حکایتِ «آه»ِ سرگردان
امروز متوجه شدم یک سری «آه»ِ کنترل نشده دارم. هیچ الگویی هم بین اینکه این آه ها دقیقا چرا و کجا حضور پیدا میکنند وجود ندارد. شاید هم دارد، مینویسم شاید بشود که الگویی پیدا کرد.
اغلب اوقات موقع روخوانی سر کلاس اتفاق میفتد؛ چون بچهها میخندند این یکی را خیلی خوب یاد دارم. تو کلاسهای دانشکده ادبیات اتفاقی که زیاد و همیشه رخ میدهد روخوانی کردن از متن است، اغلب بین دوبند یا در انتهای صفحه یک «آه»ِ بلندِ غیرقابلِ انکار میکشم. شبیه نفس تازه کردن نیست، مثل آهِ سوزناک و غیرارادیِ مردهای میانسالِ داغ دار که کارشان از گریه گذشتهست میماند. مثل طلب سیگاری چیزی وقتی فرصت زیاد و کافی برای گریه نداری اما مطمئنی که سکوت میتواند گریهات بیاندازد، هرچند که این اتفاق نمیافتد.
چرا باید موقع خواندن غزلی از منوچهری یا بندی از کشف الاسرار جلوی شصت نفر دانشجو و یک استاد درحالی که نه ربطی به متن دارد نه کلاس و نه بغل دستیت و نه هیچ یک از ۶۱ نفرِ کلاس و نه حتی خودِ ادبیات، یک آهِ جانگدازِ غمِ از دست دادنِ مادر بکشی؟ نمیدانم. باز جلو تر باهم مثالهای بیشتر را میبینیم. (به شکلی استثنایی از انتهای این متن هیچ انگارهای ندارم و دارم همان طور که شما آن را میخوانید من هم آن را مینویسم.)
مورد دومی کاملا در محل کار رخ میدهد، مورد دومی خودش میشود دو یا سه مورد(دو یا سه مورد؟ نمیدانم. مینویسمش) و همه آنها توی محل کار اتفاق میافتند.
اولی که تقریبا همیشگیست، سالن انتظار برای مصاحبه کاری و استخدام است. تو همه سالن های انتظار که بیکاری و میترسی گوشیت را چک کنی و داری سرتاسر دفتر را بعنوان محل کار آیندهات آنالیز میکنی تقریبا نزدیک صدبار(بسته به اینکه کی تو صدام بزنند) آه میکشم. آه میدانید، واقعا امیدوارم تا اینجای متن درک کرده باشید، یک «آهِ» درست و حسابی. یعنی آهی که انگار جگر یارو جزغاله شده. خب چرا؟ انقدر کار کردن برات مسئله دشوار و لاینحلیست؟ نمیدانم.
بعدی در رویارویی با شاگردان رخ میدهد. خیلی زیاد هم. وقتی بعد از سی بار توضیح دادن احمق حرفت را نمیفهمد، یا وقتی بینهایت بیمیل به درس بنظر میآید، وقتی تو درس را خیلی دوست داری ولی شاگردت کیرش توی آن درس است. وقتی ده بیت را پشت هم توضیح دادی و مطمئنی جز یک نفر از کل کلاس بقیه هیچی از این ده تا نفهمیدند، اما یا به شکلی مسخره، خایه ندارند یا اهمیتی برای اینکه پول به ازای کلاس داده اند قائل نیستند، آن موقع ها هم، آهِ خیلی سوزناکی میکشم.
ولی خب آخه جدی چرا؟ اینها هیچ کدام مسائل وحشتناک و بزرگی نیستند. خب آخر چرا؟ این آهِ سرگردان از کجای دلِ من گاه و بیگاه بلند میشود؟ چرا هیچ ربطی بین آه کشیدن هایم نمیبینم. چه چیزی یا کسی این وسط یکهویی، میافتد و میمیرد و من از مرگ غمناکش یکهویی چنان آهی میکشم که آدمها به خنده و تعجب میفتند؟ خیلی این را میشنوم«عجب آهی کشیدی»، «حالت خوبه خانم گیاه تازه؟»
لحظه های زیادی بیتابِ مرگ هستم. شاید حتی همین الان هم. نمیدانم چطوری حل میشود این قضیه ولی کمی بعد علاقه به مرگ فراموش میشود. نمیدانم، سیلآژ جان، یعنی دوست داری موقع آرایه درس دادن بمیری؟ یا موقع کشف الاسرار خواندن سرکلاس بمیری؟ یک میل مرگ که یهویی در لحظه به سراغم میآید، یک میل همیشگی و آرامش بخش و خوشایند، اما وقتی کلمهها بیتوقف میآیند توی دهنت و تو میبینی که کلمههای قشنگت چجوری دست و پایت را میخ زندگی میکنند، چقدر از میل احمقانه زنده ماندن بدت میآید.
دوازدهم.
سیام شهریور
امروز متوجه شدم یک سری «آه»ِ کنترل نشده دارم. هیچ الگویی هم بین اینکه این آه ها دقیقا چرا و کجا حضور پیدا میکنند وجود ندارد. شاید هم دارد، مینویسم شاید بشود که الگویی پیدا کرد.
اغلب اوقات موقع روخوانی سر کلاس اتفاق میفتد؛ چون بچهها میخندند این یکی را خیلی خوب یاد دارم. تو کلاسهای دانشکده ادبیات اتفاقی که زیاد و همیشه رخ میدهد روخوانی کردن از متن است، اغلب بین دوبند یا در انتهای صفحه یک «آه»ِ بلندِ غیرقابلِ انکار میکشم. شبیه نفس تازه کردن نیست، مثل آهِ سوزناک و غیرارادیِ مردهای میانسالِ داغ دار که کارشان از گریه گذشتهست میماند. مثل طلب سیگاری چیزی وقتی فرصت زیاد و کافی برای گریه نداری اما مطمئنی که سکوت میتواند گریهات بیاندازد، هرچند که این اتفاق نمیافتد.
چرا باید موقع خواندن غزلی از منوچهری یا بندی از کشف الاسرار جلوی شصت نفر دانشجو و یک استاد درحالی که نه ربطی به متن دارد نه کلاس و نه بغل دستیت و نه هیچ یک از ۶۱ نفرِ کلاس و نه حتی خودِ ادبیات، یک آهِ جانگدازِ غمِ از دست دادنِ مادر بکشی؟ نمیدانم. باز جلو تر باهم مثالهای بیشتر را میبینیم. (به شکلی استثنایی از انتهای این متن هیچ انگارهای ندارم و دارم همان طور که شما آن را میخوانید من هم آن را مینویسم.)
مورد دومی کاملا در محل کار رخ میدهد، مورد دومی خودش میشود دو یا سه مورد(دو یا سه مورد؟ نمیدانم. مینویسمش) و همه آنها توی محل کار اتفاق میافتند.
اولی که تقریبا همیشگیست، سالن انتظار برای مصاحبه کاری و استخدام است. تو همه سالن های انتظار که بیکاری و میترسی گوشیت را چک کنی و داری سرتاسر دفتر را بعنوان محل کار آیندهات آنالیز میکنی تقریبا نزدیک صدبار(بسته به اینکه کی تو صدام بزنند) آه میکشم. آه میدانید، واقعا امیدوارم تا اینجای متن درک کرده باشید، یک «آهِ» درست و حسابی. یعنی آهی که انگار جگر یارو جزغاله شده. خب چرا؟ انقدر کار کردن برات مسئله دشوار و لاینحلیست؟ نمیدانم.
بعدی در رویارویی با شاگردان رخ میدهد. خیلی زیاد هم. وقتی بعد از سی بار توضیح دادن احمق حرفت را نمیفهمد، یا وقتی بینهایت بیمیل به درس بنظر میآید، وقتی تو درس را خیلی دوست داری ولی شاگردت کیرش توی آن درس است. وقتی ده بیت را پشت هم توضیح دادی و مطمئنی جز یک نفر از کل کلاس بقیه هیچی از این ده تا نفهمیدند، اما یا به شکلی مسخره، خایه ندارند یا اهمیتی برای اینکه پول به ازای کلاس داده اند قائل نیستند، آن موقع ها هم، آهِ خیلی سوزناکی میکشم.
ولی خب آخه جدی چرا؟ اینها هیچ کدام مسائل وحشتناک و بزرگی نیستند. خب آخر چرا؟ این آهِ سرگردان از کجای دلِ من گاه و بیگاه بلند میشود؟ چرا هیچ ربطی بین آه کشیدن هایم نمیبینم. چه چیزی یا کسی این وسط یکهویی، میافتد و میمیرد و من از مرگ غمناکش یکهویی چنان آهی میکشم که آدمها به خنده و تعجب میفتند؟ خیلی این را میشنوم«عجب آهی کشیدی»، «حالت خوبه خانم گیاه تازه؟»
لحظه های زیادی بیتابِ مرگ هستم. شاید حتی همین الان هم. نمیدانم چطوری حل میشود این قضیه ولی کمی بعد علاقه به مرگ فراموش میشود. نمیدانم، سیلآژ جان، یعنی دوست داری موقع آرایه درس دادن بمیری؟ یا موقع کشف الاسرار خواندن سرکلاس بمیری؟ یک میل مرگ که یهویی در لحظه به سراغم میآید، یک میل همیشگی و آرامش بخش و خوشایند، اما وقتی کلمهها بیتوقف میآیند توی دهنت و تو میبینی که کلمههای قشنگت چجوری دست و پایت را میخ زندگی میکنند، چقدر از میل احمقانه زنده ماندن بدت میآید.
دوازدهم.
سیام شهریور