ی شب بارونی سرد پاییز
دکتری کنار شومینه مست می و در تردید وجود خدا و مغرور ب ثروتش
کودکی سراپا خیس ب درب منزل دکتر میرود و با خواهش از دکتر میخواهد ب بالین مادر بیمارش بیاید
دکتر با اکراه همراه کودک میرود به محله فقرنشین و در یک اتاق نمناک زن جوان و بیمار را ویزیت میکند
بعد ویزیت متوجه میشود کودک نیست
از مادر سراغ فرزندش را میگیرد
مادر میگوید فرزندش چندماه پیش فوت کرده!
و به صندوقچه گوشه اتاق اشاره میکند..
دکتر همان لباسهایی ک تن کودک بود را خشک و مرتب داخل صندوق میبیند درحالیکه کودکی که دیده بود لباسهایش خیس بود
به سمت مادر میرود
و اثری از او نمیابد
از خانه خارج میشود و با ترس میخکوب میشود
دره ای عمیق بر فراز قله ای درست در یک قدمی اش بود
باد سرد زد و به عقب پرت شد
در بسته شد و چشمانش را وا کرد
خیس عرق شده بود
و مشروب پخش زمین
صدای تلفن را شنید و به سختی به سمتش رفت و جواب داد
کسی پشت تلفن فوت میکرد
با خشم تلفن را کوبید
مجدد زنگ خورد
اینبار صدای جیغ میآمد
فریاد کشید و تلفن را پرت کرد گوشه اتاق
زنگ خانه ۴ بار زده شد و ناگهان تمام تنش لرزید
در را باز کرد کسی نبود..
فحش داد و در را بست
برگشت
۴ نفر قد و نیم قد پشت سرش بودند و لبخند میزدند
بلندتر فحش داد و از حال رفت
مرد مودار بیریش و زن بیمو ریشدار
پیرمرد قد بلند نحیف و جوانِ لنگ با عصا
اتاقِ دکتر رو وارسی میکردن و به هم میریختن
دکتر همچنان بی هوش..
به هوش امد
اثری از آن ۴ نفر نبود
حتی همه چیز سرجاش بود
تلفن زنگ خورد
تعجب کرد..
گوشی رو برداشت و صدایی گفت بالا رو نگاه کن
بالا رو دید
خون از سقف ریخت روی چشماش
ترسید و خزان خزان به شومینه پناه برد
عرق سرد از پیشونیش میبارید
زنی وارد شد
گفت تو بچه منو کشتی..تقاص خونش رو پس میدی
دکتر چک سفید امضا کرد و به زن داد
آیا دکتر با زن رابطه نامشروع داشت؟؟
شومینه خاموش شد
همه جا تاریک شد و دکتر دنبال شمعی رفت
در کابینت رو باز کرد و دست کرد تو جیبش که با فندک روشن کنه
ولی فندک نبود.
دستی از پشت فندک رو به دکتر داد
دکتر تشکر کرد و شمع رو روشن کرد
تازه فهمید قضیه چیه و شمع از دستش افتاد و خاموش شد
بیدار شد و تلفن زنگ میخورد
بی آنکه جواب دهد کاپشن رو پوشید و فرار کرد
چرخ های ماشین پنچر شده بودن و اسب ها از گردن زده شده بودند
هراسان سمت خانه برگشت
ولی خانه در اتش سوخته بود
کماکان تلفن زنگ میخورد...
تصمیم گرفت جنگل را ادامه دهد
زوزه گرگ بلندتر میشد
بوی خون بیشتر
خانه درختی دید
در خود به خود وا شد و نوری روشن شد
در یک چشم بر هم زدن انجا بود
البومی روی میز بود با این مضمون"امشب میاییم"
با ترس باز کرد
عکس نوزادیش بود
در آغوش مرد مودار بیریش و زن بیمو ریشدار
لباسانش خیس بود
و کودکی که به دنبالش بود رو دید
گفت امشب کارت تمام است مادر منو معالجه نکردی
چشمانش را مجدد باز کرد
تلفن زنگ خورد...
#اختصاصی
#hani_zare
@Agila_zm