باد است و باران. و خوابی که از یک خواب شکست. در خواب میدیدم خوشی در یکقدمیام است. حتی یکیش آمده و روبهرویم نشسته بود. اما بقیه نمیآمدند، با من درنمیآمیخت آن خوشی.
بس کن علیرضا! زیر سر توست پسرک، میدانم. در آینده گیر افتادهای و هیچکس نمیفهمد -جز من- که چهقدر مشتاق آمدنی، تولدی، مادری. خوشی من! تو به قلبم وارد خواهی شد. اینقدر بیتاب نباش.
بس کن علیرضا! زیر سر توست پسرک، میدانم. در آینده گیر افتادهای و هیچکس نمیفهمد -جز من- که چهقدر مشتاق آمدنی، تولدی، مادری. خوشی من! تو به قلبم وارد خواهی شد. اینقدر بیتاب نباش.