یادش بخیر اون موقع ها که میشستم پشت پنجره و از همون پنجره ی کوچیکی که تو اتاقت داشتی ولی هیچوقت نمیومدی جلوش نگاهت میکردم ، چقدر حالم رو خوب میکرد..
حیف که دیگه نیستی ، من نمیتونستم ببینمت ولی همین که میدونستم ماه قشنگم تو اون اتاق روزش رو شب و شبش رو روز میکنه ، دلمو قرص میکرد.
حقیقتا خیلی دلتنگتم الان کجایی چیکار میکنی حالت چطوره چرا یهو رفتی..
امروز ۳۶۵اُمین روزیه که نمیدونم چرا اینجوری شد. ولی انگار همین دیروز بود که خانوم جون با چشمای خیس و صدای لرزون اومد تو اتاقم و بهم گفت : تموم شد ؛ اون رفت. حداقل برو بهش سر بزن خوشحالش کن
نمیدونم چرا انقد دلش روشن بود که میتونم بیام ببینمت و با دیدنم خوشحال بشی.
من مقصر بودم پس نمیتونستم خوشحالت کنم..
کبوتر من پرواز کردن رو یاد گرفتو رفت. اخه کدوم کبوتری که طعمِ پرواز کردن رو وقتی میچشه میمونه پیش ی آدم و دیگه از پیشش تکون نمیخوره که تو بمونی.
کاش برگردن اون روزایی که تو زمستون ژاکت بافتنی قرمزه که خانوم جون برات بافته بود رو میپوشیدی میومدی صدام میکردی که بیا بریم قدم بزنیم ، دلتنگتم.
ولی اون روزی که با کلی شور و شادی مثل همیشه با اون ژاکتِ قرمز تو اون روز برفی اومدی گفتی بیا بریم بچگی کنیم ، برف اومده روز عجیب غریبی بود . هم بهترین و هم بدترین...
کاش میشد نری ، برگردی . تو فرشته ی من بودی ولی قرار نبود آسمونی شی ، قرار بود همیشه کنارم باشی و تنهام نزاری . اصلا مگه خودت قول نداده بودی که تنهات نمیزارم؟
چی شد پس؟!
هنوز هم نمیتونم سرخیِ خونِتو روی اون برفای سفید فراموش کنم.
۳۶۵ روز گذشت و هوا مثل اون روز برفی و سرد و خشکه. آروم آروم قدم هام رو برمیدارم و میرم حیاط پشتی ، پیش اون گل رزِ خشکیده یِ قرمزی که یه عالمه خار داشت و به خاطر خار های تیزش کسی بهش دست نمیزد حتی با توجه به اینکه اون خشک شده!
حقیقتش دلم میخواد لمسش کنم.
گلبرگ های خشکش ، خارِ تیز و بُرَندهشو..
از دست دادن تو خب خیلی دردناک تر از لمس کردن اون خارهایِ تیزِ اون گلِ تنهاست.
فرو کردن یکی از خارهای بزرگترش ، تو دستی که همیشه تو دستت بود..
میدونی چیشد؟!
یاد اون روز افتادم. سرخیِ خونِت رو سفیدیِ برف :)
شاید قصه ی منو تو هنوز تموم نشه حتی اگر وجود خارجی هم دیگه نداشته باشیم.
دوستت دارم تا ابد؛
حیف که دیگه نیستی ، من نمیتونستم ببینمت ولی همین که میدونستم ماه قشنگم تو اون اتاق روزش رو شب و شبش رو روز میکنه ، دلمو قرص میکرد.
حقیقتا خیلی دلتنگتم الان کجایی چیکار میکنی حالت چطوره چرا یهو رفتی..
امروز ۳۶۵اُمین روزیه که نمیدونم چرا اینجوری شد. ولی انگار همین دیروز بود که خانوم جون با چشمای خیس و صدای لرزون اومد تو اتاقم و بهم گفت : تموم شد ؛ اون رفت. حداقل برو بهش سر بزن خوشحالش کن
نمیدونم چرا انقد دلش روشن بود که میتونم بیام ببینمت و با دیدنم خوشحال بشی.
من مقصر بودم پس نمیتونستم خوشحالت کنم..
کبوتر من پرواز کردن رو یاد گرفتو رفت. اخه کدوم کبوتری که طعمِ پرواز کردن رو وقتی میچشه میمونه پیش ی آدم و دیگه از پیشش تکون نمیخوره که تو بمونی.
کاش برگردن اون روزایی که تو زمستون ژاکت بافتنی قرمزه که خانوم جون برات بافته بود رو میپوشیدی میومدی صدام میکردی که بیا بریم قدم بزنیم ، دلتنگتم.
ولی اون روزی که با کلی شور و شادی مثل همیشه با اون ژاکتِ قرمز تو اون روز برفی اومدی گفتی بیا بریم بچگی کنیم ، برف اومده روز عجیب غریبی بود . هم بهترین و هم بدترین...
کاش میشد نری ، برگردی . تو فرشته ی من بودی ولی قرار نبود آسمونی شی ، قرار بود همیشه کنارم باشی و تنهام نزاری . اصلا مگه خودت قول نداده بودی که تنهات نمیزارم؟
چی شد پس؟!
هنوز هم نمیتونم سرخیِ خونِتو روی اون برفای سفید فراموش کنم.
۳۶۵ روز گذشت و هوا مثل اون روز برفی و سرد و خشکه. آروم آروم قدم هام رو برمیدارم و میرم حیاط پشتی ، پیش اون گل رزِ خشکیده یِ قرمزی که یه عالمه خار داشت و به خاطر خار های تیزش کسی بهش دست نمیزد حتی با توجه به اینکه اون خشک شده!
حقیقتش دلم میخواد لمسش کنم.
گلبرگ های خشکش ، خارِ تیز و بُرَندهشو..
از دست دادن تو خب خیلی دردناک تر از لمس کردن اون خارهایِ تیزِ اون گلِ تنهاست.
فرو کردن یکی از خارهای بزرگترش ، تو دستی که همیشه تو دستت بود..
میدونی چیشد؟!
یاد اون روز افتادم. سرخیِ خونِت رو سفیدیِ برف :)
شاید قصه ی منو تو هنوز تموم نشه حتی اگر وجود خارجی هم دیگه نداشته باشیم.
دوستت دارم تا ابد؛