~ساختمان دیوونه‌ها~


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


...دوست دارم باور کنم یک جایی در آخر قصه،پایان خوشی منتظرم است...
لینک ناشناس:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-487822-JHSoHeQ

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


سلام دوستان❤️
رفقای جدید خوش آمدید🫂
امیدوارم که تا اینجای رمان خوب بوده باشه و خوشتون اومده باشه🙂
میخواستم یه چیزی بگم رفقا...
من دو سه روزی یکم سرم شلوغ هست شاید وقت نکنم براتون پارت بذارم
لطفا صبور باشید و لف ندین
بعد از این دو یا سه روز جبران میکنم😊
رفقای جدید خوشحال میشم نظرتون رو توی ناشناس درباره رمان بدونم💞


#شبی‌که‌دیگر‌صبح‌نشد‌...


🦋ساختمان دیوونه ها🦋



پارت:95


آدامسم رو باد کردم و ترکوندم و نور گوشی رو توی فضای روبه روم چرخوندم

_خداروشکر امنه

با شندین صدای خش خش برگی با پشم های ریخته به سمت چپم برگشتم و با دیدن گربه‌ای که چشمهاش برق میزد جیغ بلندی کشیدم
گربه هم جیغی کشید و سریع از اونجا دور شد!

خدایا غلط کردمی زمزمه کردم و شروع کردم با آخرین توان دویدن سمت آخر باغ.

همین که به دیوار آخر باغ رسیدم اشک شوقم رو پاک کردم و گفتم:کجا بودی تو عزیییزم؟!

آدامس رو به دیوار چسبوندم و گفتم:خداحافظ نکبت
و دوباره شروع کردم به دویدن.

به ورودی ساختمان ویلا که رسیدم چند لحظه صبر کردم تا نبضم منظم بشه
وقتی که آروم شدم عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و وارد شدم و داد زدم:با موفقیت انجام شد

صحرا با ذوق گفت:آفرین

شروین سری تکون داد و گفت:اصلا فکرشو نمیکردم

دانیار لبخندی زد و گفت:بهت افتخار میکنم

سحر اومد حرفی بزنه که گفتم:خفه شید بابا
کنارشون نشستم و گفتم:من که مثل شما ترسو نیستم

بعد از زدن این حرف یاد جیغی که با دیدن گربه کشیدم افتادم و لبخند کجی روی لبم شکل گرفت.

شلنگ قلیون رو انداختم و روی کاناپه سه نفره دراز کشیدم و گفتم:چقدر خستمه
بچه ها بی توجه به من مشغول بازی بودن زیر لب فحشی بهشون دادم...

جیغ کشیدم:بابا خفه شید؛ کور هستید؟ نمیبینید خوابم؟

مینا:پاشو ببینم، بابا وسط پذیزایی خوابیدی

_ما برگردیم شیراز حال همتون رو میگیرم

مهرداد سوتی زد و گفت:بابا دختر خاله بیدار شو ساعت 11 هست

_خیر نبینید دیشب 3:30 خوابیدیم

صدای شروین اومد که گفت:بیدار شو دختر زشت داریم میریم جنگل

سریع روی کاناپه نشستم و گفتم:به کی گفتی زشت؟

خندید و گفت:مگه چند نفر بجز تو اینجا زشت هستن؟!

گردنمو تکونی دادم و گفتم:من حال تو رو میگیرم

بیخیال و خندان از ویلا خارج شد که با حرص جیغ زدم:چقدر گردنم درد میکنه

نگاهی به مهرداد و مینا که داشتن ریز ریز میخندیدن کردم و گفتم:امیدوارم کچل بشید

بلند زدن زیر خنده که با حرص بلند شدم و وارد سرویس بهداشتی شدم.


🦋ساختمان دیوونه ها🦋



پارت:94


خمیازه‌ای کشیدم و روبه بچه ها گفتم:کثافط کاری هاتون جمع کنید وقته خوابه

مهرداد کنارم نشست و گفت:وقت خواب چیه؟! تازه ذغال قلیون گذاشتم

لبخند گشادی زدم و گفتم:قلیون پشت ماشین منم هست؛ ذغالُ بیشتر کن دوتا بذاریم
مهرداد سری تکون داد و بلند شد...

چشم قره‌ای به شروین که زل زده بود بهم رفتم و ظرف تخمه رو برداشتم و مشغول نگاه کردن به بچه ها که ورق بازی میکردن شدم.

دود قلیون رو بیرون دادم و روبه سینا گفتم:بطریو بچرخون

سینا بطریو چرخوند که سر بطری به مهرداد و تهش به من افتاد

_این چه تقدیر شومی هست آخه

مهرداد خبیث خندید و گفت:قراره خوشبگذره
و ادامه داد:جرئت یا حقیقت؟!

لبخند مغروری زدم و گفتم:جرئت

مهرداد خبیث خندید و گفت:بدون اینکه چراغ های باغ روشن کنیم تا ته باغ میری و برمیگردی

با چشمای گرد شده گفتم:هن؟

مهرداد ادامه داد:برای اینکه بهمون ثابت بشه که انجام دادی یه آدامس میجوی و میچسبونی به دیوار ته باغُ برمیگردی

درحالی که آراز آدامسی به سمتم گرفته بود گفت:خوشبگذره خواهر

آدامس رو گرفتم و توی دهنم گذاشتم و گفتم:چه فکری کردین؟ مثل یه شیر میرم و برمیگردم

پوزخندی زدم و موبایلم و برداشتم و از ساختمان خارج شدم.

بعد از پوشیدن کفشم با قدم های بلند خودم رو به پشت ساختمون رسوندم
چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم و گفتم:خدای گیر یه مشت روانی افتادم خودت نجاتم بده


🦋ساختمان دیوونه ها🦋



پارت:93


گازی به بستنیم زدم و گفتم:شام کجاییم؟!

بچه ها خندیدن و آراز گفت:تو بستنیت رو بخور حالا

_باید برنامه داشته باشیم یا نه؟!

مینا:به شدت موافقم باید برنامه غذایی درست داشته باشیم

دانیار اَبرویی بالا انداخت و گفت:شب جوج میزنیم

گازی به بستنیم زدم و گفتم:خوبه

بعد از خریدن مواد غذایی و... به ویلا رفتیم.
لباس هام رو عوض کردم و پیش بچه ها که کنار باربیکیو نشسته بودن رفتم
وارد الاچیق شدم و کنار بچه ها نشستم

و گفتم:بَه بَه چهه بویی
نگاهی به دانیار کردم و گفتم:چه کردی برادر!

نیما رو از بغل ساحل گرفتم و لپش رو محکم بوس کردم و گفتم:چطوری فسقلی؟

چشماش رو مالید و گفت:خوابم میاد

_خب بخواب

ایشی کرد و گفت:اصلا چرا منو از مامانم گرفتی؟

نگاه متعجبی بهش انداختم و گفتم:بیا برو پیش مامانت، زشت!

زبونی درآورد و گفت:زشت خودتی

دوباره به بغل ساحل دادمش و گفتم:دانی گشنمهههه

شروین کنار میز وسط آلاچیق ایستاد و سیخ های جوجه رو روی نون گذاشت و گفت:اینا همشون برای دیانا خانم هست

خندیدم و با ذوق گفتم:واقعا

سری تکون داد و گفت:اره، شاید اینجوری سیرت بشه و دیگه نق نزنی

با حرص نگاهش کردم و با حرص گفتم:واقعا گستاخی

و روبه بچه ها با حرص بیشتری گفتم:شماهم گستاخ تر

بچه ها خندیدن و همه دور میز نشستن و شروع کردیم به خوردن غذا...


#شبی‌که‌دیگر‌صبح‌نشد‌...


🦋ساختمان دیوونه ها🦋



پارت:92



بچه ها با ذوق و شوق وارد بوتیک ها میشدن و لباس ها رو پرو میکردن

نگاهی بهشون انداختم و پوکر فیس برگشتم و توی آینه یکی از بوتیک ها به خودم نگاه کردم

فیافم انقدر پوکر بود که پشمام!

خندیدم و به بچه ها نزدیک شدم.
کت چرم و کت جینی خیلی نظرم رو جلب کرده بود
از روی رگال ها برداشتمشون و روی پیرهنم تنم کردمشون و بعد از اینکه مطمئن شدم بهم میان و اندازه هستن به سمت صندق رفتمو بعد از حساب کردنشون و برداشتن پاکتشون روبه دخترا با لبخند گشادی گفتم:بریم بعدی

با دخترا از بوتیک خارج شدیم که پسرها به سمتمون اومدن

دانیار دست انداخت دورگردنم و گفت:خب خوش سلیقه ترین فرد این جمع چطوره؟

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:اگه بذاری خوبم

خندید و گفت:بیا بریم که میخوام چندتا لباس به سلیقه خودت بردارم

مینا خندید و گفت:چقدر هندونه میدی زیر بغلش

مهرداد لبخندی زد و گفت:حقیقته دیگه، مگه همیشه باهاش نمیریم خرید چون خوش سلیقست؟

مشکوک بهشون نگاه کردم و گفتم:چخبره؟

دانی:هیچی

دستم و کشیدُ گفت:بریم دیگه

وارد یکی از بوتیک های مردانه شدیم
با نگاه کردن به رگال ها گفتم:اصلا خوب نیست بریم

خارج شدیم و وارد بوتیک بعدی شدیم
شروین داخل بود و داشت کت چرمی رو که به تن کرده بود جلوی آینه وارسی میکرد

سوتی زدم و گفتم:خوب به تنت نشسته

شروین نگاهی بهم انداخت و گفت:واقعا؟

دوباره وارسیش کردم و گفتم:شک نکن، خیلی خوبه

سری تکون داد و کت رو درآورد و روی صندوق گذاشت و روبه پسر فروشنده گفت:داداش اینو برام بذار میبرم

لبخند مغروری زدم و بعد از برداشتن چندتا تیشرت و کت برای دانیار از بوتیک خارج شدیم

هرکسی پاکت های لباسی خودش رو حمل میکرد و دسته همه‌ی بچه ها پر بود

روبه نیما گفتم:بیا که میخوام یچیزی برات بگیرم

با ذوق به سمتم اومد و گفت:چی؟

_بستنی میخوای یا اسباب بازی؟

لبخندی زد و گفت:بستنی میخوام

لپش رو کشیدم و گفتم:میخرم برات


🦋ساختمان دیوونه ها🦋



پارت:91



منتظر بودم تا موج بیاد و نقشم رو عملی کنم
امیدوار بودم که نقشم بگیره

با اومدن موج بزرگی جیغی کشیدم و خودم رو پایین کشیدم و شروع کردم به دست و پا زدن

صدای جیغ دریا که بلند بلند اسمم رو صدا میزد باعث شد خندم بگیره و آب توی دهنم بره

با کشیده شدنم به بالا عوقی زدم و آب رو بالا اوردم
نگاهی به شروین که منو کشیده بود بالا انداختم

همینطور که روی آب به سمت بچه ها میکشیدم گفت:همیشه دردسر هستی

حرصی نگاهش کردم و گفتم:کی گفت منو بکشی بالا؟

با اخم نگاهم کرد و گفت:طلبکاری؟ اگر نمیکشیدمت بالا که مرده بودی

به بازوش کوبیدم و درحالی که بلند بلند میخندیدم گفتم:پس باورتون شد؟!

به بچه ها رسیده بودیم که دانیار با نگرانی نزدیکم شد و گفت:خوبی؟

دوباره خندیدم و گفتم:جدی باورتون شد؟!

سوالی نگاهم کردن که گفتم:الکی بود

دریا:چی الکی بود؟

_نفهمیدین؟ داشتم نقش بازی میکردم

دریا که همیشه آروم بود با بلند ترین صدای ممکن جیغ کشید:چی؟ من این همه گلوی خودمو جر دادم الکی بود؟!

خندیدم و گفتم:عب نداره بزرگ میشی یادت میره

مهرداد نزدیکم شد و گوشم رو کشید و گفت:دست به کارهای بزرگ میزنی

محکم زدم رو دستشو گفتم:گستاخ شدی!

با خنده از دریا خارج شدیم و به سمت ویلا رفتیم.
وقتی به ویلا رسیدیم به نوبت دوش گرفتیم و به پیشنهاد شروین آماده شدیم تا ناهار رو بیرون بخوریم.

روی تخت هایی که کنار ساحل چیده بودن نشستیم
هوا گرفته و ابری بود دقیقا هوایی که عاشقش بودم

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چقدر هوا خوبه

صحرا کمی به خودش پیچید و گفت:سرده یکمی

دانیار هم به تایید از صحرا سری تکون داد و گفت:آره

قبل از اینکه بچه ها چیزی سفارش بدن گفتم:بیاید غذاهای محلی رو امتحان کنیم

بچه ها موافقت کردن و شروین چند نمونه از غذاهای محلی رو سفارش داد.

بعد از خوردن ناهار بچه ها تصمیم داشتن برن بازار و خرید بکنن

_خسته نیستین شما؟!

آراز:من که خیلی خسته هستم

سحر سری تکون داد و گفت:بهانه نیارید بلند شید تا بریم

چشم قره‌ای بهش رفتم و بعد از حساب کردن ناهار سوار ماشین شدیم و به سمت بازار راه افتادیم.


🦋ساختمان دیوونه ها🦋



پارت:90



پاچه های شلوارم رو بالا زدم و چند قدم جلو رفتم
وقتی آب دریا با پاهام برخورد کرد کلی حس خوب به وجودم سرازیر شد

بچه ها وقتی به من رسیدن بدون وقفه وارد آب دریا شدن و تا جایی که عمق دار بشه جلو رفتن و شروع کردن به آب بازی و شنا کردن

دمپاییم رو به دست گرفتم و شروع کردم کناره دریا راه رفتن.
خیلی حس خوبی بود ماسه ها داغ بود و آب یخ

بعد از چند مین روی ماسه ها نشستم و به نیما که با چندتا بچه مشغول ماسه بازی بود نگاه میکردم

نگاهی به دور بر انداختم و وقتی دیدم خیلی از دخترها شال ندارن کلاهم رو از روی موهام برداشتم و کنارم گذاشتم
بلند شدم تا به سمت نیما برم و باهم دیگه ماسه بازی کنیم

چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که توی هوا معلق شدم

دانیار بلند بلند میخندید و به سمت دریا میدوید بلند جیغ زدم:منو بذار زمین

بلند خندید و گفت:این همه گفتی بریم دریا که بشینی یه گوشه؟!

محکم به کمرش کوبیدم و گفتم:دانیار منو بذار زمین

خندید و گفت:غیر ممکنه

وارد دریا شد؛به بچه ها رسیده بودیم
بچه ها با دیدن من بلند خندیدن و مینا که حسابی از دستم حرصی بود خبیث خندید و گفت:حقته سلیطه خانم

مهرداد به سمتمون اومد و گفت:چیکار دخترخالم داری نکبت؟

دانیار خندید و گفت:پسر خاله بیا کمک که سنگینه

بلند جیغ زدم:سنگین عمه نکبتت هست

مهرداد به سمتمون اومد و پاهام رو گرفت و دانیار کتفم رو گرفته بود و توی هوا تکونم میدادن

جیغ زدم:بخدا که کشتمتون، به جون خودتون دوتا که عزیزترین کسایی هستین که دارم جرتون میدم

دانیار خندید و گفت:همه باهم، یک...

بچه ها خندیدن و شروع کردن به شمردن
بچه ها:یک، دو، سه

با شنیدن شماره سه بلند جیغ کشیدم همانا و توی آب افتادنم همانا

خودم رو بالا کشیدم و عوق زدم و تمام آبی که توی ریه هام بود و بالا آوردم

روبه مهرداد و دانیار گفتم:میکشمتون
و سرفه‌ای کردم

یکم حالم که بهتر شد شروع کردم با تمام قدرت ریختن آب روی تک تکشون و اینجوری بود که جنگ آب بازی شروع شد
روی همدیگه آب میریختیم و همدیگه رو تهدید به مرگ میکردیم

بعد از یکساعت آب بازی خسته شده بودیم و با اعلام آتش بس دست از ریختن آب روی همدیگه کشیدیم

دریا کمی مواج شده بود و قسمت عمق دار ایستاده بودیم

با نقشه شیطانی که به ذهنم رسید لبخندی زدم و کمی نزدیک بچه ها شدم تا عملیش کنم.


#شبی‌که‌دیگر‌صبح‌نشد‌...


🦋ساختمان دیوونه ها🦋


پارت:89


شلوار و پیراهن یاسی رنگی پوشیدم و دمپایی انگشتی رنگ رنگیم رو هم که برای کنار دریا گرفته بودم به پا کردم و موهام رو دم اسبی بستم و کلا نقاب دارم رو روی سرم گذاشتم و موهام رو از سوراخ پشتش بیرون آوردم.

جلوی میز توالتی که توی اتاق بود نشستم که تقه‌ای به در خورد

بلند گفتم:بله؟

صدای شروین اومد:همه پایین منتظر تو هستن

درحالی که کرم ضد آفتاب رو روی صورتم میمالیدم گفتم:اومدم

چند ثانیه بعدش با زدن رژ لب از اتاق خارج شدم و پله ها رو پایین رفتم.

پایین پله ها با دیدن پسرها سوت بلندی زدم و درحالی که به میز کنار پاهام چند ضربه میزدم گفتم:فتبارک الله احسن الخالقین

نگاه دیگه‌ای به تک تکشون کردم و گفتم:خدا چه کرده

بچه ها خندیدن و با خنده و شوخی از ویلا خارج شدیم

پسرها تیشرت و شلوارک پوشیده بودن که خیلی به تنشون نشسته بود

مینا کنارم قرار گرفت و گفت:هیز بودن تو تمامی نداره دختر

خندیدم و گفتم:خداوکیلی ببین چه پاستیلایی هستن

مینا درحالی که به آراز نگاه میکرد گفت:دارم میبینم

نگاهی بهش کردم و خبیث خندیدم که منظورمو فهمید و جیغ زد:عوضی

درحالی که بلند بلند میخندیدم داد زدم:مبارکه

و شروع کردم به دویدن، مینا دنبالم میدوید و تهدید میکرد که بایستم
جیغ زد:کشتمت دختر

بلند خندیدم و جیغ زدم:میخوای کار خیر کنم؟

با حرص جیغ زد:همین که خفه بشی کار خیر کردی

خندیدم و کنار دریا ایستادم.


🦋ساختمان دیوونه ها🦋



پارت:88


هوا سرد بود ولی برای من خیلی لذت بخش بود
دستم رو دور استکان چایی حلقه کردم و روبه ساحل با لبخند گفتم:مامان ساحل تدارک همه چی هم دیده

صحرا که کنارش نشسته بود دستش رو دورش حلقه کرد و گفت:نداشتیمش چیکار میکردیم!؟

مهرداد کنارم نشست و گفت:برگردیم ویلا

سینا چاییش رو مزه کرد و گفت:چرا داداش؟!

اومدم حرفی بزنم که مهرداد سریعتر جواب داد:بابا الان سرده نمیشه بریم توی دریا بریم خونه ساعت 10 نیم، یازده برمیگردیم

شروین سری تکون داد و گفت:آره اون موقع آفتاب روی آب هست سرما نمیخوریم

بچه ها موافقت کردن و بعد از جمع کردن وسایل دوباره به سمت ویلا رفتیم.

دخترها کنار هم نشسته بودن و پسرها کنار همدیگه و مشغول صحبت کردن بودن.

از توی آشپزخانه بیرون اومدم و با صدای بلندی گفتم:کسی قرار نیست بره خرید؟! هیچی توی یخچال نیست

آراز:عصر میریم خرید حالا

آبرویی بالا انداختم و گفتم:حالا؟ من الان گشنمه!

دریا لبخندی زد و گفت:منم گشنمه

سینا:چقدر میخورید شما دوتا

پوکر فیس نگاهش کردم که با لبخند نگاهشو ازم گرفت
این بچه هم برای من پرو شده!

کنار بچه ها نشستم که نیما به پای ساحل کوبید و گفت:مامان پس کی میریم دریا؟

ساحل لبخندی زد و گفت:بریم بالا آماده بشیم بعد میریم دریا

ساحل نیما رو بغل کرد و رفتن بالا

با جیغ گفتم:لیدی اَند جنتلمن برید آماده بشید بریم کنار دریا

شروین با اخم نگاهم کرد و گفت:تو بدون جیغ نمیتونی حرف بزنی؟!

اَبرویی بالا انداختم و گفتم:نه

و با لبخندی خبیث نگاهمو ازش گرفتمو به سمت پله ها رفتم تا آماده بشم.


🦋ساختمان دیوونه ها🦋



پارت:87


10 دقیقه‌ای طول کشید تا به بستنی فروشی مورد نظر شروین برسیم

بعد از گرفتن بستنی شروین یکی رو به دستم داد که با ذوق گفتم:مرسی

در حالی که قدم میزدیم تا به ویلا برسیم با لذت بستنیم رو لیسی زدم و گفتم:هرچیزی که شکلاتی باشه دوست دارم
گازی به بستنیم زدم و با لذت خوردمش.

بعد از تموم کردن بستنیم نگاهی به شروین انداختم که هنوز در کمال آرامش داشت بستنیش رو میخورد

خندیدم و گفتم:بستنی آب شد تو هنوز نخوردیش!؟

درحالی که گاز های آخر رو به بستنیش میزد گفت:این کار ظریفی هست تو که دیگه باید بدونی نیاز به آرامش داره

اَبرویی بالا انداختم و سری تکون دادم.

وقتی به ویلا رسیده بودیم کاملا خیس شده بودیم و آب باران ازمون میچکید.

بعد از عوض کردن لباس و خوردن شام ساعت حدود 3 بود که بچه ها به اتاق هاشون رفتن تا بخوابن.

از اونجایی که مینا و سحر روی تخت خوابیده بودن رختخوابم رو گوشه‌ای از اتاق انداختم و دراز کشیدم
بدنم رو کشیدم و اخیشی گفتم.

سحر:حالا میومدی روی تخت میخوابیدی

درحالی که خمیازه میکشیدم گفتم:کنار شما خوابم نمیبره انقدر که تکون میخورید

مینا درحالی که از روی تخت بهم زل زده بود مشکوک پرسید:چرا انقدر دیر برگشتین؟!

شانه‌ای بالا انداختم و بیخیال گفتم:رفتیم بستنی شکلاتی خوردیم

مینا خبیث و منظور دار خندید و گفت:خوبه

چشم قره‌ای بهش رفتم و گفتم:دیگه خفه میخوام بخوابم

سحر بلند شد و چراغ اتاق رو خاموش کرد
چند لحظه بعد وقتی اتاق کاملا ساکت شد چشمهام گرم شد و خوابم برد...

با حرص چشمهام رو باز کردم و جیغ زدم:مینا خفهههه شو

مینا:غلط کردی صبح شده پاشو ببینم میخوایم بریم کنار دریا

با بدبختی نالیدم:امیدوارم حنجرت جر بخوره

دانیار وارد اتاق شد و باخنده گفت:هعی قُل کوچیکه بیدار شو دیگه

_خدا همتون رو باهم لعنت کنه

با بغض از رختخواب عزیزم جدا شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.

قرار بود صبحانه رو کنار دریا بخوریم
بعد از پوشیدن لباس و آماده شدن پایین رفتم و گفتم:بَه بَه دوستان صبح زیباتون بخیر

بچه ها با خنده جوابم رو دادن؛ بعد از برداشتن وسایل مورد نیاز که توسط پسرا حمل میشد از ویلا خارج شدیم تا به سمت دریا بریم.


سلام قشنگم مرسی گلم❤️🫂
آره عزیزم حتما میشه حرف بزنیم🤓
من همیشه باتم روشنه هروقت خواستید میتونید پیام بدین تا حرف بزنیم😁😂


Forward from: @BiChatBot
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام عزیزم
رمانت عالیهههههه😍❤️واقعا دوسش دارم😘
میشه باهم حرف بزنیم؟


مرسی عزیزم❤️
منم امیدوارم خوب باشی
یه مدت هست درگیر بودم نتونستم پارت بنویسم ببخشید واقعا🙂💔
از امشب دوباره به طور مرتب پارت داریم


مرسی گلم❤️ممنونم


مرسی عزیزدلم🥺❤️
ممنون که انرژی میدی🫂


Forward from: @BiChatBot
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام عزیزم خوبی ؟ امیدوارام ک خوب باشی چرا دیگه پارت نمیزاری


Forward from: @BiChatBot
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام رمانت عالی بود واقعا محشر بود خیلی خوشم اومده ازش واقعا نویسنده خوبی هستی لطفا بقیه رمانتو ادامه بده منتظرم تا بقیش هم بخونم

20 last posts shown.

36

subscribers
Channel statistics