بیرون کشید و با تردید آن را به سوی دخترش گرفت!
اشک میریخت؟
لعنت بر هر او لعنت بر وجودش و لعنت بر هر آن کس که دخترش را به گریه می انداخت!
همه چیز در یک هفته برای ان خانواده دگر گون شد...
.
.

.

"سلام دخترم!
احتمالا الان تازه از بیمارستان مرخص شدی!
برات پاستا پختم غذای مورد علاقت؛ توی یخچاله، داغ و تازه نیست ولی... گفتم شاید بخوای دست پختمو بعد یه مدت طولانی تو خونه بخوری!

یادته همیشه میگفتی کادوی 18 سالگیم چی بهم میدی؟ همیشه میگفتی که میخوای یه کادوی خاص بگیری. هیچوقت یادم نمیره که روز شماری میکردی واسه تولدت! بهت قول داده بودم برات یه کادوی خیلی خاص بگیرم؛ ولی من...

تو قلبت آسیب دیده بود، بیمار بود. نیاز به یه قلب درست درمون داشتی اینطور نیست؟
از قلب جدیدت مراقبت کن باشه؟ نزار کسی بشکنتش هیچوقت آدمای بد رو تو قلبت راه نده!
هیچوقت نزار کسی ناراحتت کنه دخترم.
زندگیت تازه شروع شده! برو و ازش لذت ببر...
نگران منم نباش، من حالم خوبه.
پدرت رو اذیت نکنی باشه؟
دوست دارم"

"از طرف مامان"


-mah


هرگز نمیتوانست حقیقت داشته باشد!
حتی فکر کردن به آن اتفاق میتوانست باعث شود بارها نفس هایش را ببرد و جوری بمیرد که انگار هرگز وجود نداشته است! انگار هرگز به دنیا نیامده است تا بمیرد! به تازگی بیماری قلبی اش بعد از تحت درمان بودن برای مدتی طولانی شفا پیدا کرده بود اما به چه قیمتی؟



پدرش به بیمارستان برای بردنش به خانه آمده بود.
هیچ گاه آنقدر خوشحال نبود یعنی بلاخره تمام شده بود؟ بلاخره شفا پیدا کرده بود؟ دیگر بیماری قلبی نداشت؟ دیگر لازم نبود روز های جوانی اش را روی تخت بیمارستان بگذراند؟ با تمام وجود دلش میخواست پدر و مادرش را بغل کند و به آنها بگوید که چقدر دوسشان دارد و دیگر نیازی نیست اشک بریزند!


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


*


*


Forward from: 金継ぎ
این پیام + این نقاشی رو فوروارد کنید
دو تا از کاراتونو فوروارد کنم✨ (نقاشی،موسیقی،...)
لطفا پستی که میخواید رو زیرش ریپلای کنید♡
ظرفیت: تا زمانی که خط بخوره


Forward from: 金継ぎ
.˳·˖✶𓆩𓁺𓆪✶˖·˳.
@act9niv


Forward from: رُزِ سبز
درود رفقای عزیز✨
این پیام رو فروارد کنید چنل هاتون.
طبق محتوای چنلِ شما،شعر و عکس تقدیم میکنم🕊 و اگه دوست داشتین اینجا بمونید💚


چیزی تا پایان سال نمانده بود؛
وقتی به سالی که گذارنده بود و چیزی به پایانش نمانده بود فکر میکرد احساسات عجیبی به سمتش هجوم می آوردند.
نمیدانست که آن احساسات خوب و دلنشین است و یا بد و منفی؛
درس های زیادی گرفته بود؛ خیلی چیزها به دست اورده بود و خیلی چیز ها از دست داده بود.
اگر میگفت آن سال تمام تلاشش را کرده بود اغراق بود اما نمیشود گفت بد عمل کرده است.
اما حالا هرچه که گذرانده بود گذشته بود و خاطره شده بود. فکر کردن به گذشته و سرکوفت زدن به خودش خوشایند بنظر نمیرسید.
حالا سال جدید با اتفاقات جدید پیش رویش بود و شاید بهتر بود که به جای گذشته به سال پیش رو فکر بکند.
نمیدانست در سال جدید چه چیزی انتظارش را میکشید و درواقع نمیدانست به چه چیزی باید فکر بکند؛ شاید فقط باید منتظر می ماند...

اسفند 1402

-mah








امروز زودتر مغازه را بسته بود تا کمی به پیاده روی در پارک بوسان در نزدیکی محل زندگی اش برود.
بلکه کمی آرام بگیرد و به افکارش نظم دهد!
حرف های آن پسر جوان مدام در ذهنش تکرار میشد.
او درست میگفت. اما درکی از حالش نداشت!
همه چیز به همان راحتی نبود که آن پسر فکر میکرد!
اما چه دردناک که آن حرف ها حقیقت بودند و حقیقت تلخ!

-mah

20 last posts shown.

13

subscribers
Channel statistics