بی توجه به نگاه هایی که براندازم میکردن بلندتر خندیدم و گفتم :
+ یادمه وقتی بچه بودم مادربزرگم داستان جالبی رو تعریف میکرد . اون موقع ها معنی داستانشو نمیفهمیدم اما الان میتونم با پوست و گوشتم درکش کنم .
ماریا با نگرانی بهم خیره شده بود و سعی داشت آرومم کنه اما نمی تونستم خنده های عصبیم رو کنترل کنم !!!
با یادآوریه داستانی که مادربزرگم تعریف میکرد بغض گلوم رو گرفت و اشک هام شدت گرفت .
درست مثل شیر آبی که باز شده بود.
× النا خواهش میکنم آروم باش انقدر خودتو ...
نزاشتم ادامهی حرفشو بزنه و با گریه گفتم :
+ مادربزرگم داستان یه پادشاه یونانی رو تعریف میکرد!! پادشاهیی که یه ملکهی زیبا داشت !!
پادشاه عاشق ملکه بود وسال ها بود با خوشی زندگی میکردن اما یک روز یکی از جاسوس های پادشاه خبر میاره که پادشاه کشور همسایه میخواد ملکه رو بکشه !!
وقتی پادشاه یونان میفهمه جنگ بزرگی راه میفته و پادشاه به جنگ اون کشور میره .
بعد از چند ماه پادشاه یونان تو جنگ پیر روز میشه و با سر بریدهی اون پادشاه همسایه برمیگرده ...
پادشاه با غرور و خوشحالی وارد کاخش میشه و بیقرار به اتاق ملکه اش میره اما وقتی وارد اتاق ملکه میشه میبینه که ملکه اش با یه سرباز خوابیده !!
ماریا با صورتی که خیس از اشک بود بهم نگاه میکرد که لبخند تلخی بهش زدم که گفت :
× میدونم حق باتوعه میدونم خیلی بد شکسته شدی اما بخاطر حسی که به جیم داری بهش یه فرصت بده .
+خیلی دیره ماریا خیلیییی من تا الانشم زیادی قید زندگیم و خانوادمو درسم و اینده ام رو زدم .
یادته برای بورسیهی دانشگاه چه نقشه هایی داشتیم ؟!
ماریا از حرف هام آهی کشید و انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت :
× اوه خدای من به کل فراموش کرده بودم این موضوع رو بهت بگم .
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد ؛
× چند وقت پیش یکی به اسم آرتور میلر باهام تماس گرفت و از تو خبر گرفت .نمیدونم باهات چیکار داشت اما میگفت که خیلی واجبه و باید حتما ببینتت.تو میشناسی همچین کسی رو ؟!
پوزخندی رو لبام نشست و با لحن تلخی گفتم :
+ آره ، بخاطر وامی که برای دستمزد ریگان گرفتم یه بار مجبور شدم باهاش سک*س کنم ... اما وقتی اون عوضی اون شرط رو گذاشت دیگه نتونستم به شرکت برم و چک رو پس بدم ، احتمالا چک رو میخواد !
ماریا با چشمای گرد شده نگاهم کرد که از پشت میز بلند شدم و گفتم:
+ من دیگه باید برم ...
× اما
بوسه ای روی گونه ماریا زدم و گفتم :
+ بازم بهت سر میزنم .
×صبر کن النا من هنوز ...
منتظر تموم شدن حرفش نموندم و به سمت صندوق رفتم و بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتم .
حالم از همیشه بدتر بود و همه جام درد میکرد.
هم روحم و هم جسمم درد میکرد !
با اینکه نایی نداشتم و پاهام به زحمت وزنم رو یدک میکشید به سمت مرکز شهر رفتم .
راه تقریبا زیادی مونده بود اما دلم میخواست پیاده برم .
هیچ وقت تو زندگیم اینقدر حالم بد نبود !!
دیگه هیچ چیز برام فرق نمیکرد .
هیچ چیز برام ارزش نداشت :/
دلم خیلی گرفته بود ... انگار یچیزی روی قلبم سنگینی میکرد!
از بین آدم ها عبور میکردم و درست مثل آدمی که هیچی تو زندگی نداره حس بدبختی گریباکم رو گرفته بود .
بعد از نیم ساعت بلاخره از راه رفتن خسته شدم و روی صندلی کنار پارک نشستم که با دیدن هتلی که اونور بود بی اراده بلند شدم و به سمتش رفتم .
وارد لابی هتل شدم و به سمت میز بزرگ و سراسریی که مخصوص ثبت اتاق ها بود رفتم .
کارت شناسایی و هزینهی چند شب رو به مسئول ثبت اتاق پرداخت کردم و کارت اتاقم رو گرفتم .
با قدم های سست به سمت آسانسور رفتم و سوار شدم .
بعد از چند دقیقه اسانسور ایستاد و پیاده شدم و به سمت اتاقم رفتم .
با کارتی که دستم بود وارد اتاق شدم و در رو بستم .
زیاد حوصله نداشتم و به سمت تخت خواب رفتم .
چشمام رو که به شدت میسوخت روی هم گذاشتم .
بدنم بخاطر افتادنم از روی دیوار متورم شده بود و درد میکرد .
نمیدونم چند دقیقه روی تخت از درد به خودم پیچیدم که بلاخره خوابم برد .
.
.
.
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای در چشمام رو باز کردم و به سختی روی تخت تکونی خوردم .
صدای در و زنگ که همزمان زده میشد بقدری بلند بود که خوابم از سرم پرید !!
کلافه هوووفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم .
با قدم های بلند به سمت در رفتم و بازش کردم کهبا دیدن پلیس هایی که جلوی در ایستاده بودن یه لحظه قلبم از تپش ایستاد .
خدای من اینا اینجا چیکار میکردن ؟!!
استرس سراسر وجودم رو گرفته بود که افسریی که جلوتر از بقیه بود چند قدم به سمتم برداشت و گفت :
* خانم مایک شما باید با ما بیاید .
به سختی با مِن مِن لب زدم :
+ بَ برای چی !؟
* شما به جرم قتل آقای جیمز ریگان باز داشتید .
+ یادمه وقتی بچه بودم مادربزرگم داستان جالبی رو تعریف میکرد . اون موقع ها معنی داستانشو نمیفهمیدم اما الان میتونم با پوست و گوشتم درکش کنم .
ماریا با نگرانی بهم خیره شده بود و سعی داشت آرومم کنه اما نمی تونستم خنده های عصبیم رو کنترل کنم !!!
با یادآوریه داستانی که مادربزرگم تعریف میکرد بغض گلوم رو گرفت و اشک هام شدت گرفت .
درست مثل شیر آبی که باز شده بود.
× النا خواهش میکنم آروم باش انقدر خودتو ...
نزاشتم ادامهی حرفشو بزنه و با گریه گفتم :
+ مادربزرگم داستان یه پادشاه یونانی رو تعریف میکرد!! پادشاهیی که یه ملکهی زیبا داشت !!
پادشاه عاشق ملکه بود وسال ها بود با خوشی زندگی میکردن اما یک روز یکی از جاسوس های پادشاه خبر میاره که پادشاه کشور همسایه میخواد ملکه رو بکشه !!
وقتی پادشاه یونان میفهمه جنگ بزرگی راه میفته و پادشاه به جنگ اون کشور میره .
بعد از چند ماه پادشاه یونان تو جنگ پیر روز میشه و با سر بریدهی اون پادشاه همسایه برمیگرده ...
پادشاه با غرور و خوشحالی وارد کاخش میشه و بیقرار به اتاق ملکه اش میره اما وقتی وارد اتاق ملکه میشه میبینه که ملکه اش با یه سرباز خوابیده !!
ماریا با صورتی که خیس از اشک بود بهم نگاه میکرد که لبخند تلخی بهش زدم که گفت :
× میدونم حق باتوعه میدونم خیلی بد شکسته شدی اما بخاطر حسی که به جیم داری بهش یه فرصت بده .
+خیلی دیره ماریا خیلیییی من تا الانشم زیادی قید زندگیم و خانوادمو درسم و اینده ام رو زدم .
یادته برای بورسیهی دانشگاه چه نقشه هایی داشتیم ؟!
ماریا از حرف هام آهی کشید و انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت :
× اوه خدای من به کل فراموش کرده بودم این موضوع رو بهت بگم .
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد ؛
× چند وقت پیش یکی به اسم آرتور میلر باهام تماس گرفت و از تو خبر گرفت .نمیدونم باهات چیکار داشت اما میگفت که خیلی واجبه و باید حتما ببینتت.تو میشناسی همچین کسی رو ؟!
پوزخندی رو لبام نشست و با لحن تلخی گفتم :
+ آره ، بخاطر وامی که برای دستمزد ریگان گرفتم یه بار مجبور شدم باهاش سک*س کنم ... اما وقتی اون عوضی اون شرط رو گذاشت دیگه نتونستم به شرکت برم و چک رو پس بدم ، احتمالا چک رو میخواد !
ماریا با چشمای گرد شده نگاهم کرد که از پشت میز بلند شدم و گفتم:
+ من دیگه باید برم ...
× اما
بوسه ای روی گونه ماریا زدم و گفتم :
+ بازم بهت سر میزنم .
×صبر کن النا من هنوز ...
منتظر تموم شدن حرفش نموندم و به سمت صندوق رفتم و بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتم .
حالم از همیشه بدتر بود و همه جام درد میکرد.
هم روحم و هم جسمم درد میکرد !
با اینکه نایی نداشتم و پاهام به زحمت وزنم رو یدک میکشید به سمت مرکز شهر رفتم .
راه تقریبا زیادی مونده بود اما دلم میخواست پیاده برم .
هیچ وقت تو زندگیم اینقدر حالم بد نبود !!
دیگه هیچ چیز برام فرق نمیکرد .
هیچ چیز برام ارزش نداشت :/
دلم خیلی گرفته بود ... انگار یچیزی روی قلبم سنگینی میکرد!
از بین آدم ها عبور میکردم و درست مثل آدمی که هیچی تو زندگی نداره حس بدبختی گریباکم رو گرفته بود .
بعد از نیم ساعت بلاخره از راه رفتن خسته شدم و روی صندلی کنار پارک نشستم که با دیدن هتلی که اونور بود بی اراده بلند شدم و به سمتش رفتم .
وارد لابی هتل شدم و به سمت میز بزرگ و سراسریی که مخصوص ثبت اتاق ها بود رفتم .
کارت شناسایی و هزینهی چند شب رو به مسئول ثبت اتاق پرداخت کردم و کارت اتاقم رو گرفتم .
با قدم های سست به سمت آسانسور رفتم و سوار شدم .
بعد از چند دقیقه اسانسور ایستاد و پیاده شدم و به سمت اتاقم رفتم .
با کارتی که دستم بود وارد اتاق شدم و در رو بستم .
زیاد حوصله نداشتم و به سمت تخت خواب رفتم .
چشمام رو که به شدت میسوخت روی هم گذاشتم .
بدنم بخاطر افتادنم از روی دیوار متورم شده بود و درد میکرد .
نمیدونم چند دقیقه روی تخت از درد به خودم پیچیدم که بلاخره خوابم برد .
.
.
.
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای در چشمام رو باز کردم و به سختی روی تخت تکونی خوردم .
صدای در و زنگ که همزمان زده میشد بقدری بلند بود که خوابم از سرم پرید !!
کلافه هوووفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم .
با قدم های بلند به سمت در رفتم و بازش کردم کهبا دیدن پلیس هایی که جلوی در ایستاده بودن یه لحظه قلبم از تپش ایستاد .
خدای من اینا اینجا چیکار میکردن ؟!!
استرس سراسر وجودم رو گرفته بود که افسریی که جلوتر از بقیه بود چند قدم به سمتم برداشت و گفت :
* خانم مایک شما باید با ما بیاید .
به سختی با مِن مِن لب زدم :
+ بَ برای چی !؟
* شما به جرم قتل آقای جیمز ریگان باز داشتید .