🦋ساختمان دیوونه ها🦋
پارت:91
منتظر بودم تا موج بیاد و نقشم رو عملی کنم
امیدوار بودم که نقشم بگیره
با اومدن موج بزرگی جیغی کشیدم و خودم رو پایین کشیدم و شروع کردم به دست و پا زدن
صدای جیغ دریا که بلند بلند اسمم رو صدا میزد باعث شد خندم بگیره و آب توی دهنم بره
با کشیده شدنم به بالا عوقی زدم و آب رو بالا اوردم
نگاهی به شروین که منو کشیده بود بالا انداختم
همینطور که روی آب به سمت بچه ها میکشیدم گفت:همیشه دردسر هستی
حرصی نگاهش کردم و گفتم:کی گفت منو بکشی بالا؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:طلبکاری؟ اگر نمیکشیدمت بالا که مرده بودی
به بازوش کوبیدم و درحالی که بلند بلند میخندیدم گفتم:پس باورتون شد؟!
به بچه ها رسیده بودیم که دانیار با نگرانی نزدیکم شد و گفت:خوبی؟
دوباره خندیدم و گفتم:جدی باورتون شد؟!
سوالی نگاهم کردن که گفتم:الکی بود
دریا:چی الکی بود؟
_نفهمیدین؟ داشتم نقش بازی میکردم
دریا که همیشه آروم بود با بلند ترین صدای ممکن جیغ کشید:چی؟ من این همه گلوی خودمو جر دادم الکی بود؟!
خندیدم و گفتم:عب نداره بزرگ میشی یادت میره
مهرداد نزدیکم شد و گوشم رو کشید و گفت:دست به کارهای بزرگ میزنی
محکم زدم رو دستشو گفتم:گستاخ شدی!
با خنده از دریا خارج شدیم و به سمت ویلا رفتیم.
وقتی به ویلا رسیدیم به نوبت دوش گرفتیم و به پیشنهاد شروین آماده شدیم تا ناهار رو بیرون بخوریم.
روی تخت هایی که کنار ساحل چیده بودن نشستیم
هوا گرفته و ابری بود دقیقا هوایی که عاشقش بودم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چقدر هوا خوبه
صحرا کمی به خودش پیچید و گفت:سرده یکمی
دانیار هم به تایید از صحرا سری تکون داد و گفت:آره
قبل از اینکه بچه ها چیزی سفارش بدن گفتم:بیاید غذاهای محلی رو امتحان کنیم
بچه ها موافقت کردن و شروین چند نمونه از غذاهای محلی رو سفارش داد.
بعد از خوردن ناهار بچه ها تصمیم داشتن برن بازار و خرید بکنن
_خسته نیستین شما؟!
آراز:من که خیلی خسته هستم
سحر سری تکون داد و گفت:بهانه نیارید بلند شید تا بریم
چشم قرهای بهش رفتم و بعد از حساب کردن ناهار سوار ماشین شدیم و به سمت بازار راه افتادیم.
پارت:91
منتظر بودم تا موج بیاد و نقشم رو عملی کنم
امیدوار بودم که نقشم بگیره
با اومدن موج بزرگی جیغی کشیدم و خودم رو پایین کشیدم و شروع کردم به دست و پا زدن
صدای جیغ دریا که بلند بلند اسمم رو صدا میزد باعث شد خندم بگیره و آب توی دهنم بره
با کشیده شدنم به بالا عوقی زدم و آب رو بالا اوردم
نگاهی به شروین که منو کشیده بود بالا انداختم
همینطور که روی آب به سمت بچه ها میکشیدم گفت:همیشه دردسر هستی
حرصی نگاهش کردم و گفتم:کی گفت منو بکشی بالا؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:طلبکاری؟ اگر نمیکشیدمت بالا که مرده بودی
به بازوش کوبیدم و درحالی که بلند بلند میخندیدم گفتم:پس باورتون شد؟!
به بچه ها رسیده بودیم که دانیار با نگرانی نزدیکم شد و گفت:خوبی؟
دوباره خندیدم و گفتم:جدی باورتون شد؟!
سوالی نگاهم کردن که گفتم:الکی بود
دریا:چی الکی بود؟
_نفهمیدین؟ داشتم نقش بازی میکردم
دریا که همیشه آروم بود با بلند ترین صدای ممکن جیغ کشید:چی؟ من این همه گلوی خودمو جر دادم الکی بود؟!
خندیدم و گفتم:عب نداره بزرگ میشی یادت میره
مهرداد نزدیکم شد و گوشم رو کشید و گفت:دست به کارهای بزرگ میزنی
محکم زدم رو دستشو گفتم:گستاخ شدی!
با خنده از دریا خارج شدیم و به سمت ویلا رفتیم.
وقتی به ویلا رسیدیم به نوبت دوش گرفتیم و به پیشنهاد شروین آماده شدیم تا ناهار رو بیرون بخوریم.
روی تخت هایی که کنار ساحل چیده بودن نشستیم
هوا گرفته و ابری بود دقیقا هوایی که عاشقش بودم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چقدر هوا خوبه
صحرا کمی به خودش پیچید و گفت:سرده یکمی
دانیار هم به تایید از صحرا سری تکون داد و گفت:آره
قبل از اینکه بچه ها چیزی سفارش بدن گفتم:بیاید غذاهای محلی رو امتحان کنیم
بچه ها موافقت کردن و شروین چند نمونه از غذاهای محلی رو سفارش داد.
بعد از خوردن ناهار بچه ها تصمیم داشتن برن بازار و خرید بکنن
_خسته نیستین شما؟!
آراز:من که خیلی خسته هستم
سحر سری تکون داد و گفت:بهانه نیارید بلند شید تا بریم
چشم قرهای بهش رفتم و بعد از حساب کردن ناهار سوار ماشین شدیم و به سمت بازار راه افتادیم.