بلند بلند تو وسط خیابون قهقهه زد
بهش گفتم : میدونی که ساعت چنده؟ ۳ صبح. الان یه نفر از پنجره خونهش میاد بیرون هرچی فحش بلده نثارمون میکنه
گفت : بزار بیاد ، بهش میگم بیاد پایین که باهم کلی تا خود اذون صبح بخندیم.
گفتم : حق داری دیگه از دیوونه جماعت انتظار بیشتری نمیره.
دستمو گرفت گفت: بشین. گفتم : چی!؟
گفت بشین ، همین جا ، همین حالا
میخوام به چشمات نگاه کنم
میدونی که ، یه افسانه میگه
" خدا نقشهی کهکشان زندگی بعدیمون رو؛ تو مردمک چشممون نقاشی کرده."
میخوام به چشمات نگاه کنم ، تا راه چندین میلیارد سالی که باید از یه کهکشان دیگه دنبالت بیام رو یاد بگیرم.
نشستیم، نگاه کرد ، تا اذون صبح خندیدیم..
بهش گفتم : میدونی که ساعت چنده؟ ۳ صبح. الان یه نفر از پنجره خونهش میاد بیرون هرچی فحش بلده نثارمون میکنه
گفت : بزار بیاد ، بهش میگم بیاد پایین که باهم کلی تا خود اذون صبح بخندیم.
گفتم : حق داری دیگه از دیوونه جماعت انتظار بیشتری نمیره.
دستمو گرفت گفت: بشین. گفتم : چی!؟
گفت بشین ، همین جا ، همین حالا
میخوام به چشمات نگاه کنم
میدونی که ، یه افسانه میگه
" خدا نقشهی کهکشان زندگی بعدیمون رو؛ تو مردمک چشممون نقاشی کرده."
میخوام به چشمات نگاه کنم ، تا راه چندین میلیارد سالی که باید از یه کهکشان دیگه دنبالت بیام رو یاد بگیرم.
نشستیم، نگاه کرد ، تا اذون صبح خندیدیم..