برای او هیچ فرقی نمیکرد که توسط کدام احساسش احاطه شود.
او همیشه غمگین بود، اصلا یک چیزی بود شبیه به یک همراه همیشگی،فرقی نداشت کجا باشد یا چه کاری انجام دهد این غم همیشه با او بود، خیال رها کردن هم نداشت هرروز نزدیک تر و نزدیک تر میشد و از یک جایی به بعد دیگر وجود خارجی نداشت چرا که برای همیشه با رنج هایش به سمت ناکجا آبادی رفته بود و به جای خودش یک موجود کوچک خاکستری رنگ به جا گذاشته بود.
او همیشه غمگین بود، اصلا یک چیزی بود شبیه به یک همراه همیشگی،فرقی نداشت کجا باشد یا چه کاری انجام دهد این غم همیشه با او بود، خیال رها کردن هم نداشت هرروز نزدیک تر و نزدیک تر میشد و از یک جایی به بعد دیگر وجود خارجی نداشت چرا که برای همیشه با رنج هایش به سمت ناکجا آبادی رفته بود و به جای خودش یک موجود کوچک خاکستری رنگ به جا گذاشته بود.