قفقازی


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


امیدِ آمدن ِلغتی
لغتی که نمی‌آید
«دوره‌ی ندانستن»
Sillage: https://t.me/BiChatBot?start=sc-363365-28G88Lg
Main: @nowinthefade, @Manaseks

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Untitled, Undated
By Jowita Paszko


همین حالا.

یه دختری بغلم نشسته کف زمین، کت شلواری، کارمنده. دماغشو عمل کرده و هنوز کبودی زیر چشماش نرفته. الان ایستگاه شهید رضایی رو رد کردیم. این جنون عجب چیز عجیبیه. دیروز داشتم از گیت رد میشدم صدای یه مردو شنیدم داره آواز می‌خونه. برگشتم نگاش کردم، زل زدم بهش، نفهمیدم که این کارو کردم، وقتی گفت:«خانم جلوتر باید کارت بزنی.» فهمیدم که بهش زل زدم. تو ایستگاه توحید «سلام خاله» منو دید. وقتی فهمید مریضم بهم یه دستمال کاغذی رایگان داد و تا آزادی باهام اومد. منم بهش گفتم خوب درس بخون دفعه دیگه که دیدمت ازت میپرسم. بعد فکر کردم چقدر این پسربچه که فکر کنم اسمشم یادم رفته(احتمالا اونم اسم منو فراموش کرده ولی) همه چیز منو دید و از همه دور و بریامو بیشتر وقت داشت تا منو تماشا کنه.
این جنون چقدر چیز عجیبیه. تو صادقیه داشتم یه نیم نخ سیگار می‌کشیدم که با یه گربه مشکیِ کچل دوست شدم. خیلی عجیب بود، فکر می‌کردم هرآن اگه بلند شم مرگ میاد و منو میگیره. به زرافه نگفتم اینو، هی بهم گفت آروم باش آروم، من گفتم آرومم بخدا، ولی مردن داشت منو میگرفت، بندای انگشتم بقدر کافی خم نمیشد.
تو ترمینال آزادی یه ماشین داد میزد رشت یه نفر. باید سوار میشدم. لزومی نداشت فقط به ناهار خونه نمیرسیدم. چه اتفاقایی میفتنا سیلآژ. امروز صبح فهمیدم چقدر اشتباه که دیشب رفتم حموم چون حالم بدتر شده. یه ربع دیر راه افتادم و مجبور شدم از کیف پول هانیه کرایه تاکسی بردارم. بعدن باید بهش بگم.
اینجا خیلی سرده، تو مترو رو میگم. خیلی مونده تا میدون صنعت، مامان بزرگم گفت روز اول دانشگاه برات آیت الکرسی میخونم. دوست ندارم بخونه میدونی، نه چون آیت الکرسیه، چون انقدر این دانشکده لامصب تخمیه که سعادتیه توش یه بلایی سرم بیاد.
الان دارم مرمرای سبز ایستگاه امام حسینو میبینم. چقدر زندگی عجیبه آخه. چرا انقدر داره عجیب تر میشه. انگار سل گرفته باشم بیشتر از همه عمرم دارم سایه مردنو حس می‌کنم. «اتاق ورونیکا» اونقدر جالب نبود که باید، متاسفم. ولی چقدر هرروز داره عجیب تر میشه. خوشحالم زنده ام ولی کاش مرده بودم. نمیدونم، هرچقدر هم بگم بعید می‌دونم کسی از چیزی که برام واقعا اتفاق افتاده بتونه چیزی بفهمه، این سطرا فقط به درد خودم می‌خورن.

پانزدهم.
سوم مهر




سلام، به پاییز سلام کن، بیا سلام کنیم.

ده دقیقه وقت داریم، برای ترمینال اومدن زیادی باهات غریبه‌ام. دختر شال آبی، خانوم کوچولو اومده دنبالت. ده دقیقه وقت داریم، بیا برامس پلی کنیم، حالا تو گریه کن، منم گریه میکنم. بیا انقدر گریه کنیم که نفهمیم چرا گریه می‌کنیم، بیا برامس پلی کنیم و آنقدر گریه کنیم که نفهمیم چرا گریه می‌کنیم. بیا اشک بریزیم فقط، من بی‌صدا گریه کردن بلد نیستم ولی فقط اشک بریزیم، انگار که نشستیم تو سالن سینمایی چیزی، یا تو حلقه سمإ مثلا، انگار نشستیم تو کنسرتِ کلهری کسی، انگار داریم لحظه نگاه کردن ارفئوس به صورت ائورودیکه رو میبینیم. گفتی یه آیسپکم دیگه خوشحالت نمی‌کنه، ولی حالا یه دلیل خوب برای تا اردبیل گریه کردن داری.
بیا باهم گریه کنیم، فقط ده دقیقه دیگه وقت داریم و این وقت خوبه برای گریه کردن. به کیانا میگم سیال ذهن یعنی یادآوری با نشانه‌ها، اردبیل یه نشانه، شاید دوریانو ببینی، شاید آیسان زیبا رو یه روز که زوری با همدانشگاهیات رفتی تبریز ببینی. داری میری اردبیل، تا اردبیل گریه کن، اردبیل میشه یه نشانه، ناظرم گفت اگه تهرانیه چرا براش اردبیلو بالاتر از گیلان زدی، میگم مادربزرگش اردبیله، میگه من یه بار با مادرشوهرم رفتم اردبیل، داشتم میترکیدم، هی میگفتم چرا نمی‌رسیم، اردبیل میشه نشانه، یاد اون پنج روزی که داشتم تو دوره انتخاب رشته میترکیدم میفتم، ولی تو تا اردبیل نمیترکی، چون یه عالمه گریه و قصه داری مثل کرواک، من «اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب/ خجل از کردهٔ خود پرده دری نیست که نیست»
داری میری، ده دقیقه وقت برای گریه داریم. بازم برام کتاب بیار، همیشه برام کتاب بیار، هرنمایشنامه که تو بیاریو میخونم. یاد بچگیم میندازیم، کتابِ تو میشه نشانه، یاد راهنمایی میندازه منو که همش راه رفته کتاب میخوندم و مامانم چپ و راست قایمشون میکرد، همون قدر که حالا دوست داره هرچی من دوست دارمو از بین ببره، دوست داره منو از بین ببره.
تو داری میری، اصلا اهمیتی نداره‌ها، این پاییز خیلی خیلی تنهام، ولی اصلا اهمیت نداره، از همه عمرم به این پاییز دلم خوش تره. یه روز شاید دیکنزو دوست داشته باشم، اون موقع توام منو دوست داری. کجا باید برم؟ خانومِ ادبیات فارسی کجا بره آقای ادبیات انگلیسی؟ یه راز بزرگو حالا باهم شریکیم.
یادم بیار بچه بودنم رو. «مرغابی وحشی» هیچ کمدی سیاهی نداشت، من الان فقط تصویر یه دختربچه مرده ازش یادمه، و ملکوت حرف زدن از خودِ مرغابی وحشی، عمق نیلیِ دریا. یه شب بلند بلند خوندمش تا دیگه به هیچی فکر نکنم. در اتاقو بستم، مامانبزرگم داشت با داییم حرف میزد، بلند بلند، جای همشون خوندم و اجرا کردم. یاد بچگیم بنداز منو، دقیقا همین شکلی.
هروقت تونستی برگرد، بازم برام نمایشنامه بیار، تازگی دارم میفهمم که چقدر دوست دارم بازیگر شم. هروقت تونستی باز برام نمایشنامه بیار، اولین روز پاییز، تا اردبیل توی ماشین باید گریه کنی، پشت درو باز کنی و زیر چشمی نگاه کنی و دستاتو مثل رهبر یه ارکستر هی تکون بدی. تو از یادم نمیری، هروقت تونستی برام نمایشنامه بیار. همه چیزو برام تبدیل به یه نشانه می‌کنی. میگی که من معلم خوبی نیستم چون ذهنم پراکنده‌ست. پراکندگی میشه یه نشانه، من یادِ دوراس میفتم. یاد کتابفروشی فرهنگان قریب که هیچ کس جز من بلدش نبود و اون بهم گفت یکی طلبت که اینجارو برام پیدا کردی. منو یاد بچگیم میندازی، هر کتابی که دستم میگیرم ده سال بچه میشم، پرت میشم بیرون از واقعیت بزرگسالی. بازم برام کتاب بیار. بهت گفتم که با اینکه از همیشه تنها ترم، به این پاییز از همیشه امیدوار ترم؟ فال گرفتم و حافظ بهم گفت صبر کن تا سه ماه. صبر کنم تا کلِ پاییز. عجیبه مگه نه؟ پاییزی که از همیشه تنها ترم از همیشه امیدوار کننده تر و ادبیاتی تر بنظر میرسه. بیا بهش سلام بدیم، بیا کنار من، گریه کن و برامس گوش بده، با من به پاییز سلام کن، باید خودمونو برای شبای طولانی آماده کنیم.

چهاردهم.
یکم مهر


Forward from: CINEMANIA | سینمانیا
جان برجر: «شما یک زن برهنه نقاشی کرده‌اید چون از نگاه کردن به او لذت می‌برید، یک آینه در دست او گذاشته‌اید تا به اصطلاح از یک منظر اخلاقی، زنی که [برای سیراب کردنِ شهوت خودتان] برهنه نمایش داده‌اید را محکوم کنید. اما عملکرد آینه چیز دیگری بود. اینکه آن [آینه] این زن را، که با خود همچون یک منظره رفتار می‌کرد، نادیده می‌گرفت.» | ترتیب فیلم‌ها: مادام بوده‌ی خندان (The Smiling Madame Beudet-1922) ساخته‌ی ژرمن دولاک، اتوپیا (Utopia-1983) ساخته‌ی سهراب شهیدثالث، ترس از ترس (Fear of fear-1975) ساخته‌ی راینر ورنر فاسبیندر، مادمازل (Mademoiselle-1966) ساخته‌ی تونی ریچاردسون، حالا نگاه نکن (Don't Look Now-1973) ساخته‌ی نیکلاس روگ، امن (Safe-1995) ساخته‌ی تاد هینز، شب افتتاح (Opening Night-1977) ساخته‌ی جان کاساوتیس، جهان روی سیم (World on a Wire-1973) ساخته‌ی راینر ورنر فاسبیندر
@CineManiaa


امروز اصلا توانایی بلند شدن ندارم، حتی توانایی خوابیدن هم ندارم، گیر کردم تو مسئله تغییر پوزیشن، می‌خوابم چشمم سیاهی میره، بلند میشم تاب نشستن ندارم. مریضی واقعا مسئله مقدس و باشکوهیه. منو جون به جونمم کنن درباره این کسشرا همیشه همینقدر عقاید «ادبیات فارسی» پسندی دارم.
چرا یادداشو اینجوری نوشتمش؟

امروز خیلی فکر کردم درباره ملکوت مریضی، خیلی شانسی مریض هم شدم، اصلا هیچ ارتباطی به هم نداشتند، ولی طبق معمول رسید که کمکم کند.
دیشب اتفاق بسیار جالب و معجزه آسایی رخ داد. متوجه شدم پذیرش خوبی نسبت به زنانگیم پیدا کرده‌ام. طبعا این در یک اتفاق رخ نمیدهد، اما اتفاقی متوجه اینکه رخ داده شده‌ام. بله، آن اعتماد به بنفس، آن تسکین، آن شجاعت و آرامش خیلی اتفاقی از خلال گفت و گو های درونی آزاردهنده‌ای که با «تو» داشتم بوجود آمد. و این حقیقتا شگفت انگیز است.
فکر میکنم زن مفهوم عظیمی بود، هرچه زمان پیشتر رفت ناقص تر شد و زن قرن بیست و یکمی دیگر خیلی نمی‌فهمد از چه چیزی دارد صحبت میکند. ولی این اتفاق عجیب رخ داد، ترس های بی انتها، هذیان ها و پراکندگی ها در لحظه به یک بانی افتخارم تبدیل شدند. عجیب بود، فکر می‌کنم توی قرن ۲۱ حتی زمینه برای خودشکوفایی زن ها از مردها بیشتر است. فکر میکنم چقدر بارها و بارها از وفاداریم به اعتراف مقابل تو دفاع کردم، و حالا بلاخره، رهایی از رنجشش را چشیدم. بلاخره بابت گمگشتگیم بخشیده شدم، بلاخره بعنوان یک گمشگته که خبر از گمشدگیش دارد، حتی در نقطه‌ای بالاتر از تو خودم را قرار دادم، چون من این شکنجه را از سر گذراندم و تو نه، چون من اعتراف کردم. یک تیغ همیشه فرو کردم توی گلوم، و بلاخره جواب گرفتم. حالا زمان آسودگیست، زمان عشق بازی کردن با ضعف ها و دردها، زمان رستگار شدن است.

سیزدهم.
سی و یکم شهریور


حکایتِ «آه»ِ سرگردان

امروز متوجه شدم یک سری «آه»ِ کنترل نشده دارم. هیچ الگویی هم بین اینکه این آه ها دقیقا چرا و کجا حضور پیدا می‌کنند وجود ندارد. شاید هم دارد، می‌نویسم شاید بشود که الگویی پیدا کرد.
اغلب اوقات موقع روخوانی سر کلاس اتفاق میفتد؛ چون بچه‌ها می‌خندند این یکی را خیلی خوب یاد دارم. تو کلاس‌های دانشکده ادبیات اتفاقی که زیاد و همیشه رخ می‌دهد روخوانی کردن از متن است، اغلب بین دوبند یا در انتهای صفحه یک «آه»ِ بلندِ غیرقابلِ انکار می‌کشم. شبیه نفس تازه کردن نیست، مثل آهِ سوزناک و غیرارادیِ مردهای میانسالِ داغ دار که کارشان از گریه گذشته‌ست می‌ماند. مثل طلب سیگاری چیزی وقتی فرصت زیاد و کافی برای گریه نداری اما مطمئنی که سکوت می‌تواند گریه‌ات بیاندازد، هرچند که این اتفاق نمی‌افتد.
چرا باید موقع خواندن غزلی از منوچهری یا بندی از کشف الاسرار جلوی شصت نفر دانشجو و یک استاد درحالی که نه ربطی به متن دارد نه کلاس و نه بغل دستیت و نه هیچ یک از ۶۱ نفرِ کلاس و نه حتی خودِ ادبیات، یک آهِ جانگدازِ غمِ از دست دادنِ مادر بکشی؟ نمی‌دانم. باز جلو تر باهم مثال‌های بیشتر را می‌بینیم. (به شکلی استثنایی از انتهای این متن هیچ انگاره‌ای ندارم و دارم همان طور که شما آن را می‌خوانید من هم آن را می‌نویسم.)
مورد دومی کاملا در محل کار رخ می‌دهد، مورد دومی خودش میشود دو یا سه مورد(دو یا سه مورد؟ نمی‌دانم. مینویسمش) و همه آنها توی محل کار اتفاق می‌افتند.
اولی که تقریبا همیشگی‌ست، سالن انتظار برای مصاحبه کاری و استخدام است. تو همه سالن های انتظار که بیکاری و میترسی گوشیت را چک کنی و داری سرتاسر دفتر را بعنوان محل کار آینده‌ات آنالیز می‌کنی تقریبا نزدیک صدبار(بسته به اینکه کی تو صدام بزنند) آه می‌کشم. آه می‌دانید، واقعا امیدوارم تا اینجای متن درک کرده باشید، یک «آهِ» درست و حسابی. یعنی آهی که انگار جگر یارو جزغاله شده. خب چرا؟ انقدر کار کردن برات مسئله دشوار و لاینحلی‌ست؟ نمیدانم.
بعدی در رویارویی با شاگردان رخ میدهد. خیلی زیاد هم. وقتی بعد از سی بار توضیح دادن احمق حرفت را نمیفهمد، یا وقتی بینهایت بیمیل به درس بنظر می‌آید، وقتی تو درس را خیلی دوست داری ولی شاگردت کیرش توی آن درس است. وقتی ده بیت را پشت هم توضیح دادی و مطمئنی جز یک نفر از کل کلاس بقیه هیچی از این ده تا نفهمیدند، اما یا به شکلی مسخره، خایه ندارند یا اهمیتی برای اینکه پول به ازای کلاس داده اند قائل نیستند، آن موقع ها هم، آهِ خیلی سوزناکی می‌کشم.
ولی خب آخه جدی چرا؟ اینها هیچ کدام مسائل وحشتناک و بزرگی نیستند. خب آخر چرا؟ این آهِ سرگردان از کجای دلِ من گاه و بیگاه بلند می‌شود؟ چرا هیچ ربطی بین آه کشیدن هایم نمیبینم. چه چیزی یا کسی این وسط یکهویی، می‌افتد و میمیرد و من از مرگ غمناکش یکهویی چنان آهی میکشم که آدمها به خنده و تعجب میفتند؟ خیلی این را میشنوم«عجب آهی کشیدی»، «حالت خوبه خانم گیاه تازه؟»
لحظه های زیادی بی‌تابِ مرگ هستم. شاید حتی همین الان هم. نمیدانم چطوری حل میشود این قضیه ولی کمی بعد علاقه به مرگ فراموش میشود. نمیدانم، سیلآژ جان، یعنی دوست داری موقع آرایه درس دادن بمیری؟ یا موقع کشف الاسرار خواندن سرکلاس بمیری؟ یک میل مرگ که یهویی در لحظه به سراغم می‌آید، یک میل همیشگی و آرامش بخش و خوشایند، اما وقتی کلمه‌ها بی‌توقف می‌آیند توی دهنت و تو میبینی که کلمه‌های قشنگت چجوری دست و پایت را میخ زندگی می‌کنند، چقدر از میل احمقانه زنده ماندن بدت می‌آید.

دوازدهم.
سی‌ام شهریور


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
Stéphane Lambiel & Guillaume Cizeron improvise to choreography by Khoudia Touré


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
By Tobias Bradford




شبگردی، شبگردی.
اول یک عمل عاشقانه بود، دوران راهنمایی، وقتی تازه پریود شده بودی و عاشق یک دخترِ مو قرمزیِ فر. بیدار ماندن و ربکا خواندن یک کار عاشقانه بود. مثل تکست اینستا. تغییرات این مورد به مرور زمان برایت عجیب است. یکبار ساعت دو شب، خیلی اتفاقی، میدان ونک بودی. یک رستوران باز بود و داخلش فاحشه های واقعی رفت و آمد می‌کردند. فاحشه های ایرانی نه، که فقیرند و فاحشگی دوست ندارند، یک فاحشه‌ی آرایش غلیظ کرده‌ی کبود شده‌ی کامل. یک فاحشه که اصلا مشکلی با فاحشگیش ندارد. فاحشه ها را میبینی که دور هم دارند کباب ترکی گاز میزنند. پایین تر، یک زن نیمه لخت بین درخت های ولیعصر میدود. یک پیتزایی هنوز باز است.
هنوز هم زنده. سایه یک آهنگ دارد به اسم بیخوابی، یا کورس آهنگ بخونِ سایه و پوریا هست «واسه ماها صبح میشه دوی شب به بعد.» آدمهایی دو شب به بعد زنده هستند که هیچ وقت نمیبینیشان. هنوز هم این واقعیت برایت وجود دارد. هنوز وقتی با کسی نصفه شب چت میکنی انگار باهاش بیداری. انگار باهاش توی خیابانی. مریضی شب، چقدر به ازای سالها شب برایت عوض شد، اول فقط عاشقانه بود ، حالا تایم بیداری بیش فعال ها و رفتگر ها، مجرم‌هاست. حتی گاهی، وقت نماز شب خواندن، صدای لذت زنها زیر مردشان. شب زمان شروع شدنِ انسان غریضی‌ست. انسان موادکش، انسانِ افسرده، انسانِ فاضل، انسان حشری. انسان کارمند و انسان معلم هیچ وقت شب ها بیدار نیست،تو ولی بیداری. برای ناله لذت بیداری، برای «ماه میتابه ما بیداریم، کاش عادی باشه این بیخوابی»، برای دید زدن مردهای مریض(کاری که همیشه دوست داری) بیداری، برای این بیداری که فرفر دماغت و سرمای اتاق نمی‌گذارد بخوابی. بیداری، چه توی خیابان و چه خانه، حالا به انسان ترین زمان خودت رسیده‌ای، نمازِ شب ترین زمانِ انسان بودن. حالا تو با خودت تنهایی، حالا وقت کابوس دیدن، گریه کردن، زمزمه کردن، مواد کشیدن و شعر گفتن است. حالا وقت این است که با زن بودن خودت و نصفه بودن خودت کامل تنها باشی. این زمانیست که دوست داری، زمانی که هیچ چراغی جز تو، روشن نمی‌ماند.

یازدهم.
بیست و دوم شهریور


از «سایکوسیس ۴:۴۸»
_سارا کین


Nakarazo
by Masao Yamamoto


یک اتفاقی که هرگز تمام نمیشود، اتفاقی که تو هستی.

دوتا چیز هیچ وقت پایت را ول نمی‌کند. هرقدر انکارش کنی و سراغش را نگیری، عضوی از تو میشود، حتی اگر مدت ها باشد که خاکش کرده باشی، همیشه باهات راه میرود تا آخر عمر، مامان و بابا، دیگری بچه‌ات.
وقتی داری به خانواده‌ات فکر می‌کنی نمیتوانی فقط از پدر و مادرت حرف بزنی، وقتی از خانواده حرف میزنی، از یک سنت حرف می‌زنی. سنتی که بین مادربزرگت و جده‌ات و خاله‌ات و عمه‌ات و دختر عمه‌ات و همه مشترک بوده. تو توی یک فرهنگ تولید شده‌ای، توی یک شجره. و میدانی تو شجره‌ی ما، چه چیزی باز تولید می‌شود؟ فرهنگِ بی‌پدری. تولید تعداد زیادی مرد بی‌فایده و بعد کنار گذاشتن همه آنها. مامانم وقتی پنج ساله بوده پدرش زن دوم گرفته، بعد مادرش بچه ها برداشته و از خانه رفته و تا سالها با سه تا بچه همیشه جابه‌جا می‌شده تا شوهرش ردی ازش پیدا نکند. پدربزرگ پدریم چهار بار ورشکسته شده و در نهایت زنش خیاطی کرده و پولهارا همه ازش می‌گرفته تا باز وارد کسب و کار تازه‌ای نشود. عمه‌ام با بچه‌هاش یک تیم درست کرده و همش به شوهرش دروغ می‌گوید و کار خودش را میکند، عمه ام یک مورد عجیب است چون شوهر دیکتاتوری دارد، اما او هم شیوه انکار پدر را یاد گرفته. خاله‌ام جدا از شوهرش زندگی میکند و همش یک چیز بیشتری از خانه را می‌فروشد تا بتواند ماه های بیشتری بدون پدر دوام بیاورد، و بهتر از همه‌شان، که مامانِ من باشد. همه معامله هارا خودش انجام میدهد، همه چیز به نام خودش است، و ان تومن قسط بسته به ناف بابام چون میداند که بابا حقوق هایش را درست خرج نمیکند.
توی یک فرهنگ بی‌پدر، زن ها دنبال پدر میگردند، طبعا این اتفاق بچه های پسر را خیلی عزیز می‌کند، و عزیز شدن پسر بچه ها تعداد مردانِ نامفید را افزایش میدهد. در نهایت هرقدر یک ساخت بی‌پدر قوی باشد، باز جامعه خوب آن را نمی‌پذیرد، چون جایی برای زن ها توی خودش نمی‌بیند.
من هم، می‌دانی، دنبال پدر میگردم. مورد عجیبی ست. در طول دوره انتخاب رشته، نسبت به داوطلب هایی که با پدرشان حرف میزدم حساس تر بودم. پدر پیدا کردن عجیب بود. همش از کارشان می‌پرسیدم و از زنشان. بابای من هیچ وقت اینطوری نبود، واقعا از چیزی شاکی نبود، پسر بود در نهایت، پدر نبود. یه لیگ دیگه بازی میکرد. هنوز درباره پولدار شدن رویا داشت. کار کردنش هرگز متوقف نمیشد، درست مثل تازه دامادها، همش کار میکرد. اصلا غر نمی‌زد، (چرا این جستار را دارم طوری مینویسم انگار سیلآژِ آینده ام؟) حالا هم ارز دیجیتال را کشف کرده و شبانه روز ویدیو های تکراریِ شبیه هم برای پولدار شدن میبیند و ازشان یادداشت برمیدارد. مثل ۵۲ ساله‌ها نیست. موهایش سفید شده ولی هنوز مثل پسربچه‌ها خجالتی و خیالباف است.
عزیز من، ما این هستیم. زنهایی منتظر تک پسر، مادرهایی افتضاح، ما مادرهایی هستیم که پدر بودن را بهتر از پدر پرورش دادن بلدیم. و من حالا، توی این سنتِ دیرینِ ناخودآگاه، گمگشته تر از همیشه، چون پدرم را، که تو باشی، یعنی تو شدی البته، گم کرده‌ام. سایه بابا هیچ وقت از سرت کم نمیشود، حتی در سنتِ بی‌پدری. در سنتِ بی‌پدری سایه بابا نداشتن هیچ وقت از سرت کم نمی‌شود. سلام، حالت خوبه؟ حالا من باید چیکار کنم که بابا ندارم؟ حالا باید چیکار کنم که تورا هم ندارم؟ حالا باید چیکار کنم که تو معتاد شده‌ای و حالا که دیگر خودت هم برای خودت اهمیت نداری، من بی‌پدر تر از همیشه، چیکار باید بکنم؟ زنان خاندان ما اگر شوهرمعتاد داشتند چکارش می‌کردند؟

امشب از آدمها خواستم یک ویدیوی خاطره انگیز برایم بفرستند. بعد فکر کردم چرا هیچ ویدئویی از تو ندارم؟ گشتم توی پیوی ها و فقط یک ویدیو مسیج، لخت نشستی روی مبل قهوه‌ای و به اندازه نیم ثانیه با خباثت توی دوربین زل می‌زنی. دیدمش و فکر کردم تو دقیقا کی از پدر بودن افتادی؟ بارها و بارها، در برابرش مقاومت کردم، ولی توهم بلاخره، برای بار چهارم ورشکسته شدی، پول هایت را در کریپتو به باد دادی، زن دوم گرفتی. تو تمام شدی، مثلِ مردهای کلِ این شجره، و من ولت نکردم، مثل زن‌های کلِ این شجره. اما حالا، چه کاری از دست من برمیآید ؟ حالا شده ای یک قاعده متورم، متورم تر از همیشه حتی شاید. پدری که مثل جن شب ها از یخچال مربا برمی‌دارد ، پدری که سه رول سه رول گل میکشد، پدری که از خودش بدش می‌آید. انگار کاملا تعلق داری به این شجره، دقیقا همان‌قدر که من هرروز دارم از غصه مردن تو سکته میکنم، هرقدری که انرژی برای بیماریِ خوب نشونده‌ی تو از دست می‌دهم، همان‌قدر که شب ها به شکل استثنایی، برای تو، بعد از دوسال، هنوز گریه می‌کنم، همان‌قدر که من به این شجره تعلق دارم.

دهم.
نوزدهم شهریور


نوشتن واقعا به کار دشواری تبدیل شده، میدانی؟ گاهی اوقات ولی هنوز میتوانم برای تو نامه بنویسم. این کار نسبتا راحت است.
زن بودن احساس عذاب آوریست. تقریبا حالا مطمئنم از بقیه احمق تر و عقب ترم. ولی خب بنظرم تو سری خوری به تو دوتا چیز میدهد، یکی خودآگاهی، و دیگری انگیزه طغیان.
امروز یک لحظه احساس عذاب آوری داشتم. همش زرافه داشت حرف میزد و همش داشتم به یک چیز دیگری فکر میکردم. و عجیب که یک چیز همیشه آزاردهنده. اصلا خیلی فرقی نداشت چی، نه همیشه، ولی بیشتر اوقات داشتم به یک خاطره آزاردهنده فکر میکردم. خیلی عجیب است. تو سری خوری جدی قضیه عجیبی ست، منم زنِ بدجور تو سری خوریم. خیلی ناراحتم چرا حرف های خوب زرافه یادم نمیماند، ولی حرف های بد بقیه چرا. حتی حرف های بد زرافه هم بهتر یادم میماند، بیچاره با اینکه همش حرف های خوب میزند. بعد توی ذهنم همش از خودم تعریف میکنم، همش فکر میکنم بقیه جایی که من خبر ندارم دارند ازم تعریف میکنند. اما هیچ حرف خوبی خیلی یادم نمی‌ماند. خاطره های برجسته و زخمیم توهین و قضاوت و اتفاقات آزاردهنده هستند. خیلی ماجرای عجیبی ست. متنفرم از زن بودن، ولی خب امکانات جالبی هم بهت میدهد. از ترسیدن متنفرم میدانی، همش از همه چی میترسم، شاید چون فقط خاطره های بد دارم دنیا انقدر ترسناک بنظر می‌رسد. شاید چون زنم خیلی میترسم، شاید چون زنم خاطره های بد زیادی دارم، شاید چون زنم و خاطره های بد دارم خیلی میترسم. به هرحال، از ترسیدن هم دیگر حالم بهم میخورد.
امروز ساعت ها اتفاقات عجیب افتاد، ولی چرا آنها را نمینویسم؟ ارزشی دیگر برای اتفاق های خوب قائل نیستم. یعنی مسئله ارزش قائل شدن نیست، آزاردهنده ها مهم تر هستند، این سیکل هم تمام نمیشود حقیقتا، همیشه به خوبی عذاب آوریش را حفظ می‌کند. خسته شدم، خوابم می آید، شب ها را دوست دارم اما تازگی خیلی میترسم از تاریکیِ شب، قبلن اصلا این طور نبود. بگو چکار کنم؟ حالا که برجِ جنبانِ ترسم.

نهم.
هجدهم شهریور


سعی میکنم جلوتر ها داستان هم بنویسم. ولی عجیب است که این تمرین دارد جواب میدهد.


دیروز و پریروز ننوشتم. خواستم امروز هم ننویسم، ولی عجیب است که وسوسه شدم. واقعا زندگی کردن خیلی...خیلی... احساس تمام شدن میکنم میدانی؟ واقعا، دنیا با همه ظرفیت هایش به صفر رسیده. گفتنش هم حتی اضطراب آور است، ولی انگار توی یک سوالِ خیلی بزرگِ بی‌جواب به دنیا آمده‌ای. فکرش را هم که می‌کنم نگران کننده است. هربار احساس کردم به جواب سوالی نزدیک شدم ناجور خورده تو حالم. این واقعا افتضاح است، هر سوال با یک سوال تمام میشود و بعد سوال بعدی، و یک قلقلک آزاردهنده همواره وجود دارد و آن اینکه، دنیا ذخایر کافی برای این سوال و سوال های دیگران را ندارد. یعنی واقعا، احساس تمام شدن، که خب، خیلی حقیقی و خیلی واقعی ست سالهاست دارد آزارم میدهد، قرار بود از نوجوانی به بعد تمام شود، ولی انگار به صورت فطری هرگز نمی‌میرد، عمر طولانی تر همیشه چیزهای بیشتری را برایت بی اهمیت میکند، ولی این حقیقت ساده را که دنیا از تو کمتر است، چه کسی می‌تواند تغییر دهد؟ بویژه حالا که بنظر میرسد، به کمترین حد خودش رسیده باشد.

هشتم.
شانزدهم شهریور



18 last posts shown.

110

subscribers
Channel statistics