📚رمان های ناب📖


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


📚رمان های ممنوعه📖
#رمانهای_برتر_پارت_به_پارت📄
#با_ما_همراه_باشید
کانال های دیگمون :💕
@File_roman
@Ham_nafaas
ادمین:
@crm787
[عضو انجمن تاپ رمان ]
درصورت کپی کردن رمان کانالتون فیلتر میشه🚫

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


❤️مژده مژده سلام خدمت اعضای عزیز کانال❤️

💋بهترین فیلم های سک.سی پرستار ایرانی💋

💦 س.سکس بازیگران ایرانی و خارجی داخل💦 فایل❤️ بالا دانلود رایگان❤️


Forward from: برنامه سکسی
فیلم سکسی روز .apk
3.4Mb
فیلم سک‌سی ایرانی💋💦

#سوپر_آنلاین👙
#SEX💦
#بهترین سک‌س و لز🔥👅
#lesbian👄

بیش از 1000فیلم س.وپر ایرانی😍💦13


‌قلبِ من و تو
گنبدِ سرخی ست که در آن
روحِ رحیمِ حضرتِ عشق
آرمیده است!

👤غلامرضا طریقی

? ♥️


کاش زمین بودی
و مــن پاییز
برگ برگ
در آغوشت می افتادم
♥️


شروع رمـــــان کابوس در حرمسرا 💦🙊


•❥•-------------------------------------•❥•
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻‍💻به‌قلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_6

یه مرد حدودا سی ساله پشت میز قهوه ای رنگی نشسته بود و با نگاهش منو برنداز میکرد ...

به مبلی که به میزش نزدیک تر بود اشاره کرد و گفت ؛
_ بشیند
روی مبلی که گفته بود نشستم که ادامه داد ؛
_ من اِدر چایز هستم ، مشاور و پزشک و این کمپانی میتونم فرمتون رو ببینم ؟!
به سختی لب زدم بله و فرم رو به سمتش گرفتم .
عینکش رو روی چشماش زد و مشغول خوندن فرم شد ...
یک دقیقه بیشتر طول نکشید که فرم رو روی میزش گذاشت و گفت :
_ خب خانم استکینز خوشبختانه سن شما کم نیست و میتونم خیلی صریح صحبت کنم
یک دقیقه بیشتر طول نکشید که فرم رو روی میزش گذاشت و گفت :
_ خب خانم استکینز خوشبختانه سن شما کم نیست و میتونم خیلی صریح صحبت کنم .

منتظر نگاهش میکردم که ادامه داد ؛
_ شما توی فرمتون نوشتیو دلیل گرایش به این حرفه رو درآمد زایی بوده و میخواید بدون این که هویتتون فاش بشه وارد این شغل بشید درسته ؟!
+ بله درسته
_ ما این کارو با گریم های فوق العاده طبیعیی انجام میدیم اما حقوقتون خیلی کمتر از بقیه میشه میدونید که ؟!
+ بله توی سایت خوندم ...
_اگه حقوقتون براتون مهمه میتونید توی فیلم هایی که سکـــ*ــس گروهی و لــ*ـــز دارن شرکت کنید .
با این حرفش ابروهام بالا پریدن و گفتم ؛
+ آا نه من اصلا نمی تونم توی این موارد شرکت کنم .
لبخندی روی گوشه لبش نشست و گفت ؛
_ میدونم اوایل که میان توی این حرفه همه چیز سخته !!

متوجه منظورش نمیشدم !!

که ادامه داد ؛
_ از الان باید بهتون بگم که بعد از یه مدت دچار مشکلات جسمی و روحی می‌شید و حتی ممکن بیماری های جنسیتی بهتون غلبه کنه ، ما تا حد ممکن تلاش میکنیم از قرص هایی استفاده کنیم که مشکلات جدی پیش نیاره براتون ولی خب هیچ قرصی بی ضرر نیست !

از حرفاش بدنم به لرزه افتاده بود و پشیمون شده بودم اما بخاطر مادرم مجبور بودم !!

حرفی نزدم که به گوشه اتاقش اشاره کرد و گفت ؛
_ روی اون تخت دراز بکشید باید معاینه اتون کنم تا مشخص بشه باکـــ*ــره هستید یا نه .

یه تخت سفید و چرخ داری که گوشه اتاق بود نگاه کردمو به سختی از جام بلند شدم .

تمام بدنم کرخت شده بود و با قدم هایی که به استوار بودنشون اعتمادی نبود خودمو به تخت رسوندم !

شـــ*ــورتم رو در اوردمو روی تخت دراز کشیدم .
با شنیدن صدای قدم های دکتر چایز چشمامو روی هم گذاشتم .

چند ثانیه طول نکشید که با بالاتر رفتن لباسم اشکام از ری گونه هام به سمت گوشم سُر خوردن !

با قرار گرفتن دستهای دکتر چایز روی پاهام بدنم شروع به لرزیدن کرد و اشکهای بی صدام شدت گرفت !!

دکتر چایز با دستاش پاهامو از هم فاصله داد و لبه‌ی دستگاهی رو که نزدیک تخت بود روی واژنـــ*ــم قرار داد‌ .

@Nab_Roman ‌‌』


•❥•-------------------------------------•❥•
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻‍💻به‌قلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_5

بعد از رفتن مامان ساندویچ کره شکلاتیمو خوردمو به سمت کمدم رفتم ‌.
نمیدونستم دقیقا باید چی بپوشمو کمی گیج شده بودم !
یه لباس بلند تا زانوم که جلوش کلا دکمه میخوردو گودی کمرم رو بهتر نشون میداد پوشیدمو کیفم رو از توی کمد برداشتم !
میخواستم به سمت در برم که با دیدن چهره‌ی ساده و بی روحم لحظه ای توقف کردم ...
یعنی واقعا من انتخاب میشدم ؟!!
شونه ای بالا انداختم و با دیدن ساعت که 10رو نشون میداد از اتاق بیرون اومدمو پله های چوبی خونه رو پایین اومدم .
خوشبختانه مامان و خانم کیت نبودن و تونستم بدون معطلی از خونه خارج شم .
با قدم های آهسته به سمت ایستگاه تاکسی می رفتم و از همین حالا استرس تمام وجودمو گرفته بود !

نمیدونستم توی اون موسسه قراره چی پیش بیاد و هیچ اطلاعاتی درباره نحوه‌ی استخدام شدن و ملاک هایی که یه پــــ*ـورن استار باید داشته باشه ، نداشتم !

سختت ترین تصمیمی بود که گرفته بودمو راهی جز کنار اومدن باهاش نداشتم !!

‌با رسیدن به ایستگاه تاکسی سوار اولین تاکسی خالی شدمو از روی اس ام اسی که منشی موسسه برام فرستاده بود آدرس رو خوندم .

کمپانی ام جی لاو !!

تا رسیدن به کمپانی که خارج از شهر بود از فکر و استرس زیادی ضعف کرده بودم !

با توقف ماشین یه لحظه قلبم از تپش ایستاد و به سختی نفس عمیقی کشیدم .

از شیشه به ساختمون چند طبقه ای که رو به روم بود خیره شدمو با صدای راننده بعد از حساب کردن کرایه ازماشین پیاده شدیم .

محوطه بیرونی ساختمون کمی خلوت بود و همین باعث میشد کمی بترسم .

وارد لابی ساختمون شدمو به سمت میز اطلاعات رفتم .

مردی که پشت میز نشسته بود با دقت زیادی نگاهم میکرد که با مِن مِن گفتم ؛
+ ببخشید آقا ... آاا من .... میخواستم بپرسم ...
حرفم تموم نشده بود که گفت ؛
* برای ثبت نام باید به طبقه دوم برید .

زیر لب تشکر کردمو با خجالت به سمت آسانسور که وسط لابی ساختمون بود رفتم .

نمیدونم از کجا فهمید که برای ثابت نام اومده بودم و کمی تعجب کرده بودم !

دکمه آسانسور رو زدم وبا باز شدن درکشوییش وارد شدم .

برام عجیب بود که چرا اینجا اینقدر ساکته !

با رسیدن به طبقه دوم پیاده شدمو وارد راهرو بزرگی که روبه روم بود شدم .

روی هر دری که توی امتداد راهرو قرار داشت یه تابلو نصب شده بود و مشخص میکرد هر اتاق برای چه کاریه !

با دیدن تابلوی ثبت نام و آموزش قدم هامو تند کردم و در زدم .

با صدای ظریف زنانه ای که از پشت در میگفت بفرماید دستیگره رو تکون دادمو وارد شدم .

نگاهی تو اتاق چرخوندمو به سمت میز منشی رفتم ...
جلوی میزش ایستادم به دختری که پشت میز نشسته بود و چهر‌ه‌ی شرقی داشت نگاه کردم !
استرسی که توی وجودم بود لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد و لرزش خفیفی توی دستام حس میکردم !!
میخواستم چیزی بگم که منشی پیش دستی کرد و گفت ؛
× سلام برای ثبت نام اومدید ؟
به سختی لبامو از هم جدا کردمو گفتم ؛
+ سلام ، بله ‌...
دفتری که جلوش بود رو باز کرد و پرسید ؛
× اسم و فامیلتون لطفا؟
+نیرا استکینز
فرمی از توی دفترش بیرون کشید و به سمتم گرفت ، نگاهی به فرم کردمو گرفتم که گفت ؛
× اینو پر کنید تا چند دقیقه دیگه مشاوره میشد و اگه مایل بودید قرارداد میبندیم .
سری تکون دادمو به سمت صندلی هایی که روبه روی منشی بود نشستم !
بجز دوتا دختر دیگه که انگار دوست بودن داوطلب دیگه ای نبود ....

از توی کیفم خودکاری برداشتم و شروع کردم به پر کردن فرم ...

بجز چندتا اطلاعات و سوال چیز خاصی نداشت ‌و خیلی زود تموم شد .

با این که روی صندلی ها نشسته بودمو منتظر مشاوره شدن بودم اما هنوز باورم نمیشد دارم به این کار تن میدم !

یه دلشوره عجیب داشتمو به روزای سیاه اینده فکر میکردم .

روزایی که قرار بود توش خودمو در اختیار کسایی بزارم که هیچی ازشون نمیدونم !!

با ناراحتی نفسمو بیرون دادم که منشی صدام کرد ؛
× خانم استکینز بفرماید اتاق دوم .

لبخند نامطمئنی زدمو به اتاق دوم رفتم ...

آروم در زدم و با صدای مردونه‌ا‌ی که بهم اجازه ورود داد وارد شدم .

@Nab_Roman ‌‌』


•❥•-------------------------------------•❥•
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻‍💻به‌قلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_4

هیچ وقت تو زندگیم تا این حد دو دل نبودم .
انگار ترس داشت تو وجودم رخنه میکرد ، اگه کسی میفهمید دیگه توی این شهر از دست مزاحمت های مردهای هوس باز نمیتونستم درامان باشم !
اما اگه این کارو نکنم باید محتاج بقیه میموندیم !
نفس عمیقی کشیدم و روی کلمه ثبت نام کلیک کردم .
من میتونستم برم و روش این سایتو ببینم اگه واقعا به گفته خودشون هویتت منو مخفی میکردن دیگه مشکلی برام پیش نمیومد !!

با باز شدن پنجره‌ی جدیدی که برای ثبت نام بود ، شروع به پر کردن مشخصاتم کردم .
نام و نام خانوادگی ، شماره شناسایی ملی ، شماره تماس ، وضعیت تاهل و باکره بودن یا نبودن تنها چیزایی بود که میخواست .

سریع فرم ثبت نام رو پر کردمو روی سند کلیک کردم .

خمیازه ای کشیدمو چشمای خسته ام رو باز و بسته کردم ...

دفترهای مگی رو از روی میز جمع کردمو کنار مگی روی تخت خوابش دراز کشیدم .

چشمام رو روی هم گذاشتم و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که خوابم برد !!

.
.
.
صبح با تکون های مگی به زحمت چشمام رو باز کردمو با دیدن صورت کلافه مگی خمیازه ای کشیدمو روی تخت نشستم .
× نیرا خواهش میکنم زود آماده شو باید بریم ، داره دیرم میشه !!

بقدری خوابم میومد که حتی نمیتونستم چشمام رو باز کنم !!!
دوباره روی تخت دراز کشیدمو گفتم :
+امروز باهات نمیام تا دیر وقت داشتم تمرین های تو رو حل میکردم .

× اما اگه مامانت ...

نزاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم :
+بهش بگو من دو ساعت اول کلاس ندارم .

×هووووف باشه

با صدای بسته شدن در از رفتن مگی مطمئن شدمو دوباره چشمام رو روی هم گذاشتمو غرق خواب شدم .

نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ گوشیم به زحمت چشمامو باز کردم

گوشیم رو از روی میز کنار تخت برداشتمو به صفحه اش نگاه کردم .

شماره اش ناشناس بود و تا به حال ندیده بودمش !

روی تخت نشستم و تماس رو وصل کردم که صدای دختر جونی تو گوشی پیچید!!

×الو سلام خانم استیکنز ...
صدامو صاف کردمو با تعجب گفتم :
+ سلام بفرماید ؟
× از شرکت ام جی لاو زنگ میزنم ، شماره اتون رو از فرمی که تو سایت پر کردید برداشتم . اگه امروز وقت آزاد دارید آدرس موسسه رو بفرستم تا حضوری بیاید و صحبت کنیم .

تا ذهنم حرفاشو تجزیه و تحلیل کنه چند ثانیه طول کشید و نمیدونم چرا تپش قلبم بالا رفته بود !!!
واقعا از این انتخاب میترسیدم !!!
تو بدترین دوراهی زندگیم گیر کرده بودمو نمیدونستم چیکار کنم ...
با صدای دختری که پشت خط بود به خودم اومدمو آب دهنمو به سختی قورت دادم .
× الووو ؟! خانم استیکنز ؟!
+ بله ؟
× برای امروز وقت مشاوره بزارم براتون ...
آهی کشیدمو بعد از چند ثانیه مکث گفتم :
+ بله .
× خوبه پس من آدرس رو براتون ارسال میکنم و حدود ساعت 11 منتظرتونم .

باشه‌ی آرومی گفتم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم .

بدنم از تصمیمی که گرفته بودم میلرزید و حس عجیبی داشتم !

منی که توی تمام عمرم از همه مردا بیزار بودم و هیچ وقت نتونستم به کسی نزدیک بشم حالا باید خودمو دراختیار کسی میزاشتم که حتی اسمشم نمیدونم چه برسه به داشتن حس !!
اشک تو چشمام حلقه زده بود و توی دلم به اون عوضی که مثلا پدرم بود لعنت میفرستادم که درباز شد و مامان با یه سینی وارد شد .
با دیدن اشک هام چهره اش نگران شد و سریع به سمتم اومد و روی تخت نشست ...

با صدایی که توش نگرانی موج میزد گفت ؛
* نیرا ؟!! چرا گریه میکنی ؟

برای این که نگران نشه اشکامو پاک کردمو گفتم:
+ چیزی نیست بهم خبر دادن که یکی از دوستام تصادف کرده و تو کماست !
* اوه خدای من ... واقعا متاسفم عزیزم ‌.
لبخندی زدمو به سینی که تو دستش بود اشاره کردمو گفتم :
+ داری با این کارا لوسم میکنی !
* مگی گفت ساعت اول کلاس نداری ...
+اوهوم اما الان باید آماده شم تا به کلاس دومم برسم

* پس من میرم که راحت تر اماده بشی فقط صبحانه اتو بخور ...

باشه ای گفتمو بعد از رفتن مامان ساندویچ کره شکلاتیمو خوردمو به سمت کمدم رفتم ‌.

نمیدونستم دقیقا باید چی بپوشمو کمی گیج شده بودم

یه لباس بلند تا زانوم که جلوش کلا دکمه میخورد پوشیدمو کیفم رو از توی کمد برداشتم !
میخواستم به سمت در برم که با دیدن چهره‌ی ساده و بی روحم لحظه ای توقف کردم ...

یعنی واقعا من انتخاب میشدم ؟!!

شونه ای بالا انداختم و با دیدن ساعت که 10رو نشون میداد از اتاق بیرون اومدمو پله های چوبی خونه رو پایین اومدم .

خوشبختانه مامان و خانم کیت نبودن و تونستم بدون معطلی از خونه خارج شم .

@Nab_Roman ‌‌』


قسمت های قبلی کابوس در حرمسرا 😈💦


شروع رمان 💦😈


بی توجه به نگاه هایی که براندازم میکردن بلندتر خندیدم و گفتم :

+ یادمه وقتی بچه بودم مادربزرگم داستان جالبی رو تعریف میکرد . اون موقع ها معنی داستانشو نمیفهمیدم اما الان میتونم با پوست و گوشتم درکش کنم .
ماریا با نگرانی بهم خیره شده بود و سعی داشت آرومم کنه اما نمی تونستم خنده های عصبیم رو کنترل کنم !!!
با یادآوریه داستانی که مادربزرگم تعریف میکرد بغض گلوم رو گرفت و اشک هام شدت گرفت .
درست مثل شیر آبی که باز شده بود.
× النا خواهش میکنم آروم باش انقدر خودتو ...
نزاشتم ادامه‌ی حرفشو بزنه و با گریه گفتم :
+ مادربزرگم داستان یه پادشاه یونانی رو تعریف میکرد!! پادشاهیی که یه ملکه‌ی زیبا داشت !!
پادشاه عاشق ملکه بود وسال ها بود با خوشی زندگی میکردن اما یک روز یکی از جاسوس های پادشاه خبر میاره که پادشاه کشور همسایه میخواد ملکه رو بکشه !!
وقتی پادشاه یونان میفهمه جنگ بزرگی راه میفته و پادشاه به جنگ اون کشور میره .
بعد از چند ماه پادشاه یونان تو جنگ پیر روز میشه و با سر بریده‌ی اون پادشاه همسایه برمیگرده ...
پادشاه با غرور و خوشحالی وارد کاخش میشه و بیقرار به اتاق ملکه اش میره اما وقتی وارد اتاق ملکه میشه میبینه که ملکه اش با یه سرباز خوابیده !!
ماریا با صورتی که خیس از اشک بود بهم نگاه میکرد که لبخند تلخی بهش زدم که گفت :
× میدونم حق باتوعه میدونم خیلی بد شکسته شدی اما بخاطر حسی که به جیم داری بهش یه فرصت بده .
+خیلی دیره ماریا‌ خیلیییی من تا الانشم زیادی قید زندگیم و خانوادمو درسم و اینده ام رو زدم .
یادته برای بورسیه‌ی دانشگاه چه نقشه هایی داشتیم ؟!
ماریا از حرف هام آهی کشید و انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت :
× اوه خدای من به کل فراموش کرده بودم این موضوع رو بهت بگم .
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد ؛
× چند وقت پیش یکی به اسم آرتور میلر باهام تماس گرفت و از تو خبر گرفت .نمیدونم باهات چیکار داشت اما میگفت که خیلی واجبه و باید حتما ببینتت.تو میشناسی همچین کسی رو ؟!
پوزخندی رو لبام نشست و با لحن تلخی گفتم :
+ آره ، بخاطر وامی که برای دستمزد ریگان گرفتم یه بار مجبور شدم باهاش سک*س کنم ... اما وقتی اون عوضی اون شرط رو گذاشت دیگه نتونستم به شرکت برم و چک رو پس بدم ، احتمالا چک رو میخواد !
ماریا با چشمای گرد شده نگاهم کرد که از پشت میز بلند شدم و گفتم:
+ من دیگه باید برم ...
× اما
بوسه ای روی گونه ماریا زدم و گفتم :
+ بازم بهت سر میزنم .
×صبر کن النا من هنوز ...
منتظر تموم شدن حرفش نموندم و به سمت صندوق رفتم و بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتم .
حالم از همیشه بدتر بود و همه جام درد میکرد.
هم روحم و هم جسمم درد میکرد !
با اینکه نایی نداشتم و پاهام به زحمت وزنم رو یدک می‌کشید به سمت مرکز شهر رفتم .
راه تقریبا زیادی مونده بود اما دلم میخواست پیاده برم .
هیچ وقت تو زندگیم اینقدر حالم بد نبود !!
دیگه هیچ چیز برام فرق نمیکرد .
هیچ چیز برام ارزش نداشت :/
دلم خیلی گرفته بود ... انگار یچیزی روی قلبم سنگینی میکرد!
از بین آدم ها عبور میکردم و درست مثل آدمی که هیچی تو زندگی نداره حس بدبختی گریباکم رو گرفته بود .
بعد از نیم ساعت بلاخره از راه رفتن خسته شدم و روی صندلی کنار پارک نشستم که با دیدن هتلی که اونور بود بی اراده بلند شدم و به سمتش رفتم .
وارد لابی هتل شدم و به سمت میز بزرگ و سراسریی که مخصوص ثبت اتاق ها بود رفتم .
کارت شناسایی و هزینه‌ی چند شب رو به مسئول ثبت اتاق پرداخت کردم و کارت اتاقم رو گرفتم .
با قدم های سست به سمت آسانسور رفتم و سوار شدم .
بعد از چند دقیقه اسانسور ایستاد و پیاده شدم و به سمت اتاقم رفتم .
با کارتی که دستم بود وارد اتاق شدم و در رو بستم .
زیاد حوصله نداشتم و به سمت تخت خواب رفتم‌ .
چشمام رو که به شدت میسوخت روی هم گذاشتم .
بدنم بخاطر افتادنم از روی دیوار متورم شده بود و درد میکرد .
نمیدونم چند دقیقه روی تخت از درد به خودم پیچیدم که بلاخره خوابم برد .
.
.
.
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای در چشمام رو باز کردم و به سختی روی تخت تکونی خوردم ‌.
صدای در و زنگ که همزمان زده میشد بقدری بلند بود که خوابم از سرم پرید !!
کلافه هوووفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم .
با قدم های بلند به سمت در رفتم و بازش کردم کهبا دیدن پلیس هایی که جلوی در ایستاده بودن یه لحظه قلبم از تپش ایستاد .
خدای من اینا اینجا چیکار میکردن ؟!!
استرس سراسر وجودم رو گرفته بود که افسریی که جلوتر از بقیه بود چند قدم به سمتم برداشت و گفت :
* خانم مایک شما باید با ما بیاید .
به سختی با مِن مِن لب زدم :
+ بَ برای چی !؟
* شما به جرم قتل آقای جیمز ریگان باز داشتید .


ادامه پارت انتهای شب ..‌.🍆


#عشق_آتشین ❤️
#قسمت_148
به قلم ؛ سوگند 👩🏻‍💻

ماریا با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت ؛
× جدا ؟!!
+ اوهوم ... درست جلوی چشمام جون داد ، با نگاهش التماسم میکرد قرصش رو تو دهنش بزارم اما من انتقام خودم و تو رو ازش گرفتم.

از حرفی که زدم رنگش عوض شد که با ناراحتی ادامه دادم ؛
+ میدونم اون حروم زاده از تو هم سو استفاده کرده نیاز نیست پنهان کاری کنی دیروز همه چیزو فهمیدم .

اشک تو چشماش حلقه زد و نگاهشو ازم گرفت که با یاداوری بارداریش لبخند بزرگی رو لبام نشست و گفتم :
+ اوووووه خدای من به کل فراموش کردم حال کوچولوتو بپرسم .
از حرفم لبخند ریزی روی چهره‌ غمگینش نقش بست و گفت :
× منم خودم فراموش کرده بودم بهت بگم .
با لحن شیطونی گفتم :
+ امیدوارم شبیه تو باشه تا مایکل!
در جوابم فقط لبخند تلخی زد که گارسون با سفارش ها به سمتمون اومد .
از دیروز چیزی نخورده بودم و با بوی کیک که به مشامم خورد ضعف رفتم اما با این حال میل نداشتم !!
× زودباش النا شروع کن .
با صدای ماریا نگاهمو بهش دوختم و خواستم مخالفت کنم که انگار متوجه شد و گفت :
× خواهش میکنم انقدر لج نکن ، رنگت پریده !

به ناچار چنگالو برداشتم و یه تیکه از کیک رو توی دهنم گذاشتم و کمی از قهوه‌ام رو نوشیدم که ماریا گفت :
× بعد از اینجا باید بریم یه دستی رو سر و صورتت بکشی و با جیم صحبت کنی .

پوزخندی زدم و گفتم :
+ بنظرت حرفی بین منو جیم مونده ؟!
نگاهش کمی غمگین شد و گفت :
× شاید بتونید دوباره ...
نزاشتم حرفشو کامل کنه وسط حرفش گفتم :
+ بس کن ماریا !!! من دیدم جیم چطور با اون دختره تو بغل هم خوش بودن فکر کنم خیلی وقته باهمن درسته؟!
× نه هنوز دو ماه هم نشده!

لبخند تلخی روی لبام نشست و با ناراحتی گفتم :
+ جیم عاشق من نبود !
ماریا خواست حرفی بزنه که دستمو به معنای سکوت بالا بردم و ادامه دادم ؛
+هیچ عاشقی دلش نمیاد بدون این که توضیح بخواد عشقشو ول کنه ،‌‌ مگه میشه بدون این که بفهمی چی شده درباره‌ی عشقت قضاوت کنی و ولش کنی ؟!! جیم حتی ازم نپرسید پول اون محموله‌ی لعنتی رو چیکار کردم ... هرچقدر هم تلاش کردم تو اداره پلیس و زندان ببینمش راضی نشد حتی یه دقیقه هم بهم فرصت نداد تا حرفمو بزنم !!
× میدونم النا اما الان وقت تلافی نیست !
+ من فقط میخواستم بهش توضیح بدم پول اون محموله‌ی لعنتی رو خرج آزادشدنش کردم اما جیم فکر کرد من یه جند*ه ام و اون پول رو ...
× بس کن الناااا!
با صدای ماریا اشکی از گوشه‌ی چشمم چکه کرد و سر تاسفی براس خودم تکون دادم ...

ماریا با ناباوری بهم نگاه کرد که ادامه دادم ؛
+ میدونی ماریا از اولین باری که جیم زندان افتاد تا الان کلی سختی کشیدم تا بتونم بهش کمک کنم از اون زندگی کثیف وپردردسرش نجات پیدا کنه اما اون مثل یه جند*ه باهام رفتار کرد ، جند*ه ای که تمام پول هاش رو به فا*ک داده و باعث شده دوست بچگیاش بمیره .

اشک هام پشت سرهم روی گونه ام سُر می خوردن و بغض راه گلوم رو بستع بود !
ماریا با چشمای خیس بهم خیره شده بود که بغضم رو قورت دادم و گفتم :
+ اگه مَ مَن بی تفاوت می‌نشستم و پول محموله رو خرج آزادی جیم نمیکردم ، تا ده سال دیگه هم تو زندان می‌موند و الان نمی تونست روبه‌ روی آپارتمانی که بخاطر من توش زندگی میکنه دوست دخترشو ببوسه .

با این حرفم اشکهای ماریا هم روی گونه هاش جاری شد و با صدایی که میلرزید گفت :
× خواهش میکنم النا ، الان وقت جا زدن نیست ! حداقل بخاطر سختی هایی که کشیدی انقدر زود تصمیم نگیر تو هم اشتباه جیم رو تکرار نکن .

آهی کشیدم و با صدایی میلرزید گفتم ؛
+ تو نمیدونی چند بار حاضر شدم خودمو بفروشم؟! نمیدونی چندبار غرورم شکست ؟! نمیدونی چندبار مثل یه هرز*ه از تنم استفاده کردم .
ماریا دستمو توی دستش گرفت و گفت:
× میدونم النا
+ نمیدونی وگرنه بهم نمیگفتی جا نزن !
با تعجب بهم خیره بی اختیار با صدای بلندی خندیدم و ادامه دادم؛
+ واقعا خنده داره که بعد از این همه اتفاق جیم براش سوالی پیش نمیاد !! یعنی با خودش نمیگه چرا یه وکیل مطرح و سطح یک باید همینجوری بهش کمک کنه؟!
یا چرا براش سوال نمیشه اون آپارتمان لوکسی که توش داره زندگی میکنه یهو چطوری تو زندگیش پیدا شده ...اصلا اینا به کنار چرا اون عوضی نمیفهمه تغییر هویت پردرسرترین کاریه که یه نفر میتونه انجامش ، اونوقت یه وکیل مطرح تو آمریکا چرا باید همینجوری اونو از بیمارستان بدزده و یه مرده رو جایگزینش بکنه و هویتش رو تغییر بده .
صدای خنده هام بقدری بلند شده بود که سنگینی نگاه کسایی که توی رستوران بودن رو می تونستم رو خودم حس کنم ...
ماریا دستمو محکم تر توی دستاش گرفت و با خجالت گفت :
× اروم باش النا همه دارن نگاه میکنن ...


رمان جدید و فول صکـ*ــــصی 💦


•❥•-------------------------------------•❥•
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻‍💻به‌قلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_3

+ هییی چیشده ؟!
×خیلی خوابم میاد و تمام تمرینات ریاضیم مونده !!
از روی تخت بلند شدمو گفتم ؛
+ تو بخواب من برات انجام میدم فقط کتابتو بهم بده .
با خوشحالی جیغی زد و گفت ؛
× وااااقعا ؟!!! این کارو میکنی نیرا ؟!
+البته ...

کتاب ریاضی رو از مگی گرفتمو پشت میز مطالعه اش نشستم ...

چند دقیقه طول نکشید که غرق حل کردن مسلئه ها و تمرین ها شدم و صدای نفس کشیدن های بلند مگی توی خواب به گوشم خورد!

از وقتی یادم میومد عاشق ریاضی بودمو تنها خوبی حل تمرین های مگی این بود که مبحث های جدید رو میخوندمو از بقیه بچه ها عقب نمی موندم !!

چند ساعت گذشته بود و حسابی خسته و تشنه شده بودم !!
حس میکردم آب بدنم به زیر ۳۰ درصد رسیده و کم مونده تلف شم !!
آهسته از اتاق مگی بیرون اومدم و به آشپز خونه رفتم .
دو لیوان پر از آب رو سر کشیدمو دستای خیسم رو به صورتم کشیدم تا خوابم بپره !

پارچ رو همراه لیوان برداشتمو به سمت اتاق برگشتم ، قبل از این که در اتاق رو باز کنم صدای عجیبی که خیلی برام آشنا بود به گوشم خورد !!

راهمو کج کردمو به سمت صدا که از اتاق خانم کیت میومد رفتم ...

با هر قدمی که برمیداشتم صدا برام واضح تر میشد و خیلی طول نکشید تا صدای گریه‌ی مامان رو تشخیص دادم .

عذابی که میکشید و میتونستم حس کنم ، کاش همه‌ی این روزا یه کابوس !!
اشکی از گوشه چشمم چکید و قبل از این که مامان متوجه حضورم بشه به سمت اتاق مگی برگشتم .

پارچ و لیوان رو روی میز گذاشتمو روی صندلی نشستم .

چرا این زندگی قصد داشت ما رو تا این حد مرگ عذاب بده ؟!!

اشکام شدت گرفته بودن و بی صدا گریه میکردم .

باید حتما یه کار پیدا کنم !!
به هر قیمتی که شده باید یه کار پر درامد پیدا کنم و از این خونه‌ و شهر بریم !
شهری که در و دیوارهاش هم برامون عذاب آور شده بود .
اما چه کاری ؟!!
کی حاظر بود به من کار بده !!؟؟
منی که نه تجربه ای داشتم نه مدرکی و نه حتی سن مناسبی !!
به قول مگی توی این شهر فقط پــ•ــورن استار ها حقوق خوبی دارن !

چشمامو که از گریه زیاد میسوختنو با دستام مالش دادم که چشمم به لب تاب مگی خورد ...

با یادآوری حرف مگی لب تابشو از روی میز برداشتم ، شاید واقعا پــ•ــورن استار شدن تنها راه بود !

برنامه گوگل رو باز کردمو توی کادر سرچ نوشتم ؛ شرایط پورن استار شدن
منتظر شدم تا سایت ها بالا بیان ...
با دانلود شدن سایت ها شروع به چک کردنشون کردم !
برخلاف تصورم هیچ شرایط خاصی نمیخواست !!!

نوشته‌ی سرچ رو از توی نوار بالا صفحه پاک کردمو دوباره تایپ کردم ؛
( ثبت نام برای پــ•ــورن استار شدن )

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که حجم زیادی از سایتها بالا اومدن .

اولین سایت رو باز کردمو با دیدن متنی که دستمز یه پورن استار رو نوشته بود دهنم با موند !!!!!

خداااای من یعنی اینقدر حقوق برای سکـــ*ــس کردن ؟!
بقیه سایت ها رو هم چک کردم و بلاخره متوجه شدم که این دستمزد ها واقعین...
واقعا به وسوسه افتاده بودم !
با حقوقی که برای هر سکــ*ـــس میدان میشد بجز خریدهای ضروری کلی پس انداز کرد !
سریع ماشین حساب رو از روی میز برداشتمو شروع کردم به حساب کردن
باورم نمیشد با حقوقی که برای 7 تا فیلم پــ•ــورن میدادن میتونستم یه خونه اجاره کنمو از اینجا بریم!
این بی نظیر بود !!!!
اما اگه مامانم میفهمید حتما سکته میکرد !
یا اگه فیلم هام تو شهرمون پخش میشد اون وقت تمام شهر یه جور دیگه بهم نگاه میکردن !!
نهه این کار برای من مناسب نبود .
خواستم لب تاب رو خاموش کنم که تیتر یه سایت حسابی منو به خودش جذب کرد !
( یک پورن استار مخفی باشید )
منظورشو نمیفهمیدم ...
سریع وارد سایت شدم و متنی که نوشته بود رو خوندم .
( اگه به هر دلیلی دنبال پورن استار شدن هستید و نمیخواید هویتتون فاش بشه با ما همراه باشید )
دستمزد برای هی صحنه در فیلم های پــ•ــورن 1000 دلار می باشید .
با این که دستمزد این سایت خیلی کمتر از بقیه بود اما ویژگی منحصر به فردی که داشت میتونست راضیم کننده باشه !!
واقعا دوراهی سخت بودی !!
این کار هم میتونست زندگیمو نجات بده هم میتونست به بدبخت تر از اینی که هستم تبدیلم کنه!
هیچ وقت تو زندگیم تا این حد دو دل نبودم .
انگار ترس داشت تو وجودم رخنه میکرد ، اگه کسی میفهمید دیگه توی این شهر از دست مزاحمت های مردهای هوس باز نمیتونستم درامان باشم !
اما اگه این کارو نکنم باید محتاج بقیه میموندیم !
نفس عمیقی کشیدم و روی کلمه ثبت نام کلیک کردم .
من میتونستم برم و روش این سایتو ببینم اگه واقعا به گفته خودشون هویتت منو مخفی میکردن دیگه مشکلی برام پیش نمیومد !!
با باز شدن پنجره‌ی جدیدی که برای ثبت نام بود ، شروع به پر کردن مشخصاتم کردم .
@Nab_Roman ‌‌』


•❥•-------------------------------------•❥•
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻‍💻به‌قلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_2

با کلافگی گفتم ؛
+ ببخشید ذهنم خیلی درگیره متوجه نشدم چی گفتی !
×بازم نتونستی کار پیدا کنی؟!
+نه تمام موردهای روزنامه و سایت شهر رو چک کردم اما همشون یا ساعت کاری زیادی داشتن یا حقوقشون خیلی کم بود.
× توی این شهر فقط پورن استار ها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن !!
از حرفش یه لحظه تو فکر رفتم ...

حرفش تو ذهنم تکرار میشد و انگار راه حلی برای مشکل کارم پیدا کرده بودم !!
.
((فقط پورن استارها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن ))
سرمو تکون دادم تا فکرهای مزخرفی که به ذهنم خطور کرده بود بپرن !!
با رسیدن به ایستگاه تاکسی سوار شدیم و راننده بلافاصله حرکت کرد.

بدون توجه به مگی سرمو به صندلی تکیه دادمو از خستگی چشمام رو روی هم گذاشتم .
اگه مامان میفهمید دانشگاه رو ول کردم حتما حالش بد میشدو منو بخاطر این کارم نمیبخشید !

با این که میدونستم دانشگاه رفتنم چقدر برای مامان مهمه اما ترجیح دادم دنبال کار برم !!

ما تا همیشه نمی تونستیم تو خونه‌ی خانواده استمارک زندگی کنیم و این بزرگ ترین مشکلمون بود !!

هیچ وقت فکرشم نمیکردم که یه روزی برسه که حتی جایی برای موندن نداشته باشیم !

چقدر این روزا واژه‌ی پدر برام کمرنگ شده بود ...
واقعا یه پدر میتونست یه وام هنگفت از بانک بگیره و بدون این که فکر کنه خانواده اش چی میشه با معشوقه‌ی هرزه اش بزاره بره ؟!!
حتی با فکر کردن به کاری که باهامون کرده بود قلبم تیر میکشید و چشمام پر از اشک می شد .

با تکون های دست مگی چشمام باز کردم و از ماشین پیاده شدیم .

بعد از چند دقیقه پیاده روی بلاخره رسیدیمو مگی با کلیدش در رو باز کرد .

وارد خونه شدیم که از بدو ورود چشمم به مامانم و خانم کیت خورد که تو آشپزخونه درحال آشپزی بودن ...
×سلااااام ما اومدیم
با صدای مگی توجهشون به ما جلب شد.

کیفم رو روی مبل یه نفره‌ای که توی مسیرم به آشپزخونه بود گذاشتمو به سمت مامان رفتم ...

بوسه‌ی محکمی به گونه اش زدم و به خانم کیت هم سلام دادم که گفت ؛
* سلام عزیزم ، خوش اومدی
با تموم شدن حرفش چشم غره ای به مگی رفت و گفت ؛
* کاش همه‌ی دخترا مثل نیرا بودن !!

مگی با خنده به سمت خانم کیت و اومد و بوسه‌ی محکم و طولانیی به گونه اش زد و گفت ؛
× عاشقتم حسودترین مامان دنیا !

از حرفش چهارتایی زدیم زیر خنده و خانم کیت مگی رو دنبال کرد .

خودمو تو بغل مامان که در حال خندیدن بود جا کردمو گفتم ؛
+وای من خیلی گرسنه امه غذا کی حاظر میشه ؟!
مامان با لبخندزیبایی که روی لباش بود گفت ؛
- تا چند دقیقه دیگه اماده شه شکمو

توی این یک هفته میتونستم حس کنم مامان چقدر شکسته شده !!

بغضی که تو گلوم نشسته بود رو قورت دادمو‌ همراه مگی و خانم کیت که به نفس نفس زدن افتاده بودن میز ناهار رو چیدیم ...‌

با شوخی و خنده‌های مگی و خانم کیت مشغول غذا خوردن شدیمو حسابی خندیدیم !

واقعا ازشون ممنون بودم که انقدر هوای ما رو داشتن و با شوخی و خنده هاشون بهمون روحیه میدادن ...

نمیدونستم اگه مگی و مامانش نبودن باید چیکار میکردیم !!!
حتی پدر مگی که توی ماه دو هفته ماموریت میرفت از سفرهاش برامون وسائل مورد نیازمون رو میاورد !

بعد از تموم شدن غذا همراه مگی به اتاقش رفتیم و روی تخت یه نفره‌ای که به زحمت روش جا میشدیم دراز کشیدیم .

مگی غرق صحبت درباره‌ی دانشگاه بود و یه سره از لیون که تازه باهاش اشنا شده بود حرف میزد .

به حرفای مگی گوش میدادم که نفهمیدم کی خوابم برد !!
.
.
.
با تکون های شونه ام چشمامو به سختی باز کردم و چهر‌ه‌ی مهربون مامان رو جلوی چشمام دیدم .

هنوز کاملا هشیار نشده بودم که گفت ؛
- عزیزم شام اماده اس نمیخوای بیایی ؟!
با این حرفش چشمام از تعجب کامل باز شد و پرسیدم؛
+ شام ؟!! مگه ساعت چنده !
شونه ای بالا انداخت و گفت ؛
- دقیق نمیدونم شاید ۱۰ ...
باورم نمیشد یعنی من اینقدر خوابیده بودم ؟!!!
البته امروز بقدری پیاده توی شهر راه رفته بودم که این چند ساعت خوابیدن دور از انتظار نبود !

با صدای مامان از فکر بیرون اومدم و روی تخت نیم خیز شدم ؛
- معطل نکن زود بیا مگی و کیت منتظرن
+اما من هنوز ناهاری رو که خوردم هضم نکردم !
از حرفم خندید که با دستم اروم روی شکمم زدمو با صدایی که تولید شد گفتم ؛
+ کاملا پره !!
همونجوری که میخندید سری به نشانه تاسف برام تکون داد و از اتاق بیرون رفت .

از وقتی دانشگاه رو کنار گذاشته بودم حسابی تو خونه حوصله ام سر میرفت و هر یک ساعت برام ده ساعت میگذشت !!

کش و قوسی به بدنم دادم که در باز شد و مگی با چهره‌ی کلافه وارد شد .

ناخواسته از دیدنش خندیدمو گفتم ؛
+ هییی چیشده ؟!

@Nab_Roman ‌‌』


•❥•-------------------------------------•❥•
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻‍💻به‌قلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_1

به حصار های چوبیی که دور حیاط کشیده شده بود تکیه داده بودم و به کارگرایی که دائما درحال رفت و آمد بودن نگاه میکردم .

هنوز باورمون نشده بود که تمام زندگیمون نابود شده و الان روی نقطه صفر هستیم !!

به مادرم که با گریه چندتا کارتن کوچیکو با خودش میبرد نگاهی کردم و اشکی از گوشه چشمم ریخت .
خواستم به سمتش برم که خانم آنل پیش دستی کرد ...
با این که شرایط مادرمو تجربه نکرده بودم اما میتونستم درکش کنم .

هنوز چهره‌ی مادرم رو وقتی که از بانک تماس گرفتن و گفتن تا یک ساعت دیگه باید خونه رو خالی کنیم ، جلوی چشمام بود ...

اون عوضی هوس باز چطور این کارو با ما کرد ؟!! چطور تونست زن و دخترش رو اینقدر بی پناه ول کنه ؟!
با یادآوری چهر‌ه‌ی پدرم و کاری که با ما کرد اشکام رون تر شدن ...

کاش حداقل از قبل بهمون میگفت که خونه رو از دست داده تا صبح با صدای در کارگرهای بانک بیدار نشیم و یجایی برای موندن پیدا میکردیم !!

لعنتی .... چطور تونست بخاطر یه هرزه تمام‌ زندگی ما رو به باد بده !!؟

نمیدونم چقدر اون گوشه حیاط گریه کرده بودم که با صدای مگی از فکر بدبختیی که توش گیر کرده بودیم بیرون اومدم ...
×نیرا ؟!
با صورت خیس از گریه به سمتش برگشتم که حالت چهره اش عوض شد و قدم هاشو به سمتم تندتر کرد ...

با ناراحتی کنارم نشست و با لحن مهربون همیشگیش گفت ؛
×خدای من تو نمیخوای گریه هاتو تموم کنی ؟!

چیزی نگفتم که اشکام‌رو پاک کرد و گفت ؛
×مادرت الان به تو احتیاج داره ! میخوای با گریه کردنات حالشو بدتر کنی خودت میدونی که قلبش مریضه .
حق با مگی بود ...
اگه مادرم منو با این وضع میدید حتما حالش بدتر میشد !!

× زود باش باید از اینجا بریم ، با دیدن این صحنه ها فقط حالت بدتر میشه .
سری تکون دادم و با کمک مگی از سرجام بلند شدم ...

به سمت خونه اشون که فقط چند متر با ما فاصله داشت رفتیم و منو به اتاقش برد ...

یه لیوان شربت خنک برام آورد و با زور به سمت دستشویی فرستادتم تا دست و صورتم رو بشورم .

بعد از آب زدن به صورتم از دستشویی بیرون اومدم و روی تخت یه نفره مگی نشستم .

موهای بلندم رو پشت گوشم زدم و از مگی پرسیدم ؛
+ مادرم کجاست ؟!

کنارم نشست و گفت ؛
× فکر کنم توی اتاق مادرمه

از روی تخت بلند شدم که مگی ادامه داد ؛
× صبر کن نیرا بزار تنها باشن ، بهتر تو این شرایط تو رو نبینه !

حق با مگی بود باشه ای گفتمو روی تخت نشستم ،حالم خیلی بد بود و اشکام تمومی نداشت !
به گوشه مبل خیره شده بودم و به این فکر میکردم که بعد از این قرار کجا زندگیم ؟!! ما نه کسی رو توی آمریکا داشتیم نه جایی رو برای موندن !!

اشکام رو گونه هام غلتید که مگی دستامو تو دستاش گرفتو گفت ؛
×هی تمومش کن فکر نکنم یه مدت زندگی کردن با دوستت انقدرا هم بد باشه !!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد؛
×تو که انتظار نداشتی منو مادرم بزاریم از اینجا برید ؟!!
.
.
.
یک هفته بعد ...

کلافه روی صندلیی که جلوی محوطه دانشگاه بود نشسته بودم و منتظر مگی بودم .
نمیدونم چرا انقدر دیر کرده بود!!
آفتاب حسابی آزارم میداد و کلافه ترم‌ میکرد
گوشیم رو از تو کیفم دراوردم و خواستم باهاش تماس بگیرم که صداشو از پشت سرم شنیدم .
× نیرااا؟
از روی صندلی بلند شدم و با حرص نگاهش کردم که با خنده گفت ؛
× اوه خدای من مگه چقدر توی آفتاب نشستی که شبیه دلقک ها شدی!!؟
از حرفش خنده ام گرفت ولی با چشم غره بهش نگاه کردم و گفتم؛
+ چرا انقدر دیر اومدی ؟!میدونی چقدر منتظرت موندم ؟!
با هم همقدم شدیم که مگی شروع به توضیح دادن کرد و منم تو همون حین آیینه کوچیکم رو از تو کیفم برداشتم و به خودم نگاه کردم .

حق با مگی بود گونه ها و نوک بینیم قرمز شده بود و دقیقا مثل دلقکها شده بودم !!
بدی پوست سفید همین بود !!
به محض این که آفتاب مستقیم بهم میخورد قرمز میشدم.

با مشتی که مگی به بازوم زد بهش نگاه کردم که با اعتراض گفت؛
× من اتفاق به این خنده داریی رو برات تعریف کردمو تو انگار نه انگار؟!!

با کلافگی گفتم ؛
+ ببخشید ذهنم خیلی درگیره متوجه نشدم !

×بازم نتونستی کار پیدا کنی؟!

+نه تمام موردهای روزنامه و سایت شهر رو چک کردم اما همشون یا ساعت کاری زیادی داشتن یا حقوقشون خیلی کم بود.

× توی این شهر فقط پورن استار ها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن !!

از حرفش یه لحظه تو فکر رفتم ...
حرفش تو ذهنم تکرار میشد و انگار راه حلی برای مشکل کارم پیدا کرده بودم !!
... فقط پورن استارها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن ...
سرمو تکون دادم تا فکرهای مزخرفی که به ذهنم خطور کرده بود بپرن !!
با رسیدن به ایستگاه تاکسی سوار شدیم و راننده بلافاصله حرکت کرد.

@Nab_Roman ‌‌』


📖[نام رمان ؛ کابوس در حرمسرا ]✨
🔞[ مخاطب ؛ بزرگسالان ]✨
⛔️[ ویژه سنین +22 ]✨

🔖خلاصه رمان ؛
زندگی دختری به نام نیرا که پدر هو*س‌بازش رهاشون کرده و بانک بخاطر وامی که پدرش گرفته خونه اشون رو مصادره میکنه ...نیرا برای نجات خودش و مادر مریضش که جایی برای موندن ندارن دانشگاه رو ول میکنه و سراغ پیدا کردن کار میره اما ... !!
📺 #کابوس_در_حرمسرا


شروع رمان جدید 📖✨☄


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
آغوش تُ و دیگر هیچ 💎🧚‍♀️
@Nab_roman
‎‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎ ‎

20 last posts shown.

5 237

subscribers
Channel statistics