رد نور


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


مکانی ساکت برای شنیده شدن

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


همه ما در ابتدا و انتهای رقص خورشید تو اسمون نارنجی می شیم.
نارنجی جزو رنگ های گرمه ولی تو فصل سرد بیشتر می بینیمش. نارنجی از زرد مریض و قرمز پرشور ساخته می شه. نارنجی کلافه است مثل مو هایی اصل فر ِخوش حالته که شونه اش کشیدی. نارنجی شاعرانه نیست ولی رنگ آتیشه، سر وصدا می کنه. شاید فکر کنی می سوزونتت ولی قول می دم اگه تموم بشی نارنجی ام باقی نمی مونه.

خیلی وقته نارنجیم
#نوشته


وقتی داری می دوئی نمی تونی به اطرافت دقت کنی. نمی تونی بفهمی معنی چیزا مهم نیست یا هست. فقط نباید جلو راهت باشن. باید بذارن رد بشی و بری. خیلی ها از دور فکر می کنن می دونن این آدما دارن برا چی می‌دوئن. فکر می کنن به خاطر پول زیاد و خوشگذرونیه ولی ما فقط برای این می دوئیدیم که نمی خوایم اینجا باشیم. اینجا چیزی نبود که زل بزنیم بهش اینا همه چیز داره از بین می ره. شاید از گوشه محله های ما عکس با حال هوای متفاوت بگیری ولی هیچ کسی جرات تصویر کشیدن کلش رو نداره. ما فقط تو پنچره جنوبی خونه ات یه نقطه ایم. تو نمی فهمی ولی برجت هم انداز خونه ما داره از بین می ره ولی تو هنوز نفهمیدی از بین رفتن یعنی چی.
#نوشته


همه تونم قبلا اینا رو خوندید منم حال تولید محتوا ندارم
کاناله عجیبه


این نامه پشت درخواست مرخصی به نام محبوب شما نوشته است ظن و گمان ها بر این می رود که نامه وصیت نامه ایشان باشد با تشکر از میهن دوستی شما، فقدان ایشان را تسلیت می گوییم. لطفا دیگر نامه ای پست نکنید. این اخطار آخر است! متن نامه به شرح زیر است:



این آخرین ارتباط من با جهان است. خروجی دالان فرو ریخته، تانک های دشمن بالای سرم حرکت می کند و خاکریز هر لحظه به فرو ریختن نزدیک تر می شود. آخرین قطره های آبم را صرف درست کردن جوهر می کنم. با جنازه سرگرد در یک اتاق هستم. فکر سرگرد شدن را در سر نمی پروندانم اما پشت میز او دست به قلم برده ام. او می گفت در جنگ سایه وجود ندارد. حالا که فکر می کنم، درست می گفت. در واقع نور هست اما من اجازه نداشتم شکل من باشم؛ یا تانک بودم یا جزئی از پیاده نظام. وقتایی که به جنون می رسیدم، خاطرات شیرین تو را به نام خودم تعریف می کردم اما کسی جز من نمی خندید. این یعنی منی وجود داشت که تو می شناختیش. حالا تکلیفم روشن است اما اگر نبود، همچنان به تلاشم برای شگفت زده کردنت ادامه می دادم. قول بده هرگز از مسیر تکراری به خانه برنگردی.

راستی، دوباره فراموش نکنی شیشه ها را چسب بزنی. تصویر خانه واضح است اما آن تیکه پارچه ها را گم کرده ام. فرصت نشد درباره پرده جدید تصميم بگیرم.

[استعفا نامه]


این روز ها انگار در چند ثانیه ای که پشت در ورودی وایستادی تا لبخند رو لبت بیاد بعد وارد خونه بشی، گیر کردم. معمولا وقتی از پله ها می اومدم بالا، کل اتفاقات روز رو مرور می کردم. غر هام رو سوا می کردم. به چیزای خنده داری که برات خنده داره فکر می کردم؛ وارد خونه می شدم. الان فقط به این فکر می کنم اگه برسم بالا، کفشات پشت در باشه چی؟ وقتی اونجام و کفشات نیست، می گم حتما دنبال سوپرایز کردنه. شگفت زده کردن انقدر تلخه؟ مگه بچه ایم بگیم زندگی مون قهوه است، فاز بگیریم. ولی فکر کنم رفتی بچه شم، دوباره سایه ادما رو دیوار جالبن. سخته تو صورت این همه ادم نگاه کنی، تو نباشی ولی حداقل بعضی سایه ها شبیه بهتن. من هنوز برا خونه پرده نخریدم؛ اخریش رو خورده شیشه خراب کرد. تو نامه قبلی بهت گفتم منتظر می مونم باهم انتخابش کنیم. روزا رو دیوار، سایه کلی دایره تشکیل می شه؛ باحاله انگار تو دریام و کلی حباب تو اطرافمه. حباب ها باید بترکن یا باهاشون زندگی کنم؟
[نامه به جبهه]


به واژه پا برهنگان فکر می کنم. مقدسه؟ چرا به این فکر می کنم؟ چون راننده تاکسی داشت راجع بهش صحبت می کرد. هیچ وقت نفهمیدم چه طوری به نظرم تجربه های یه راننده اندازه یه رئیس جمهور ارزشمنده ولی وقتی مشکلی پیش میاد می گیم از بی سوادیه؛ یعنی قراره همه مردم تجربه مشابه با سواد بودن رو داشته باشن؟ شاید با سواد هامون به اندازه کافی با سواد نیستن.
عمیقا دلم می خواست به لمس کردن برسم؛ به جریان زندگی. به اینکه ادما دلشون بخواد با همه پوست شون زندگی رو لمس کنن ولی نشد؛ نمی شه.
اما اینجا زنده ها به اندازه کافی زندگی نمی کنن. اینجا فقط می تونی تبدیل به یه مشما هوا بشی که کار انجام می ده. یه روز کیسه خرید و یه روز رو سر یکی جهت اینکه خیس نشه و سختی نکشه. تو قرار نیست دنبال فهمیدن زندگی بری یا حداقل بهت بگن تو مشمایی هستی که هر چی بخوای می تونی باشی! چون تو حتی مشما هم دیده نمی شی. تو یه هوایی یه هیچی!

دی ۱۴۰۲
[ هیچی ]




سرم گیج می ره. پایین اومدن از این همه ارتفاع سخته. چشمام رو خط می کنم، نورا کش میاد! یه جورایی عصره؛ نمی دونم چیه! انگار هوشیاریم از محیط اومده پایین. الان یعنی آزاد ترم؟ مگه دیدن جهان بدون دیدگاه خودت آزادی نبود؟ جوری که انگار داری از یه نردبون بلند جهان رو می بینی. شاید گرفتار و در بند ترس بالا رفتن از نردبون بودم. الان از ترس رها شدم؟ مگه کی بودم که می خواستم از بالای نردبونی که فکر می کردم از جنس علمه، جامعه رو قضاوت کنم؟

ولی چه فرشته هایی که وقتی دیدن ترسیدم، دستمو گرفتن. گفتم می خوام بفهمم چیو باید انتخاب کنم. گفتن هر چیزی باشه، خوبه. نیاز نیست این مدلی که فکر می کنن خاصن، خاص باشی. همین که خودت باشی، خاصه. گفتم خودت کیه؟ گفتن اگه پاتو دوباره بذاری رو زمین و زندگی کنی، خودت رو پیدا می کنی.
دی ۱۴۰۲
[دانش ، نردبان و زندگی]


الان دارم بر می گردم یا میرم؟ نمی دونم! استرس که نه ولی کاش کاشی های این فرودگاه لعنتی اون قدر کوچیک بودن که می تونستم با گذاشتن پام وسط هر کاشی یه قدم برم جلو. این عادت از سرم افتاده بود. فکر کنم به خاطر اینجاست یا شایدم من عوض شده بودم که نیاز به حواس پرتی نداشتم؟ اره شاید با اون نوجوونی ای که من داشتم مسخره است که بزرگ ترین استرسم شده مسافرت. سوار تاکسی شدم. هنوز هندزفریم رو پیدا نکردم. مامان زنگ زده، بعد حال و احوال پرسی می رسیم به بخش گیر دادن. مامان قبول نمی کنه پول ایرانی دارم، گیر داده شماره کارت بگیرم. بهش می گم: مجبور می شم گوشی رو بین شونه و گوشم نگه دارم و دنبال پول بگردم. پول رو پیدا می کنم. همون لحظه گردنم گرفت و اخی گفتم. مامان می پرسه: بهش می گم: می خنده و می پرسه : .پولا رو می دم راننده و ازش خواهش می کنم به مامانم بگه. راننده می گه که: انگار تازه یادم افتاده بالاخره تموم شده. به بیرون نگاه می کنم. خیلی چیزا تغییر کرده. مهم ترینش لبخند رو لبای مردمه. سکوت می کنم. مامان می پرسه: بهش می گم بعدا زنگ می زنم. از راننده می پرسم: از تو آیینه متعجب نگام می کنه؛ ولی وقتی فهمید چشام خیسن گفت:< درجه بخاری رو زیاد می کنم.> نزدیک خونه می شیم. حالا من حالم بهتره. با راننده رفیق شدم؛ بهش می گم:
می گه: می پرسم: می گه:
شهریور چهارصد و دو
[ وقتی برگردم]


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
بَندَر بَند


نمی دانم باز چه شد که به ابرا خیره شدم. تکه ابری شبیه موج در آسمان بود. شاید اخرین ابر از امواج اسمان زمستان است. به زمستان فکر کردم، در زمستان قایق سواری خطرناک تر است اما به خاطر احترام به طبيعت در بهار به دریا نمی روند. بنابراین دریای زمستان تاوان بهار را هم پس می دهد. شاید دل ماهی ها هم مثل من در زمستان می گیرد. گریه می کنند. آب غلیظ تر می شود و نفس کشیدن شان سخت تر ¹. شاید هم مرگ ماهی ها در زمستان را به سفیدی آسمان مربوط می دانند و شکار شدن را تقدیر والا تلقی می کنند به هر حال ما کاشته شدیم تا قایق از ما ساخته شود اما کاش دریا را از دور نمی دیدم. جاناتان² می گوید:《 دور بودن از چیزی اون رو تبدیل به رویایی شگفت انگیز می کند》


پ.ن¹: گریه نمکش بیشتره اکسیژن کم تر حل می شه، شیمی ۱۲
پ.ن²: این مرغ دریایی اشاره به یه اثر ادبی
اردیبهشت ۱۴۰۲

[ درخت و تبر ]


پاره شدن نخ بادبادک


نخ کش شدن


Forward from: ‌𝖠 𝗀𝗁𝗈𝗌𝗍 𝗂𝗇 𝖳𝗈𝗄𝗒𝗈
معنی دل کندن؟


دل لرزه
آهنگساز ، تنظیم و تار : علی قمصری
(صوتی)


مرسی




پل ها همیشه برام جالب بودن. یا به خاطر اینکه خلوت تر شه وجود دارن یا به خاطر اینکه دو تا قسمت جدا شده رو بهم وصل کنن.
بعضی موقع ها هم فکر می کنم اگه هدف تولد ما از قبل تعیین شده باشه، این هدف برای بیشتر آدما اینکه قراره پل آدمای دیگه باشن این خودش شگفت انگیز و معنا بخشه ولی همش داریم جیغ و داد می کنیم که قراره دنیا رو تکون بدیم در حالی که نمی فهمیم بدون رد شدن از پل نمی شه به هدف بزرگی رسید.
این دنیا انقدر شکاف برداشته و بی دلیل متراکم شده که به هر دو نوع پل وصل کننده و سرعت بخش خیلی نیاز هست.
آذر ۴۰۲
[ هدف تولد : پل ]


Forward from: خُــوشِه یِ اَنْگُــور

‌ ‌ هنرمندانی کــه هنرِ عزیـزِ نوشـتن دارن

‌ ˖ ︐‌ برای هنرمندانی که هنرِ عزیزِ نوشتن دارن، این پیام + این تصویر رو به کانال‌های زیباتون منتقل و متن مورد نظر خودتون رو مشخص کنید تا برای نوشتتون مثل تصویر مد نظرم درستش کنم‌ ࣪˖ ݁

‌‌𓂃‌ ‌خوشـهٔ انگـور‌ ‌𓂃



20 last posts shown.

18

subscribers
Channel statistics