ׄ باد تو صورتم میخوره ، کلی لباس های رنگی از جلوی چشمم رد میشه، موهام با ملودیِ باد تو هوا به پرواز در میاد، چراغِ کهنه ی خاک گرفته روشن و خاموش میشه، صدای خنده ی پیرمردا به گوشم میرسه و هزار اتفاق ریز و درشت دیگه.. اما بی توجه به هرکدومشون تنها چیزی که تو ذهنمه تویی؛ تنها چیزی که میبینمش.. حسش میکنم.. این تو بودی که پیشم ، همینجا میشستی ، میخندیدی، دست دور گردنم مینداختی و با صمیمیتی گرم باهام صحبت میکردی.. درسته که جسمت نیست اما روحت همیشه باهامه﹗