نشریه‌یِ اخگر


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


دوفصلنامه‌یِ فرهنگی و اجتماعی

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


موضوعِ شایسته‌یِ احترام و عشقِ ما به میهن، جز فرزندان، خویشان، و دوستانمان فقط می‌تواند نهادها و قانونِ اساسیِ پسندیده‌ای باشد که بر اساسِ آن از بیشترین بخت برایِ زندگی با آنچه نزدمان عزیزترین است برخورداریم. از حیثِ طبیعی، ما موقعیّتِ مکانی را نیک می‌دانیم که هوایِ پاکش برایِ تن و روانمان سودمند باشد. از حیثِ اخلاقی، خود را در دولتی خوشبخت می‌یابیم که به یمنِ آزادی و امنیّتِ قانونمندِ آن نزدِ خود شرمنده و سرافکنده نباشیم، آنجا که تلاش‌هامان هدر نرود، آنجا که خود و عزیزانمان را طردشده نیابیم، بلکه اجازه داشته باشیم همچو فرزندانِ برمایه و برومندِ سرزمینِ پدری وظایفِ خود را به انجام رسانیم و نگاهِ مادر را دریابیم که ما را بازمی‌شناسد و پاداشمان می‌دهد.

«نامه‌هایی درباره‌یِ سرزمینِ پدری و خصلت‌هایِ ملل»
نوشته‌یِ یوهان گوتفرید فون هردر
ترجمه‌یِ میرسعیدِ نیک‌زاد
نشریه‌یِ فرهنگی و اجتماعیِ اخگر
شماره‌یِ ۲ و ۳، صفحه‌‌یِ ۳۹.


درموردِ استفاده‌یِ سیّد جوادِ طباطبایی از نظراتِ آرتور دو گوبینو، ما با یک صورت‌بندیِ اسطوره‌ای مواجهیم که در آن «سنگِ خارایِ ایران» نه‌تنها واقعیّتی است که ورایِ روابطِ ملّت و حکومت وجود دارد، بلکه به‌شکلِ درونی دارایِ عاملیت در «تکوینِ ملّی» و «تعیینِ حکومت» است. امّا این اسطوره از ذهنی بدوی سرچشمه نمی‌گیرد، بلکه اسطوره‌پردازیِ مدرنی است که با تبدیلِ تاریخِ مردمِ ایران به راز و رمزی شگفت‌انگیز هدفی مشخّص را پی می‌گیرد: دور‌ساختنِ این تاریخ از دسترسِ علوم. طباطبایی، پس از تأکیدِ چندباره بر «شگفت‌انگیز» یا «حیرت‌آور»بودنِ تداومِ هویّتِ ایرانی و، در‌نتیجه، استثنابودنِ تاریخِ ایران، اعلام می‌کند که «پیچیدگی‌هایِ تاریخِ این کشور با صرفِ مقولاتِ علومِ اجتماعی قابلِ‌تحلیل نیست». البته روشن است که ساده‌ترین پدیده را هم نمی‌توان با «صرفِ» مقولاتِ علومِ اجتماعی تحلیل کرد. دانشمندان و محقّقانِ هیچ‌یک از شاخه‌هایِ گوناگونِ این علوم نیز چنین داعیه‌ای نداشته‌اند و نخواهند داشت. همچنین شکی نیست که طباطبایی بر این اصلِ ابتداییِ علوم احاطه‌یِ کامل دارد. پس هدفِ او نمی‌تواند یادآوریِ روشن‌ترین اصلِ علوم باشد، بلکه هدف آن است که پیشاپیش اسطوره‌یِ «سنگِ خارایِ ایران» را از دسترسِ مسئله‌پردازیِ علمی دور کند. برایِ فهمِ بهترِ این امر خوب است که بارِ دیگر به اهمّیتِ کشفِ این سنگِ خارا برایِ نظریه‌یِ طباطبایی بازگردیم: «فهمِ راز و رمزِ تداومِ هویّتِ ایرانی و حضورِ یکسانِ آن در ذهنِ همه‌یِ طبقات و گروه‌هایِ ایرانیان».  تقریباً محال است که هیچ‌یک از علومِ اجتماعی حضورِ «یکسانِ» پدیده‌ای در «همه‌یِ طبقات و گروه‌هایِ» یک جامعه را بپذیرد، چه رسد به اینکه ادّعا کنیم این حضورِ یکسان و سراسری تداومِ زمانیِ چندهزارساله هم داشته است. به‌همین‌دلیل، برایِ فهمِ «راز و رمزِ» این ادّعایِ عجیب باید دست‌به‌دامانِ اسطوره‌یِ سنگِ خارایی شد که ورایِ تمامِ نیروهایِ گوناگونِ طبیعی و اجتماعی ــــــ و به‌تبعِ آن ورایِ تبیینِ علمی ــــــ در تاریخ دوام آورده است.

«یادداشتِ سردبیر»
نوشته‌یِ میرسعیدِ نیک‌زاد.
نشریه‌یِ فرهنگی و اجتماعیِ اخگر
شماره‌یِ ۲ و ۳، صفحه‌هایِ ۱۹ و ۲۰.


شماره‌یِ ۲ و ۳ دوفصلنامه‌یِ فرهنگی و اجتماعیِ اخگر، منتشر شد.

در این شماره می‌خوانید:

• یادداشتِ سردبیر

• نامه‌هایی درباره‌یِ سرزمینِ پدری و خصلت‌هایِ ملل/ یوهان گوتفرید فون هردر ترجمه‌یِ میرسعیدِ نیک‌زاد

• هگل و استعمار/ الیسون استون ترجمه‌یِ مائده شکری

• مارکس و خاورمیانه/ ژیلبر أشقر ترجمه‌یِ هومنِ کاسبی

• مسئله‌یِ ملّیّت و سوسیال دموکراسی/ اتو باوئر ترجمه‌یِ مهردادِ امامی

• امپریالیسم زبانی و زبان‌هایِ در خطرِ انقراض/ رابرت فیلیپسون و تووه اسکوتناب-کانگاس ترجمه‌یِ مهسا رهنما

• تأملاتی درباره‌یِ مو و ازدست‌دادنِ خاطره/ ایلا حبیبة شوحط ترجمه‌یِ مریمِ نیک‌زاد

• برخاستن از بوشاسب؛ اندیشه‌هایی درباره‌یِ تعلّقِ اثرِ هنری/ مهدیِ کبریا



اخگر را از کتابفروشی‌های‌‌‌ِ معتبرِ سراسرِ کشور و سایتِ پخشِ ققنوس خریداری کنید.


آنچه ما باید امروز بخواهیم و در تحصیلِ آن کوشش کنیم، این است که هیچ فرد یا دسته‌ای خود را مافوقِ قانون تصوّر نکند و میل و هوسِ خود را برایِ اهلِ مملکت حکمِ مطاع و قانونِ متبع نداند. یک روز اراده و مشیتِ یک نفر جبّار مردها را به تهدید و اجبار مجبور نکند که زنان خود را بی‌حجاب بیرون بیاورند، و روزِ دیگر فتوی و اجتهادِ فلان آیت‌اللّه به تهدید و اجبار زنان را به پوشیدنِ چادر محکوم نسازد. مردمانِ بی‌بندوباری که زنان را در بازار و کوچه کتک می‌زنند، یا دکان ومغازه‌یِ آن تاجری را که به نسوانِ بی‌چادر جنس بفروشد خراب می‌کنند، نباید که فتوایِ فلان مجتهد را مجوزِ جنایات و اعمالِ خلافِ قانونِ خود قرار دهند و از مجازاتِ کردارِ خود مصون بمانند. آن کسی که زنان را مجبور می‌کرد که یا حتماً بی‌چادر بیرون بیایند و یا اصلاً از خانه خارج نشوند، بد می‌کرد. آن‌ها هم که فعلاً خلافِ آن را بر مردم تحمیل می‌کنند، بد می‌کنند و به حالِ ملّت و مملکت مضرند. طریقه‌یِ صحیح در این موضوع همانست که زنان را به حالِ خود واگذارند تا اگر بخواهند رویِ خود بپوشند و اگر میل دارند بی‌حجاب ظاهر شوند، و هر کس که به آزادیِ ایشان تخطی کند، او را شدیداً مجازات کنند.

مجتبی مینوی، «پوشیدنِ روی یا نپوشیدنِ روی: ای زنان بکوشید تا چادرِ حقارت نپوشید» 
مجله‌یِ یغما، تیرِ ١٣٢٧، شماره‌یِ 4

@axgar_pub


در «چلانده‌شده» اثرِ لین یاماموتو، دسته‌ای مویِ مشکیِ مصنوعی از لباس‌چلانی که از یک لباس‌شوییِ قدیمی برداشته شده، آویزان است. چیزهایی به‌ظاهر نامرتبط، از چارچوبِ اصلی‌شان جدا شده و در کنارِ هم قرار گرفته‌اند، و جریان، روایت، و عملی را برمی‌انگیزند: «چیزی در حالِ چلانده‌شدن است». این لباس‌چلانِ گیره‌مانند و این مویِ از بدن‌جداشده، رگه‌هایِ خشونت‌آمیزِ وسایلِ روزمره را برجسته می‌کنند، امّا تصویرِ مویِ بلندی که چلانده می‌شود، خود، نشانی است از یک زیباییِ کابوس‌وار. در نگاهِ نخست، مویِ بلندِ سیاه و ابریشمیِ زنانِ آسیایی، معمولاً استعاره‌ای از آسیب‌پذیری و اطاعت است. یاماماتو با نمایشِ چلانده‌شدنِ این مویِ مطیع، درد و مشقتِ بردگی و مرگِ تدریجیِ زنانِ کارگرِ خانگی را تداعی می‌کند. امّا تصویر فراتر می‌رود و سازوکارِ مثله‌سازیِ زنان در جوامع سرکوبگر را نیز نشان می‌دهد؛ جایی که اندام‌هایِ زنانه از کلیتِ زن جدا شده و چونان ابژه‌ای جنسی سرکوب می‌شوند. لباس‌چلانِ کهنه، مثلِ یک چرخِ‌گوشت، در کارِ فروبردنِ این موها است؛ گویی زنی را می‌بلعد که بدن و صورتش آرام‌آرام از هم پاشیده و آش‌ولاش شده؛ و بیننده در حالِ تماشایِ واپسین لحظه‌هایِ سربه‌نیست‌شدنِ او است.

ایلا حبیبه شوحط




درگذشتِ هوشنگِ ابتهاج و موضع‌‌گیری‌هایِ اخیر درباره‌یِ او بسامدِ ایدئولوژیِ ملّی‌گراییِ عوام‌فریبانه را در جامعه به نمایش گذاشته است. یادداشتِ خانمِ سایه اقتصادی‌نیا با نامِ «شدنِ ابتهاج» نمونه‌یِ خوبی برایِ بررسیِ شیوه‌یِ عملکردِ چنین ایدئولوژی‌هایی است که به صورتِ پیوسته در فضایِ عمومیِ جامعه سرریز می‌شوند. کانونِ نقدِ اقتصادی‌نیا شعرِ «سپیده» (ایران ای سرایِ امید) است.
او با قرار دادنِ این شعر در یک زمینه‌یِ سیاسی بیان می‌کند که این شعر، برخلافِ آنچه برداشت می‌شود، شعری میهن‌دوستانه و ملّی‌گرایانه نیست و وجودِ آن در حافظه‌یِ جمعیِ ایران‌دوستان، ناشی از عدمِ آگاهیِ جامعه از زمینه‌هایِ ایران‌ستیزانه‌یِ آن در جریانِ انقلابِ 57 است. او در روندِ استدلالِ خود همان کاری را می‌کند که ایدئولوژی در هرجایِ دیگری با اذهان در انقیادش می‌کند: ساده‌سازیِ مسئله و قراردادنِ موضوع در بسترِ کلیشه‌هایی خودساخته. متن با مسکوت نگاه‌داشتنِ واقعیّت‌هایِ تاریخی و سیاسی، دو قطبیِ دروغینی را برمی‌سازد که در یک سویِ آن وطن‌دوستان و در سویِ دیگرش چپ‌گرایان جای می‌گیرند. از نگاهِ او ابتهاج در شعرهایی ازاین‌دست، چون دیگر ادیبانِ چپ‌گرا، گفتمانی را به وجود آورد که زیرِ رواقِ آن، دشمنانِ امرِ ملّی یعنی «کمونیست‌ها و مسلمانان دستِ یکدیگر را فشردند تا سنّتِ هزارساله‌یِ سلطنت در ایران فرو بریزد». ازاین‌رو مرگِ ابتهاج شاید برایِ «دوست‌دارانش» ضایعه‌ای باشد، ولی برایِ اقتصادی‌نیا فرصتی است تاریخی برایِ زدودنِ چنین اشعاری از «حافظه‌یِ ایران‌دوستان».
ساده‌سازیِ تنگ‌نظرانه‌ای که این یادداشت بر آن بنا شده تجربه‌یِ خودِ اثرِ ادبیِ را ناممکن می‌سازد.در اینجا سازوکاری جزم‌اندیشانه در کار است که حقیقتِ تنیده شده در سطر سطرِ شعرِ سپیده را انکار می‌کند تا آن را در قالبِ دلخواهِ خود بگنجاند. در حقیقت، ذهنِ ایدئولوگ نمی‌خواهد چیزی را بشناسد بلکه می‌کوشد آن را در زمینه‌ای ساده‌شده قضاوت کند. در این میان تفاوتی وجود ندارد میانِ ایدئولوژیِ چپ‌گرایانه‌ای که فرد را از دیدنِ زیبایی‌هایِ شعرِ سعدی محروم می‌سازد با ایدئولوژیِ راست‌گرایانه‌ای که فرد را از دریافتِ عشقِ سایه به میهنش ناتوان می‌کند.
برخلافِ آنچه خانمِ اقتصادی‌نیا و افرادی چون او گمان می‌کنند، کسی به انتظار ننشسته تا ایشان بیایند و از کرسیِ قضاوتشان برایِ مردم روشن کنند چه کسی سزاوارِ نشانِ «ملّی» است. خیّام، رازی، کمال‌الملک، ابتهاج و بسیاری دیگر از هنرمندان و دانشمندانِ ایرانی، شخصیّت‌هایی «ملّی» نیستند و نیازی هم نیست که باشند. آنان با اندیشه‌ورزی و هنرپروریِ خود، انسان را در بسترِ تاریخ و فرهنگِ ایران به‌نمایش درآوردند، و به همین سبب، میراثِ ملّی و بشریِ مردمانِ این سرزمینند.
ابتهاج عشقِ به ایران و آزادی را در ترانه‌ای زیبا سروده و ترانه‌اش با سازِ لطفی و آوازِ شجریان در یادِ ایرانیان ماندگار گشته است. ولی در شعرِ او عشقِ انسانِ ایرانی به میهن، مانع از عشقِ او به دیگر افرادِ نوعِ بشر نمی‌شود. به همین دلیل او همان هنگام که با میهنِ خویش نیایش می‌کند: «ای ایران غمت مرساد»، با بانگی رسا، شادی و آزادی را برایِ جهانیان نیز آرزو می‌کند: «صلح و آزادی، جاودانه در همه جهان خوش باد». درست همین گشودگی به دیگری است که از قالبِ تنگِ ملّی‌گراییِ عوام‌فریبانه بیرون می‌زند و هوادارنش را برمی‌آشوبد.
انتظار برایِ فراموشیِ شعرِ «سپیده» به درازا خواهد کشید، زیرا ایران هنوز «سرایِ امیدِ» جوانان و آزادی‌خواهانی است که چشم به طلوعِ خورشیدِ خردمندی و آزادی دوخته‌اند، ولی تجربه‌یِ تلخِ پدرانشان به آنان آموخته است که هر آسمانِ سرخی آبستنِ زایشِ خورشید نیست، و سرخیِ آسمان چه‌بسا نشان از پیش‌آمدنِ طوفانی خانمان‌برانداز باشد.
باشد که افراد با افزودنِ چیزی بدین جهان، آن را به جایی بهتر بدل سازند، نه آنکه در پستو‌هایِ بی‌فروغ خویش در انتظارِ آن بنشینند تا مرگِ بزرگان به فراموشیِ آورده‌هایِ آنان در جهان بیانجامد؛ زیرا مرگ شاعر راهی به سویِ فراموشی‌اش نیست، بلکه آخرین سخنِ اوست با جانِ آزادگانی که او را در هر شکوفه‌یِ «ارغوان» بازمی‌زایند.
هرگز نمیرد آن‌که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده‌یِ عالم دوامِ ما


در هفتمِ تیرماه، معاونتِ استانداریِ اصفهان در گفت‌وگو با خبرگزاریِ مهر گفت: «مسئله‌یِ آب مسئله‌ای حاکمیتی است و باید بینِ مسئولان حل و فصل شده و در وزارتِ نیرو برایِ آن تصمیم‌گیری شود نه در کوچه و بازار و خیابان [...] اگر صحبت‌هایی شود که وحدتِ جامعه را برهم زند و سبب شود درگیری و تنش بینِ جامعه به وجود آید با همه‌یِ این‌ها باید برخورد شود».
آنچه در این سخن، به عنوانِ نمونه‌ای از گفتمانِ چیره بر عرصه‌یِ سیاست‌ِ کشور، جلبِ توجه می‌کند تمایزی است که گوینده میانِ حکومت‌کنندگان (حاکمان) و حکومت‌شوندگان (محکومان) ایجاد می‌کند؛ تمایزی که عرصه‌یِ مشروع سیاست‌ورزی را به اعمالِ اقتدارِ حاکمان محدود می‌سازد. در اینجا مسئله‌ به‌هیچ‌وجه بر سرِ انتخابی یا انتصابی‌بودن حاکمان نیست، بلکه بحران از تقسیم‌بندی‌ای برمی‌خیزد که هرگونه برون‌رفت از آن همچون فروپاشیِ سیاست و جامعه جلوه داده می‌شود. حال‌آنکه خودِ این تمایز و تعمیقش نمایانگرِ تباهی جهانِ سیاسیِ مشترک ماست. آب به‌مثابه‌یِ یکی از حیاتی‌ترین پیش‌نیازهایِ زندگیِ بشری باید به دستِ حاکمان سپرده شود تا آن‌ها بر مبنایِ مصالحِ ملّی به تصمیم‌گیری درباره‌یِ آن بپردازند و هرگونه مداخله‌ از سمتِ محکومان غیرقابل‌پذیرش است زیرا در غیرِ این صورت وحدتِ مفروض برهم‌خورده و جامعه به عرصه‌یِ کشاکشی بی‌پایان بدل می‌شود. اما این نگاه پنهان‌کننده‌یِ دو نکته‌یِ اساسی است: نخست اینکه طرحِ منافع ملّی در قالبِ تمایزِ غیردموکراتیک میانِ حاکمان و محکومان چیزی جز سیاست‌زدایی از جامعه‌یِ مدنی و تخریبِ سرشتِ سیاسیِ ملّت نیست. دوم آنکه کشاکشِ میانِ کشاورزانِ اصفهانی، خوزستانی، و بختیاری برخاسته از یک وضعِ طبیعیِ جنگ بر سر منابع نیست بلکه برآمده از سیاست‌هایِ غیردموکراتیکی است که ذیلِ اصلِ مصالحِ ملّی و در جهتِ گسترشِ کشاورزی دست به استخراج و انتقال بی‌رویه‌یِ منابع آبی و در نتیجه تخریبِ اکولوژیکِ مناطقِ مختلفِ کشور زده است.

@axgar_pub


«برایِ نویسنده و هنرمند، ادبیات وسیله‌ای نیست که در خدمتِ هدف‌هایِ سیاست قرار گیرد. نویسنده خود را ضامنِ حفظِ حرمت و خودمختاریِ ادب و هنر می‌داند که شرطِ لازمِ آن آزادیِ کاملِ راه‌ها و شکل‌هایِ آفرینش است. تحقّقِ همه‌یِ مواردِ پیشگفته در گروِ آن است که آزادیِ اندیشه و بیان بی‌قیدوشرط و مطلق باشد و هیچ محدودیّتی بر آن تحمیل نشود. هرگونه محدودیّتی که در قانون برایِ آزادیِ بیان تعیین شود، به وسیله‌ای برایِ سرکوبِ اندیشه‌ها و آثارِ مخالف بدل می‌گردد و به همین سبب است که آزادیِ قلم باید از دسترسِ حكومت‌ها بیرون باشد. اگر در قانون به دولت اجازه داده شود که محدودیّتی برایِ آزادیِ بیان قائل شود، درواقع دولت می‌تواند هروقت که لازم دید به بهانه‌یِ همین محدودیّت‌ها هرگونه منعی را بر بیانِ اندیشه‌ها و آثاری که به گمانِ خودش نامطلوب و زیان‌بار هستند، به صورتِ قانونی تحمیل کند.»

محمّدجعفرِ پوینده، تا آخرین دام، صفحه‌یِ 59.

تصویر: محمّدجعفرِ پوینده در کنارِ بزرگِ علوی

@axgar_pub


«مقایسه‌یِ جامعه با بدنِ بیمار یا تندرست در حقیقت مخاطره‌آمیز است و آدمی را از دیدنِ دقیقِ وضعیّتِ واقعیِ امور باز می‌دارد؛ زیرا سعادت و حیاتِ توده‌هایِ گسترده، به‌هیچ‌وجه، پیوندی اندام‌وار با رفاهِ کل ندارد. پیوندِ انداموار میانِ فرد و جامعه، به گونه‌ای که بدی و خوبیِ جامعه با سلامتیِ عضوِ منفرد همانند باشد، ممکن بود در دورانِ آغازینِ قرونِ وسطا در برخی از مناطقِ دورافتاده‌یِ اروپا وجود داشته باشد؛ امّا این امر برایِ دورانِ جدید معتبر نیست.[...] مقایسه‌یِ جامعه با بدنِ بیمار، که باید او را درمان کرد حتّی اگر به بهایِ آسیب‌رساندن به بعضی از نقاط باشد، این واقعیّتِ جزئی را به‌سادگی نادیده می‌گیرد که این نقاطِ منفرد انسان‌هایِ واقعی و زنده‌ای هستند که هر یک سرنوشتی خاصِ خود دارند و یک‌بار هم بیشتر زندگی نمی‌کنند.»

ماکس هورکهایمر، سپیده‌دمانِ فلسفه‌یِ تاریخِ بورژوایی

@axgar_pub


واکنشِ برخی فعّالانِ حوزه‌یِ فلسفه به کتابِ جدیدِ دکتر محمّدمهدیِ اردبیلی با عنوانِ «اصولِ مبارزه در زمانه‌یِ نیهیلیسم» نشانگرِ بیماریِ‌ دیرپایی در فضایِ امروزینِ علومِ انسانیِ ایران است؛ گونه‌ای کناره‌گیری و عافیت‌طلبیِ اندیشه از موضوعاتِ پیشارو که در نهایت آن را به نااندیشه دگرمی‌دیسد. واکنشِ دکتر حامدِ صفّاریان به‌خوبی علائمِ این بیماری را به ما می‌نماید. او با صدورِ حکمی کوتاه در کانالِ تلگرامی‌اش نوشته است: «برون‌دادِ اخیرِ محمّدمهدیِ اردبیلی در بهترین حالت برایِ خودِ او مایه‌یِ شرمساری و برایِ اهلِ فلسفه در زبانِ فارسی مایه‌یِ عبرت تواند بود». آقایِ صفّاریان در همان گامِ نخست به صورتی هدفمند اثرِ یادشده را «برون‌داد» می‌نامد تا آن را تا پایه‌یِ فضولاتِ زیستی پایین کشد و سپس شرمِ دفعِ آن در میانِ جمع را به نویسنده‌ منتقل کند. البته روشن است که هر اثری، از جمله این کتاب، "ممکن" است اثری ضعیف یا حتّی بی‌ارزش باشد، امّا این موضوع تنها پس از ‌درگیریِ انتقادی است که اجازه‌یِ بیان می‌یابد نه از راهِ صدورِ حکم‌هایی این‌چنینی. صفت‌هایی همچون «رسوایی»، «شوخیِ بی‌مزه»، «دونِ شأنِ فلسفه»، و «ماقبلِ فلسفه» پیش از ارائه‌یِ نقدی مسئله‌مند و روشن، برچسب‌هایی کلّی هستند که اثراتِ مخرّبی بر فضایِ عمومیِ اندیشه دارند. مسئله در اینجا دیگر کتابِ یادشده نیست بلکه تهدیدی است که این نگاه برایِ هر کسی پدید می‌آورد که در این فضا خطر می‌کند و دست به فعّالیّت می‌زند. جالب آنکه این خطر دقیقاً از سویِ کسانی ایجاد می‌شود که خود، بدونِ درگیری در یک مسئله‌یِ زنده و چندجانبه، در گوشه‌ای می‌ایستند و منتظر باقی می‌مانند تا به آورده‌یِ دیگران بچسبند و آنان را «مایه‌یِ عبرت» بنامند. در حکمِ یادشده، نویسنده به خوارداشتِ حریف بسنده نمی‌کند، بلکه می‌کوشد با گزینشِ لحنی آرکائیک خود را از شنودگاران جدا کند و از موضعی بیرونی و خردمندانه آنان را به «تواند بود» هشدار دهد. از همین‌رو است که امروز دورتادورِ ما را فلسفه‌دانانی فراگرفته‌اند که هگل را «خوب» می‌خوانند ولی رندانه از مواجهه‌یِ نظری با ساده‌ترین مسائلِ پیرامونشان سربازمی‌زنند.
نمونه‌یِ روشن‌ترِ این آسیب را نه در حکمِ آقایِ صفّاریان، بلکه در رفتارِ متناقضِ خودِ آقایِ اردبیلی می‌توان یافت. او در یادداشتی که به مناسبتِ انتشارِ این کتاب نوشته است، بیان می‌کند که هرگونه حضور در فضایِ عمومی، مانندِ تدریس، سخنرانی، یادداشت‌نویسی و ... دیگر برایِ او «محلّی از اعراب ندارد» و ترجیح می‌دهد پروژه‌یِ شخصی‌اش را در انزوا پیش برد. این نمونه‌ای است از کسی که حتّی آنگاه که قصدِ «مبارزه» با وضعِ موجود را می‌کند، به گوشه‌ای می‌خزد و بر صورت‌بندیِ اندیشه‌ورزی به‌مثابه‌یِ انزوایِ سیاسی و اجتماعی صحّه می‌گذارد. این تناقض به همین‌جا ختم نمی‌شود، بلکه باری دیگر به فضای عمومی بازمی‌گردد؛ جایی که آقایِ اردبیلی با وجودِ شانه‌خالی‌کردن از حضور در فضایِ عمومی همچنان از این فضا چشم دارد که اثرش را موردِ نقدهایِ «کوبنده» قرار دهد و به بهبودِ آن یاری رساند. حال آنکه نقد از دلِ درگیریِ زنده و گفت‌وگو است که زاده می‌شود و نمو می‌یابد.
@axgar_pub


می‌توانی همه‌ی گل‌ها را از شاخه بچینی،
ولی آمدنِ بهار را گریزی نیست.
ـــ پابلو نرودا

نشریه‌یِ اخگر فرارسیدنِ بهار و سده‌یِ نوِ خورشیدی را به همراهانِ گرامی شادباش می‌گوید. باشد که نوروز شادیِ راستینش را در دگرگونیِ جهان و رهاییِ انسان‌ها از جنگ، استبداد، و نابرابری آشکار کند.

نقاشی: دشتِ خشخاش اثرِ ونسان ونگوگ
@axgar_pub


در دانشگاه نئولیبرال، رابطه میانِ رؤسا و مدیرانِ دانشگاهی با اعضایِ هیئتِ علمی که پیشتر به نزدیکیِ یک قدم بود، بیشتر شد، درست شبیه به رابطه‌یِ میانِ کارگران و مدیران در شرکت‌هایِ خصوصی. تأسیساتِ اداری روزبه‌روز، بیشتر تصمیم‌گیری در دانشگاه‌ها را در اختیار گرفتند. هرچند همواره در ‌ظاهر بر اهمّیّتِ بی‌چون‌وچرایِ هیئتِ علمی در اداره‌یِ دانشگاه تأکید می‌شد، نقشِ واقعیِ اساتید از مدت‌ها پیش به نظارت بر کلاس‌هایِ خودشان، نقشی محدود در جذبِ اعضایِ جدیدِ هیئتِ علمی، و یک‌سری اظهارِنظرها درباره‌یِ برنامه‌یِ آموزشی کاهش یافته‌ بود. دیگر تمامِ کارهایِ مهم دراختیارِ مدیرانی بود که بسیاری‌شان یا سابقه‌یِ کوتاهی به عنوانِ یک استادِ دانشگاه داشتند یا اصلاً سابقه‌ای در این زمینه نداشتند.
«دانشگاهِ نئولیبرال»
نوشته‌یِ هنری هلر، ترجمه‌یِ آناهیتا جلیلی
نشریه‌یِ فرهنگی و اجتماعیِ اخگر
شماره‌یِ یکم، صفحه‌یِ ۱۴۴.
@axgar_pub


در حال حاضر، برنامه‌یِ نئولیبرالی بر جهانِ دانشگاهی چیره است. کلیدِ اصلی در هر گونه مبارزه با چنین برنامه‌ای، تأکید بر این مسئله‌است که آموزشِ عالی یک حق است، نه یک امتیاز. همچنین، دانشگاه‌ها باید در پی آموزش دادن به شهروندان باشند، نه راضی کردنِ مصرف‌کنندگان، و نیز باید در خدمتِ عمومِ مردم و نفعِ جمعی باشند، نه در خدمتِ سرمایه‌داری و منافعِ خصوصی. در پیگیریِ چنین اهدافی، تأکید بر حقِ پرسش‌گریِ انتقادی اهمّیتی اساسی دارد، و برایِ این کار باید مجدّداً بودجه‌یِ عمومی به دانشگاه‌ها تعلّق بگیرد. آنچه اساسِ این مطالبات را تشکیل می‌دهد، تأمینِ امنیتِ شغلی و مزایا برایِ اساتیدِ غیررسمی است. برایِ دانشجویان نیز باید یادآوری شود که ارائه‌یِ آموزشِ رایگان در مقطعِ دبیرستان، نتیجه‌یِ مطالبه‌‌یِ همگانی و نیازِ اقتصادِ سرمایه‌داری به کارگرانی برخوردار از سوادِ اولیّه‌یِ خواندن و محاسبه‌کردن بوده است. امروزه اکثرِ مشاغل با درآمدِ مناسب، ‌مستلزم داشتنِ حداقل مدرکِ لیسانس یا معادلِ آن است و اقتصاد نیز به کارگرانی آموزش‌دیده احتیاج دارد. بی‌معنی‌ است که دانشجویان برایِ آموزشی که هزینه‌هایِ آن باید توسّطِ جامعه و به‌ویژه توسّطِ سرمایه پرداخت شود، زیرِ بارِ قرض‌هایِ سنگین بروند. علاوه‌ بر این، دانشجویان حق دارند انتظار داشته باشند که پس از فارغ‌التّحصیلی، به‌جایِ اینکه به لشکرِ ذخیره‌‌یِ بیکاران بپیوندند، بتوانند دنبالِ مشاغلی با حقوقِ مناسب بروند.
«دانشگاهِ نئولیبرال»
نوشته‌یِ هنری هلر، ترجمه‌یِ آناهیتا جلیلی
نشریه‌یِ فرهنگی و اجتماعیِ اخگر
شماره‌یِ یکم، صفحه‌هایِ ۱۸۱ و ۱۸۲.
@axgar_pub


دیدگاه‌ نئولیبرالیسم به اخلاقِ سیاسی، آن است که فضیلتِ فردی محصولِ نظامِ بازار است، و نه محصولِ نهادهایِ مدنی همچون دانشگاه‌هایِ عمومی. آموزش در نظرِ نئولیبرال‌ها، به‌هیچ‌وجه یک حقِ عمومی نیست، بلکه یک سرمایه‌گذاریِ خصوصی با سوددهیِ بالقوّه است که مصرف‌کنندگانی منطقی و کارگرانی منضبط به‌وجود‌می‌آورد. تفکّراتی از این دست، فقط به تضعیفِ فرمِ بورژواییِ دولتِ دموکراتیک می‌انجامد و جامعه را به‌سویِ فقر و نابرخورداری از حقوقِ سیاسی در حدِ قرنِ نوزدهم به عقب می‌راند، و در همان حال،‌ بنیان‌هایِ ایدئولوژیک و نهادیِ سرمایه‌داری را نیز تهدید می‌کند.
هدف نئولیبرال‌ها در رابطه با دانشگاه، تقویتِ تجاوزِ تجارت و استفاده از قدرتِ آن برایِ وابسته‌سازی یا مثله‌کردنِ کالاهایِ عمومیِ تولیدشده توسطِ دانشگاه و مصادره‌یِ پاره‌هایِ آن‌ها برایِ کنترلِ ایدئولوژیک بر آموزشِ عالی و سرکوبِ تفکرِ نقادانه است ـــ هدفی که با دموکراسی، نوآوری، و تولیدِ دانشِ مؤثّر در تضاد است.
«دانشگاهِ نئولیبرال»
نوشته‌یِ هنری هلر، ترجمه‌یِ آناهیتا جلیلی
نشریه‌یِ فرهنگی و اجتماعیِ اخگر
شماره‌یِ یکم، صفحه‌هایِ ۱۶۱ و ۱۶۲.
@axgar_pub


پرسی بریجمن، فیزیک‌دانِ برنده‌یِ نوبل، در سخنرانی‌اش در دانشگاهِ نیومکزیکو، با لحنی قهرمانانه (درست مانندِ اسلافش در انجمنِ سلطنتی) فردِ آزاد را در مرکزِ فرایندِ پیشرفتِ علم قرار می‌دهد:
«پروسه‌ای که من آن را یک فرایندِ علمی می‌خوانم، فرایندِ پیوسته‌ای از فهمِ معنی و ارزیابیِ معناداری است که با بررسی و پژوهشِ مداوم همراه است [...] این پژوهش، ارزیابی، و تأیید، که با هم سازنده‌ی تفهّم‌اند، را من انجام می‌دهم و هیچ‌کسِ دیگری نمی‌تواند آن را برایِ من انجام دهد. آن‌ها کاملاً خصوصی‌اند، درست مثلِ دندان‌درد؛ و بدونِ آن‌ها علم محکوم به نابودی است.»
جداکردنِ اثرِ فکری از زمینه‌یِ تاریخی و واقعی‌اش و تبدیلِ آن به یک چیزِ کاملاً سوبژکتیو و خصوصی مثلِ دندان‌درد، حربه‌ای است که دانشمندِ آنتاگونیست برایِ اثباتِ حقِ مالکیّتِ خود بر آن به کار می‌برد. اگر این اثر چیزی است که از همان آغاز در ذهنِ او وجود دارد، بی‌شک، او نخستین کسی خواهد بود که به آن دست می‌یابد. او با تبدیلِ اثرِ فکری به یک ایده‌یِ متبادر (Einfall) که ناگهان از ناکجا به ذهنِ فرد فرومی‌آید، شرطِ منفیِ مالکیّتِ خصوصی ـــ اینکه کسی پیشتر آن را مالک نشده باشد ـــ را فراهم می‌آورد.
«تحقّقِ سرشتِ سرمایه‌دارانه‌یِ علم؛ از انجمنِ سلطنتیِ لندن تا امروز»
نوشته‌یِ میرسعیدِ نیک‌زاد
نشریه‌یِ فرهنگی و اجتماعیِ اخگر
شماره‌یِ یکم، صفحه‌هایِ ۷۴ و ۷۵.
@axgar_pub


در قرن هفدهم میلادی، در اروپا ما با دانشمندانی رویارو هستیم که فعالیت‌های علمی خود را حول یک رقابت برای مالکیت بر ایده‌ها و نوآوری‌ها پیش می‌برند. آن‌ها برای رسیدن به این هدف، راهبردهایی چون پنهان‌کاری، تمهیدات کارآگاهی، مجادله بر سر حق تقدم و تألیف، و حتی به‌نام‌خودزدن پیش‌دستانه‌ی ایده‌هایی که ممکن است بعدها به ذهن متبادر شود را پیش می‌گیرند.
در این زمان، تصویر دانش‌ـ‌ـمند (knowledgeable) دیگر فردی نیست که از شوق حل یک مسئله، عریان از حمام بیرون بدود و گریان در خیابان فریاد بزند: «یافتم! یافتم!». دانش‌ـ‌ـمند مدرن آقایی محترم است که از یافته‌های علمی خود مثل باقی اسباب‌واثاثیه‌ی گران‌بهای خانه‌اش نگهداری می‌کند و آن را از دسترس دزدان دور نگه می‌دارد. او به‌خوبی از منافع خود آگاهی دارد و آزاد است که یافته‌هایش را، بر اساس محاسبه‌ی بیشینه‌ی سود ممکن، به اجتماع علمی ارائه دهد.
«تحقق سرشت سرمایه‌دارانه‌ی علم؛ از انجمن سلطنتی لندن تا امروز»
نوشته‌ی میرسعید نیک‌زاد
نشریه‌ی فرهنگی و اجتماعی اخگر
شماره‌ی یکم، صفحه‌های ۶۸ و ۶۹.
@axgar_pub


فرآوریِ ارزش به عنوانِ وجه گسترش‌یابنده‌یِ آموختگیِ دانشگاهی ایجاب می‌کرد که ایده‌یِ ناهمسازِ فرهیختگی از مسیرِ رشدِ آموختگی خارج شود. فرهیختگی به مثابه‌یِ پرورشِ هدفمندِ قوایِ آدمی همچون یک کل، درست به دلیلِ تأکیدِ خود بر کل بودگیِ انسان، عنصری ناسازگار با نقشِ دانش‌آموخته در جایگاهِ نیرویِ انسانیِ تخصص‌یافته‌یِ موردِ نیازِ دولت و بنگاه‌هایِ اقتصادی است. به همین دلیل، ضروری بود که آموزش در دانشگاه با تخریبِ یکپارچگیِ هستیِ دانش‌آموخته آغاز شود. در خاستگاهِ دانشگاه نه تنها تجربه‌یِ دانشگاهِ غربی در این زمینه موردِ توجه قرار نگرفت، بلکه ترکیبِ کاملی از اندیشمندانِ ایران‌دوستِ کمیسیونِ یادشده هم نسبتی میانِ فرهنگی که از آن سخن می‌گفتند و تعریفِ انسانِ دانشگاهی نیافتند. ازاین‌رو نهادی که در تاریخِ خود همواره از ترادادِ فرهنگی ایران‌زمین سخن گفته است، در عمل با سنگواره کردن این فرهنگ و بیرون‌گذاریِ‌ آن از امرِ آموزش در لحظه‌یِ بنیاد‌گذاریِ خود، فرآیندِ افول آن را کامل کرده و با فروبستگی نسبت به پرسش از رابطه‌یِ آموختگی دانشگاهی با هستیِ‌ تاریخیِ انسانِ ایرانی، جهت‌گیریِ نهفته در تخصص و رهبری را به طبیعتِ‌ ثانویِ دانشگاه دگر‌دیسیده است.

«تربیتِ‌ دانشگاهی در خاستگاهِ آن؛ جستاری در معنا و جهت‌مندیِ آموختگی»
نوشته‌یِ مهدیِ کبریا
نشریه‌ی فرهنگی و اجتماعیِ اخگر
شماره‌یِ یکم، صفحه‌یِ ۱۱۵.
@axgar_pub


فروغی در لحظه‌ای تاریخی برایِ دانشگاهِ تهران، با دست گذاشتن بر ماهیتِ پژوهشی علمِ جدید، پیش طرحی را از تربیتِ «دانشجو» همچون جوینده، پروراننده و سازنده‌یِ علم ارائه می‌کند که توضیحِ مناسبی برایِ فهمِ این نکته است که چرا پی‌جوییِ این برداشتِ پژوهشگرانه از علم در همان نظامِ مدرسه و بر اساسِ پروگرام‌هایِ قدیم، که با هدفِ «تعلیم و تعلّم» نوشته می‌شدند، ‌ممکن نبود. در چند سالِ‌گذشته، رضا صمیم کوشیده است گذار از مدرسه‌هایِ عالی به دانشگاه را براساسِ بینشی کارکردی تبیین کند. او بنیادنهادنِ دانشگاه را با نیازِ ساختاری به جایگزین کردنِ نظامِ توزیعِ منزلتِ نوین با آرمانِ‌ ناسیونالیستی به جای نظامِ منزلتِ اشرافیِ گذشته توضیح می‌دهد. این نگاه هرچند ممکن است رگه‌ای از حقیقت را درون خود داشته باشد اما بی‌گمان برآمده از نابینایی نسبت به دگرگونی‌هایِ درونی‌ترِ نهادِ علم و کاستی‌هایِ نظامِ مدرسه است. در اینجا باید توجه داشت که عبور از نظامِ مدرسه حتی پیش از بنیادنهادنِ دانشگاه آغاز شده بود و ما می‌توانیم نشانه‌هایِ مهمیِ ‌از دگرگونی آموزشِ عالی را در دورانِ ‌پیشادانشگاه در دارالمعلمینِ عالی ببینیم. عیسی صدیق دو سال پیش از تأسیسِ دانشگاه با قرارگرفتن در مقامِ‌ مدیرِ دارالمعلمین عالی مأمور زمینه‌سازی برایِ طرحی شد که بنا بود به بنیادنهادنِ دانشگاه بیانجامد. صدیق در سال‌هایِ مدیریتِ ‌خود دگرگونی‌هایِ بسیاری در نظامِ مدرسه پدید آورد. او با راه‌اندازی آزمایشگاه و کتابخانه و همچنین قرار دادنِ آن دو در قلبِ نظامِ آموزشیِ ‌جدید چشم‌اندازِ جدیدی را از معنایِ آموختگی ارائه‌ کرد. برکشیدنِ پژوهش به جایگاهِ روحِ علمِ مدرن چیزی بود که نظامِ مدرسه یا نسبت به آن بی‌اعتنا بود یا توانِ پی‌گیریِ آن را نداشت.

« تربیتِ‌ دانشگاهی در خاستگاهِ آن؛ جستاری در معنا و جهت‌مندیِ آموختگی»
نوشته‌یِ مهدیِ کبریا
نشریه‌ی فرهنگی و اجتماعیِ اخگر
شماره‌یِ یکم، صفحه‌یِ ۱۰۱.
@axgar_pub


با توده‌ای شدنِ دانشگاه، درهایِ این نهاد به روی افرادِ‌ بسیاری گشوده شد و دیگر نیازی نبود که دانش‌آموختگانِ آن، که در مقامِ کارمندان و کارکنانی دو‌ن‌پایه جذبِ بخشِ دولتی و خصوصی می‌شدند، رهبرانی آبدیده با ناسیونالیسم یا هر آرمانِ دیگری باشند. ازاین‌رو ساختار از پرورشِ متخصصانی با ویژگیِ رهبری دست کشید و به سویِ پرورشِ‌ رهبرانی حرکت کرد که در امرِ رهبری تخصص یافته باشند. این چرخشی تعیین‌کننده در تاریخِ دانشگاه و تربیتِ‌ دانشگاهی بود. زیرا جداشدنِ دو چشم‌داشتِ‌ اصلی از یکدیگر، زمینه‌سازِ‌ پیدایشِ دوپارگی در خودِ آموزشِ عالی شد. این آموزه که فردِ رهبر باید به شیوه‌ای دیگرگون و تحتِ نظارت با ایده‌هایی ویژه آموزش ببیند، به تدریج و در هنگامه‌یِ جایگزینیِ الگویِ آمریکایی به جایِ الگویِ فرانسوی در نظامِ آموزشِ‌ عالیِ ایران پدید آمد و در دورانِ پس از انقلاب به اوج خود رسید. مدیرانِ فولبرایتی و همچنین پیدایشِ دانشگاه‌هایی چون امام صادق (ع) برایِ پرورشِ آموختگانی متعهد به انقلابِ اسلامی که بتوانند «در زمره‌یِ رهبرانِ فکریِ جامعه قرار گیرند» نمود‌هایِ مهمی از نگاهِ ویژه‌یِ دولت به پرورشِ رهبرانِ جامعه است؛ نگاهی برآمده از این باور که متخصصین بدونِ رهبران نیروهایی نهفته و منابعی بدونِ استفاده‌اند.

«تربیتِ‌ دانشگاهی در خاستگاهِ آن؛ جستاری در معنا و جهت‌مندیِ آموختگی»
نوشته‌یِ مهدی کبریا
نشریه‌ی فرهنگی و اجتماعیِ اخگر
شماره‌یِ یکم، صفحه‌یِ ۱۱۱.
@axgar_pub

20 last posts shown.

117

subscribers
Channel statistics